••از کــنـار تــ♥️ـو گـدا
با دستــ🙌🏻 خالی رد نشد؛
••نیستـ🌱 عاقل هر کسی
دیــوانهیمشهـ🕌ـد نشد
#میلاد_امام_رضا(ع)✨🌺
#پیشاپیش_مبارکباد ✨🌺
💭 ؛ #قصه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از دوستانش که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را میشنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود.
آن شخص به دوست ابوریحان میگفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.»
دوست ابوریحان او را نصیحت میکرد که: «عمر کوتاهست و عقل تعلل را درست نمیداند. آن زن اگر تو را میخواست حتما پس از سالها باز میگشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر خویش باشی.»
سه روز بعد ابوریحان در حال خداحافظی با دوست خود بود که خبر آوردند: «کسی را که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و در این چند روز هیچ نخورده است.»
میزبان ابوریحان قصد دیدار آن مرد کرد. ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی را که سردی بر گرمای امید دمیده و مرگ را به بالینش فرستاده دوباره روان مکن.»
میزبان سر خم نمود. این بار ابوریحان به دیدار آن مرد رفت و چنان گرمای امیدی به او بخشید که او از جای برخواست و آب نوشید.
گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک میکرد آن مرد با همسر بازگشتهاش اشکریزان وی را بدرقه میکردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
CQACAgQAAxkDAAFtChJioZnAydb0UzbwymbYexxMp-bToQACsgcAAsgg8VNzOakReuZVECQE.mp3
9.48M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐شده دم لبِ من یا سلطان
💐ترانه شبِ من یا سلطان
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
هدایت شده از آموزش سنگ مصنوعی فرناز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش حجتالاسلام حسینی قمی خطاب به توهین کنندگان به ساحت امام رضا«ع»: بازگردید، توبه کنید و به ملت ایران زحمت ندهید / امام رئوف، علی ابن موسی الرضا«ع» مظهر وحدت ملی است.
⭕️حوادث روز👇👇
🔴 @havadeserooz 🔴
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
✍زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
❇️ماجرای جالب تصادف خودروی سردار سلیمانی
🔹راننده حاجی بیان میکرد در مسیر فرودگاه امام خمینی(ره) بودیم. پرایدی منحرف شد و با ما تصادف کرد. پراید صد درصد مقصر بود. بعد از برخورد از سمند پیاده شدم و از حاجی خواستم اجازه دهد که به پلیس زنگ بزنیم اما حاجی به شدت با من برخورد کرد و با جذبه گفت مقصر تو هستی!
▪️راننده میگوید: پراید مقصر است، اما سردار اصرار میکند که مقصر توئی و باید خسارت راننده پراید را پرداخت کنیم. راننده پراید که خودش هم متحیر شده بود، خوشحال از این اتفاق و مهربانی، خسارت را گرفت و رفت.
🔺به حاج قاسم گفتم چرا گفتی من مقصرم؟ مقصر راننده پراید بود و شما دارید به من ظلم میکنید!
📌شهید سلیمانی جواب داد: «عزیز من! ما الان کجا میرویم؟ به سوریه میرویم. به دل آتش. اما این راننده پراید نانآور خانواده است و با همین ماشین رزق خانوادهاش را تأمین میکند.»
🔸ما مبلغ خسارت را به او پرداخت کردیم و او را خوشحال کردیم و خوشحالی او برای ما خیر است و صدقه راه است. تازه اگر ما در سوریه کشته شویم معلوم نیست در زمره شهدا قرار بگیریم. باید گذشت کنیم و به خاطر عمل مان خداوند به ما عنایتی کند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
این داستان فوووووق العادس
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
سائلم من،مبتلایی بی نوا
آستان بوسِ حریمت یا رضا
تو کریم بنِ کریم بنِ کریم
من گدا ابن گدا ابن گدا
#پیشاپیش✨💐
#میلاد_امام_رضا(ع)✨💐
#مبارکباد ✨💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلطان در همه دهر رضاست
این داستان فوق العاده زیباس حتما بخونیدش🙏
🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
بیایم برای عزیزان پر کشیده از دنیا با دعا و اعمال صالح برای آنها صدقه باشیم
و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...❤️
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایت بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید
اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید
خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند
بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد
بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم
هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ
اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند
فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید
مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !
حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷
حاکمی کشوری را اشغال کرد به وزیر خود گفت قوانینی تنظیم کن تا بتوانیم با آسودگی غارتشان کنیم !
فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند…
1. مالیات 3 برابر فعلی
2. حقوق ربع عرف بقیه کشورها
3. شاه صاحب جان و مال همه مردم است
4. آروغ زدن ممنوع !
شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟!
وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد !
جارچیان قوانین را اعلام کردند ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم آروغ بزنیم !؟
مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پسکوچه آروغ می زدند و می گریختند ، جلسات شبانه آروغ برگزار میکردند و هر گاه آروغ می زدند احساس میکردند که کاری سیاسی انجام میدهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری افراد آروغ زن!! بودند و گاهی به منازل و رستورانها یورش میبردند و آروغ زنها را دستگیر میکردند…!
روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم !شما این کار را کردید مردم حواسشان پرت شودو هیچکس به 3 قانون اول توجهی نکند !
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
CQACAgQAAxkDAAFtPQ9ioySShYXH284vnhZ9j8lbMysSGgACzQcAAi0y8FMpghGPR1SRmiQE.mp3
6M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐نم نم بارون میزنه تو ایوون
💐توی شب ولادت حضرت بارون
🎤 #محمدرضا_طاهری
👏 #سرود
👌فوق زیبا
ما دولت تسلیم و رضا می طلبیم
راهی سوی اقلیم بقا می طلبیم
اندر دو جهان ، عزت و اقبال و نجات
از فیض ولایت رضا می طلبیم
#السلطان_اباالحسن✋
#میلاد_امام_رضا(ع)✨🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارڪ_باد🌺
🌱🕊
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
مردی در راه بازگشت
به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی
گرسنه تقسیم میکند
نزدیک رفت و پرسید
چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی
کودک سگ را بوسید و گفت
از نظر من هیچ
حیوانی نجس نیست این سگ نه خانه دارد،نه غذادارد،هیچکس را ندارد
اگر من کمکش نکنم میمیرد
مرد گفت
سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد
آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی
آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی
پسر نگاهی به
سگ کرد و گفت
کاری که من برای این سگ میکنم،تمام جهانش را تغییر میدهد...
#هزارویک_حکایت
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐حرمت خیلی خوشگله آقا
💐بایدم باشه اینجا ایرونه
🎤 #صابر_خراسانی
👏 #شعرخوانی
👌بسیار دلنشین
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
برگرفته از « تاریخ هرودوت؛»
( کتاب دوم؛ صفحه 370)
روزی داریوش بزرگ دستور داد تا همه یونانیان حاضر در کاخ را به حضور او بیاورند...
سپس از آنان پرسید به چه بهایی حاضرند جسد پدر خود را پس از مرگ بخورند؟
یونانیان پاسخ دادند که به هیچ قیمتی حاضر به انجام چنین کاری نیستند.
داریوش سپس دستور داد هندیان موسوم به گالاتی که والدین خود را پس از مرگ میخوردند به پیشگاه بیاورند!
سپس در برابر یونانیان از ایشان پرسید به چه قیمتی حاضرند جسد پدر مرده خود را روی تلی از هیزم گذاشته و بسوزانند.
هندیان فریاد بلندی کشیدند و از شاه خواهش کردند که چنین سخنان کفرآمیزی را نگوید...
حس میکنم که داریوش حجت را بر صاحبان هر عقیدهای تمام کرد.
این داستان نشان میدهد که عقاید هرکس فقط از نظر خودش بیعیب است، و اگر کسی گمان کند عقیده دیگران نادرست است حق ندارد عقیده خودش را به زور به آنها تحمیل کند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
ای که دستت میرسد کاری بکن!
در زمانهای قدیم که در معابر عمومی چراغ نبود، افراد، خودشان و یا فرزندانشان چراغ نفتی و مانند آن را پیشاپیش حرکت میدادند تا برای راه رفتن خودشان یا پشت سری ها مشکلی پیش نیاید.
آن شب نیز عباسقلی خان، والی و حاکم مشهد مقدس میرفت نزد عالمی تا وصیت نامه اش را تنظیم کند. در مسیر رفتن فرزند کوچکش حسین آقا وی را با چراغ همراهی میکرد. پس از مدتی خدمت عالم مورد نظر رسیدند و ایشان همه وصیت هایش را انجام داد تا بعد از مرگش انها را انجام دهند.
این پول را پس از مرگم چنین کنید. آن مقدار را فلان جا خرج کنید. از یک سوم سهم خودم این را بپردازید و مانند آنها.
آن عالم نیز پس از تمام شدن وصیت های عباسقلی خان، گفت که انشاالله این اعمال خیر چراغ قبر و راه قیامت شما باشد.
در راه برگشت، حسین آقا که فرزند باهوشی بود، گاهی عقب میماند و پدر از او میخواست که جلوتر برود تا وی در نور چراغ پیش پای خود را ببیند.
به ناگاه عباسقلیخان به نصیحت به پسرش گفت: عزیزم! چراغ را جلوتر میبرند تا اگر چاهی، چاله ای و یا خطری بود دیده شود و انسان دچار مشکل نشود.
پسرک باهوش بلافاصله گفت:
پدر عزیزم اگر اینچنین است پس چرا شما چراغ خانه قبر، عالم برزخ و راه قیامت خود را واگذاشته ای تا بعدا برایت بفرستند؟ آیا مطمئنی که بعدا برایت میفرستند؟ چرا تا خودت هستی چراغت را با دست خودت حمل نمیکنی و از پیش نمی فرستی؟
عباسقلی خان متاثر از این حرف پسرش گریست وبعد از ان تصمیمش را عوض کردو شروع کرد کارهای خیر زیادی را با دست خود و در زمان حیاتش انجام داد. به گونه ای که از وی به عنوان " واقف بزرگ دوران صفویه" یاد می شود.
الان یادگارهای بسیاری از ایشان بصورت صدقه جاریه( وقف) به جای مانده است ، مثل مدرسه عباسقلیخان و .....
حدود 400 سال از حضورش در خراسان میگذرد و هنوز نامش برای بسیاری از مردم مشهد و ایران آشناست.
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آنکه از تو ناید هیچ کار
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
#قابل_تامل
معلم سر كلاس به يكی از شاگردان گفت:
درس چوپان دروغگو را بخوان
بچه زد زير گريه و گفت : نمیتوانم آقا معلم!
معلم پرسيد: چرا؟
بچه پاسخ داد: آقا! پدرم اين صفحه را از كتابم پاره كرده.
معلم برآشفت و جويا شد: به چه دليل؟
پسره با لحنی لرزان گفت : آقا معلم!
پدرم چوپان است. از خواندن اين درس سخت خشمگين شد و رو به من گفت:
من و پدرم و پدربزرگم و بسياري از پيامبران چوپان بوديم و هيچ پيامبری دروغگو نبوده است.
اما يك نفر پيدا شد و گفت به من رای بدهيد تا برای شما مدرسه بسازم،
خانه بهداشت درست كنم،
به روستا جاده كشی كنم
و برای فرزندانتان شغل ايجاد كنم.
رکود و تورم را کاهش دهم،
با دنیا آشتی کنم
دلار را هزار تومان کنم
عزت را به پاسپورت ایرانی بر گردانم
همه تحریمها را بردارم
کاری می کنم که هم چرخ سانتریفیوژها بچرخه، هم چرخ زندگی مردم
خلاصه اوووونچنون رونق اقتصادی ایجاد کنم که مردم به این 45 هزار تومن یارانه احتیاج نداشته باشن
ما هم باور كرديم و به او رای داديم و آقا شد رییس جمهور ما و به هيچيك از حرفهايش هم عمل نكرد و جواب سلاممان را هم نمیدهد.
به معلمت بگو اين صفحه را پاره كردم تا
به جاي چوپان دروغگو درس جديد:
" رئیس جمهور دروغگو " را تدريس كنید
مگر چوپان دروغگو چند تا دروغ گفت؟؟!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است. شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید. حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند.
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید .
دزد گفت:یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته.
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می کند ولی اصول انسانیت را رعایت می کند این ضرب المثل را به کار می برند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
این داستان رو تقدیم می کنم به همهی مادر های فراموش شده ♥️
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...
گفت :
"مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!"
گفتم:
"مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."
گفت :
"کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه هاااا،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمیزنم، خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"
گفتم:
"آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری همه چیزو فراموش میکنی!"
گفت:
"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"
خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست میگفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت:
"بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."
اشکش را با گوشه روسریاش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
گاهی چه نعمتیه این آلمیزر..!!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
CQACAgQAAx0CSmRjDAACSg9io1bI_cRkGzexuA7fqweMLToVtQACzgcAAi0y8FNvMpQ3dGZHCSQE.mp3
8.14M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐جونُم عُمرُم بی تابُم بَری دیدارت
💐سر میزارم میفتم به پای زوارت
🎤 #محمود_کریمی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
💟داستان کوتاه
*مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا 200 سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.*
*مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.*
*دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.*
*مادر گفت: میخواستم این را بدانی که ، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!*
*گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی*
*صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی*
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘