قاسم بن عبد الرحمن زیدی مذهب گوید:
به بغداد رفته بودم.
روزی حضرت جواد (ع ) را در معبری دیدم ک بر استر نر یا ماده ای سوار است و به پیش می آید. با خود گفتم: خدا شیعه را از رحمت خود دور کند که می گویند خدا اطاعت این شخص را واجب کرده است. حضرت جواد (علیه السلام) متوجه من شد و فرمود: ای قاسم بن عبد الرحمن! نخوانده ای که خداوند متعالی می فرماید: ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفی ضلال و سعر -سوره قمر/ ایه بیست و چهار - (طایفه ثمود نیز انذارهای الهی را تکذیب کردند و گفتند) آیا ما از بشری از جنس خود پیروی کنیم؟ اگر چنین کنیم در گمراهی و جنون خواهیم بود
با خود گفتم: به خدا این ساحر است.
حضرت باردیگر متوجه من شده و فرمود: آیا نخوانده ای که خداوند متعال می فرماید: ءالقی الذکر علیه من بیننا بل هو کذاب اشر -سوره قمر/ ایه بیست و پنج، که قوم ثمودگفتند آیا از میان ما تنها بر او وحی نازل شده؟ نه، او آدم بسیار دروغگوی هوسبازی است. با دیدن این اعجاز از عقیده خود برگشته، شهادت دادم که او حجت خدا بر خلق است و به امامت وی معتقد شدم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه .
پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم .
پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد
بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد
مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد.
دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من
دختر نرفت ،
برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .
بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .
او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن.
☆ آری دونفری که با هم ازدواج میکنند
کامل کامل نیستند
ولی می توانند همدیگر را کامل کنند
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝داستان زیبای کوزه حضرت نوح علیه السلام.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷پيامبر خدا(ص) در پاسخ دخترش فاطمه عليها السلام كه پرسيده بود: اى پدر مردان و زنانى كه نمازشان را سبك میشمرند چه (جزايى) دارند؟- فرمود: اى فاطمه، هر كس- از مردان يا زنان- نمازش را سبك بشمرد، خداوند او را به پانزده خصلت مبتلا میكند: شش خصلت در دنيا، سه خصلت هنگام مرگش، سه خصلت در گورش و سه خصلت در قيامت هنگامى كه از گورش بيرون می آيد. امّا آنچه در دنيا به او میرسد: خداوند بركت را از عمرش بر میدارد و نيز از روزيش، سيماى صالحان را از چهرهاش میزدايد، به هر عملى كه انجام میدهد پاداشى داده نمیشود، دعايش به آسمان نمیرود و ششم اينكه براى او در دعاى صالحان نصيبى نيست.
✅و امّا آنچه هنگام مرگش به او میرسد:
نخستين آنها اين است كه خوار میميرد، دوم گرسنه مىميرد و سوم، تشنه میميرد، پس اگر از نهرهاى دنيا به او بنوشانند، سيراب نمیشود.
و امّا آنچه در گورش به او میرسد:
نخستين آنها اين است كه خداوند فرشتهاى میگمارد تا او را در گورش آشفته سازد، دوم اينكه گورش را بر او تنگ میكند و سوم اينكه گورش تاريك است.
✅و امّا آنچه روز قيامت هنگام بيرون آمدن از گورش به او میرسد: نخستين آنها اين است كه خداوند فرشتهاى میگمارد تا او را با صورت (روى زمين) بكشد در حالى كه مردم به او مینگرند، دوّم اينكه بازخواست سختى میشود و سوّم اينكه خداوند به او نمىنگرد و پاكش نمیسازد و عذابى دردناك دارد.
📚فلاح السائل: 22.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#داستانی_زیبا (اول پدرت را راضی کن)
جناب شيخ رجبعلی خیاط، گاه به بعضی از افراد اجازه حضور در جلسه های خود را نمیداد و یا شرطی برای آن می گذاشت...
یکی از ارادتمندان شیخ که قریب بیست سال با ایشان بود، آغاز ارتباط خود با شیخ را این گونه تعریف می کند:
در آغاز هر چه تلاش می کردم که به محضر او راه پیدا کنم اجازه نمی داد تا این که یک روز در مسجد جامع ایشان را دیدم، پس از سلام و احوال پرسی گفتم: "چرا مرا در جلسات خود راه نمیدهید؟"
فرمودند: "اول پدرت را از خود راضی کن بعد با شما صحبت می کنم"!
شب به منزل رفتم و به دست و پای پدرم افتادم و با اصرار و التماس از او خواستم که مرا ببخشد.
پدرم که از این صحنه شگفت زده شده بود پرسید: چه شده؟ گفتم: شما کار نداشته باشید، من نفهمیدم، اشتباه کردم....مرا ببخشید و بالاخره پدرم را از خود راضی کردم.
فردا صبح به منزل جناب شیخ رفتم، تا مرا دید فرمود: "بارک اللّه!! خوب آمدی، حالا پهلوی من بنشین"
از آن زمان که بعد از جنگ جهانی دوم بود تا موقع فوتشان، با ایشان بودم
#کیمیای_محبت
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌿🔥دو راهی بهشت و دوزخ :👇
🔅حرّبن یزید ریاحی ، مردی شجاع و نیرومند است . اولین بار که عبیدلله بن زیاد حاکم کوفه ، می خواهد هزار سوار برای مقابله با حسین بن علی (ع ) بفرستد ، او را به فرماندهی این گروه انتخاب می کند . اینک حر آماده شده است تا با حسین (ع ) بجنگد ، صحنه ای تماشایی است ، گوشها منتظر این خبرند که بشنوند حر با آن شجاعت و نیرومندی و دلیری با حسین (ع ) چه می کند ؟
حر با این که ابتدا جلو راه امام (ع ) را گرفت و او را رنجانید ، بگونه ای که امام نفرینش کرد و وقتی که با سربازان تحت امرش سر راه بر حضرت ابی عبدلله گرفت ، حضرت به او فرمود : ثکلتک امک ؛ مادرت به عزایت بنشیند
🌾ولی بر خلاف تصور و انتظار ، راوی می گوید : در آن هنگام حربن یزید ریاحی را در لشکر عمر سعد دیدم در حالی که مثل بید می لرزید ! من تعجب کردم ، جلو رفتم ، گفتم : حر ! من تو را مرد بسیار شجاعی می دانستم بطوری که اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مردم کوفه کیست ؟ از تو نمی توانستم بگذرم . اینک چطور ترسیده ای ؟ که این گونه لرزه بر اندامت افتاده است ؟ حر جواب داد : اشتباه کرده ای ، من از جنگ نمی ترسم .
- پس از چه ترسیده ای ؟ حر گفت : من خودم را بر دو راهی بهشت و جهنم می بینم ، نمی دانم چه کنم ؟ و کدام راه را انتخاب کنم .
🍃عاقبت تصمیمش را گرفت ، آرام آرام اسب خودش را کنار زد ، بطوری که کسی نفهمید چه مقصود و هدفی دارد ، همین که رسید به نقطه ای که نمی توانستند جلویش را بگیرند ، ناگهان تازیانه ای به اسبش زد و خود را نزدیک خیمه حسین (ع ) رسانید . سپرش را وارونه کرد ، کنایه از این که برای جنگ نیامده ام بلکه امان می خواهم . به نزدیک امام حسین (ع ) که رسید ، سلام عرض کرد و سپس گفت :
هل لی توبة آیا توبه از من پذیرفته است ؟
اباعبدلله فرمود : بله ، البته قبول است .
آنگاه حر عرض کرد : آقا حسین جان ، به من اجازه ده تا به میدان روم و جان خویش را فدای راهت کنم .
امام فرمود : اینک تو مهمان ما هستی ، از اسب پیاده شو و چند لحظه ای را نزد ما بمان .
🌺حر گفت : آقا اگر اجازه بفرمایید تا به میدان روم بهتر است . گویا حر خجالت می کشید و شرم داشت ، شاید با خودش زمزمه می کرد که :
ای خدا ! من همان گنهکاری هستم که اولین بار دل اولیای تو و بچه های پیامبرت را لرزاندم
بسیار مضطرب به نظر می رسید ، برای رفتن به میدان جنگ خیلی عجله داشت ؛ زیرا که با خود می اندیشید : نکند هم اکنون که این جا نشسته ام یکی از بچه های حسین (ع ) بیاید و چشمش به من بیفتد و من بیش از این شرمنده و خجل شوم ؟ !
🍂امام (ع ) به او اجازه رفتن به میدان داد و او چون عقابی تیز پرواز خود را به میدان رسانید ، طولی نکشید که از اسب به زمین افتاد ، امام - ع - را صدا زد ، حضرت فورا خودش را به بالین او رسانید . حر با کمال خجلت نظری به طرف حضرت انداخت و گفت : ای پسر رسول خدا ! آیا از من راضی شدی ؟
فرمود : بله ای حر من از تو راضی هستم و خدا هم راضی است ؛ اءنت حر کما سمتک امک ؛ تو آزاده ای همانطوری که مادرت تو را چنین نام نهاد للّه و او با کمال دلخوشی جان به جان آفرین تسلیم کرد .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📘#داستان_کوتاه_خواندنی
مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .
تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.
در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌿 آیت الله گلپــایگانــی(ره):
دلم میخــواهد نــام مــرا هم جــزء
روضهخوانهای حضرت سید الشهدا
ثبـــت نمـــاینـــد.
سلام گل همیشه بهارم،مهدی جان
یادت که در قلبم جوانه می زند،عطرش تمام وجودم را پر می کند...باغ می شوم، می شکفم و پروانه ها گرداگرد قلب منتظرم به پرواز در می آیند...
من این قلب بیقرار را نذر تو کرده ام، باغچه ی مهر تو کرده ام،خانه ی یاد تو کرده ام...و از آن روز از دیدار باغ و گلستان سیرابم...
دلی که تو را دارد همیشه شکوفه باران است...عطر افشان است....
🌸❤️🌸❤️🌸
#زبان_نیش_دار
♦️مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛
♦️هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم.
♦️خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه.
♦️دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
♦️خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده.
♦️زبان نیشدار روح را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘