#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت پادشاه و اعدام نجار
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📝اين داستان كه راوندى دانشمند بزرگ شيعه در كتاب دعوات نقل میكند اگر اتفاق افتاده باشد براى همه مردم در اطمينان به رزق حلال كه به وسيله حق از طريق كوشش مثبت به انسان میرسد و تخلفى در آن صورت نمیگيرد بهترين درس و عبرت و پند و موعظه است:
🌊سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچهاى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغهاى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود!
🐸پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود.
🐜سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟
مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه می بينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزىاش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ می رسد دهانش را به روزنه سنگ میگذارد و من وارد آن میشوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه میشوم و او مرا از دريا بيرون می آورد.
⚜سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيدهاى؟ مورچه گفت: آرى میگويد:
«يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:»
🤲اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمیكنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#داستانک
دعوا نکنیم !
- ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایدهای ندارد. ولم کنید.
دستهای او را گرفته بودند. از پشت شانههای او را میگرفتند. زور میزد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و میخواستند رویش خاک بریزند. او ناله میکرد، التماس میکرد، نعره میزد، یقه جِر میداد، بیتابی میکرد:
- من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها میگذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. میگفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانههایش ول شد، رها شد، کَند دستهای خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر میخواهم بیایم پیش تو. نمیگذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش میکردند. از پایین آدمها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش میکردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیوارهی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیوارهی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی میگرفت، کنده میشد، صدای همهمه و خنده میشنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمیدید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا میآمد لیز میخورد و باز میافتاد. کسی که خاک میریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشمهایش کور میشد. تقلا میکرد. التماس کرد پیش مرد بیل به دست:
- بلند شو، کمک کن.
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول میخوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینهی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسهی سینهی پدر زور آورد. پسر ندانست چه میکند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگریزه و ریشهی خار میزد که دیوارهی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار میجست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ میلولید.
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمیدارید؟»
نویسنده: هوشنگ مرادی كرمانی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یاسیدالڪریم🍁
🥀با نورِ تو راه مستقیمے داریم
🍂در صحنِ تو جنة النعیمے داریم
🥀دلتنگ ڪریم اهلبیتیم ولے
🍂صد شڪر ڪه سیّدالڪریمے داریم
#شهادت_حضرت_حمزه🥀
#وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی🥀
#تسلیٺ_باد🏴
📚داستان کوتاه
خیلی قشنگه , بخونید
روزی پدر و پسری بالای تپهای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا میکردند با هم صحبت میکردند.
پدر میگفت: اون خونه را میبینی؟
اون دومین خونهایه که من تو این شهر ساختم.
زمانی که اومدم تو این کار فکر میکردم کاری که میکنم تا آخر باقی میمونه...
دل به ساختن هر خانه میبستم و چنان محکم درست میکردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه...
خیالم این بود که خونه مستحکمترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونههای من بعد از من هم همینطور میمونن.!!
اما حالا میدونی چی شده؟
صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم...
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...!
این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم....
درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفقتر باشی...
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچچیز ارزش این را نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمیتونه بده...
"فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را میدونه و اگر دل میخوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#عقوبت_راهزن_از_غیب
مرحوم علاّ مه مجلسى به نقل از شيخ الطايفه مرحوم طوسى حكايت كند:
روزى حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام به عنوان انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مكّه مكرّمه گرديد.
در مسير راه از شهر مدينه به مكّه ، به بيابانى رسيد كه دزدهاى بسيارى جهت غارت و چپاول اموال حاجيان و اذيّت و آزار ايشان ، سر راه ايستاده و كمين كرده بودند.
همين كه امام عليه السّلام نزديك دزدان رسيد، يكى از آن دزدها جلو آمد و راه را بر آن حضرت بست و منع از حركت آن بزرگوار به سوى مكّه معظّمه گرديد.
امام زين العابدين عليه السّلام با متانت و خون سردى به آن دزد خطاب نمود و اظهار داشت : چه مى خواهى ؟ و به دنبال چه چيزى هستى ؟
دزد پاسخ داد: مى خواهم تو را به قتل رسانده و آن گاه وسائل واموال تو را غارت كنم .
حضرت فرمود: من حاضر هستم كه با رضايت خود اموال و آنچه را كه همراه دارم ، با تو تقسيم كنم و با رضايت خويش نصف آن ها را تحويل تو دهم .
دزد راهزن گفت : من نمى پذيرم و بايد برنامه و تصميم خود را، كه گفتم اجراء كنم .
حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: من حاضرم از آنچه كه به همراه دارم ، به مقدار هزينه سفر خويش بردارم و بقيّه آن را هر چه باشد در اختيار تو قرار دهم .
وليكن دزد همچنان بر حرف خود اصرار مى ورزيد و با لجاجت پيشنهاد امام زين العابدين عليه السّلام را نپذيرفت .
پس چون حضرت چنين حالت و برخوردى را از آن دزد مشاهده نمود، از او سؤ ال نمود: پروردگار تو كجاست ؟
دزد پاسخ داد: در خواب است.
در اين موقع حضرت كلماتى را بر زبان مبارك خود جارى نمود و زمزمه اى كرد كه ناگهان دو شير درّنده پديدار گشتند؛ و به دزد حمله كردند و يكى سر دزد و ديگرى پايش را به دندان گرفت و هر يك او را به سمتى مى كشيد.
سپس امام سجّاد عليه السّلام اظهار داشت : گمان كردى كه پروردگارت در خواب است!
و بعد از آن ، امام عليه السّلام به سلامت و امنيّت به راه خود ادامه داد و به سوى مكّه معظّمه حركت نمود.
منبع: بحارالا نوار: ج 46، ص 41
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#داستان_زن_و_شیطان
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن!
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید.. و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
در حال حاضر شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاع دیگری از وی در دسترس نیست!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺#داستانآموزنده
شخصی به محضر مرحوم شیخ رجبعلی خیاط رفت.
و به او گفت من گرفتارم؛ زن ندارم؛ میخواهم ازدواج کنم؛ پول هم ندارم!
شیخ گفت: برو شانزده دست غذا بخر و فقرا را اطعام کن،ان شاءلله مشکل تو حل خواهد شد.
شخص به جناب شیخ گفت: آخر برای خرید این شانزده دست غذا هم پول ندارم!
جناب شیخ گفت: برو قرض کن...
شخص پولی قرض کرد و شانزده دست غذا خرید و مشکلش حل شد. از شیخ سوال کرد دلیل اینکه شما گفتید شانزده دست غذا چه بود؟ زیرا به بعضیها میگویند به نیت پنج تن پنج دست غذا بخر و به فقرا بده! (و یا به نیت چهارده معصوم…) فرق من با آن ها چیست؟
شیخ گفت برای کار تو از حضرت ابوالفضل علیهالسلام و حضرت زینب سلام الله علیها هم کمک گرفتیم؛ (و به آنان نیز متوسل شدیم).
📚کیمیای محبت ،ص۴۸
پ.ن: در روایات بسیاری آمده که برای حل شدن انواع مشکلات به اندازه وسع خود اطعام نماییم حتی اگر به اندازه نصف خرما باشد؛
همچنین از بزرگان نقل شده که دادن شکلات یا هر نوع شیرینی با دست خود به کودکان، تأثیر زیادی در حل شدن مشکلات دارد.
این تأثیر در ماه رمضان به مراتب بیشتر است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم
کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی
پذیرفتم و وارد باغ که شدیم
درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟
این کاسه های آب برای چیه؟ ؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند
با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘