eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان رقابت یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند :« امیلی عزیز ، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا » امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه راروی میز می گذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : « من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم ! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط 5دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید . وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت : « خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ » امیلی جواب داد : « متأسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . » مرد گفت : « بسیار خوب خانم ، متشکرم » وبعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید : «آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید . نامه را برداشت و باز کرد : « امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق خدا » تقدیم به بهترین خواهر دنیا🌹 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚داستان جذابیت یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید … بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : - اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی. او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. 5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : - برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد : - من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان مهمان و زنِ صاحبخانه یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . مهمانی سر زده به خانه ای در آمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف (( سنگ تمام گذاشت .)) میزبان به همسرش گفت: امشب دو دست رختخواب پهن کن . یکی را برای خودمان و دیگری را برای این مهمان عزیز . رختخواب خودمان را نزدیک درِ اتاق (قسمت پایین اتاق) پهن کن، و رختخواب مهمان را در طرفی دیگر . زن بلافاصله رختخواب ها را گسترد و خود با شتاب به جشن ختنه سوران همسایه رفت . مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخنی می گفتند و تنقلات می خوردند . تا اینکه خواب بر مهمان چیره شد و بی آنکه متوجه باشد یک راست به بستر مخصوص صاحبخانه رفت . صاحبخانه خجالت کشید چیزی به او بگوید . بدین ترتیب قراری که زن و مرد نهاده بودند به هم خورد . اتفاقا در آن شب ابری سنگین بار آسمان را پوشانده بود و باران به شدت می بارید . به هر حال میزبان و مهمان هر دو در خواب فرو رفتند . پاسی از شب گذشته بود که زنِ صاحبخانه از جشن همسایه به خانه بازگشت و مطابق قراری که با شوهر داشتند به سوی رختخواب دمِ در رفت و برهنه شد و زیر لحاف خزید بی آنکه متوجه شود که پهلوی مهمان خفته است. زن چند بار او را بوسید و سپس گفت : شوهر عزیزم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . این ابرِ انبوه به این زودی ها بر طرف نمی شود و این مهمان نیز بیخ ریشت خواهد ماند . وقتی مهمان این حرف را شنید از جا جست و گفت : نترس . من چکمه دارم و از باران و گل و لای باکی ندارم . من رفتم خداحافظ . وقتی زن متوجه قضیه شد از گفته خود نادم گشت و به التماس در افتاد اما مهمان به آن حرفها وقعی ننهاد . رفت که رفت . ** در این حکایت ((مهمان)) کنایه از افکار و اندیشه های متعالی است که گاه بر قلب آدمی خطور می کند . و ((میزبان)) کنایه از قلبی است که به جهت غلبه هواهای نفسانی نمی تواند آن اندیشه متعالی را در خود نگه دارد و به ثمر برساند . از اینرو آن اندیشه متعالی راهی قلب های دیگر می شود . بسیار شده است که اندیشه ای نورانی و فکری حیات انگیز در ذهن و قلب فردی صاعقه وار درخشیده است اما به عللی چند خموش شده است، و ناگهان همان اندیشه در ذهنِ فردی دیگر سر بر آورده است و چون او استعداد به ثمر نشاندن آن اندیشه را دارد با تمرکز و مجاهده ای شایسته جوانه آن اندیشه را به درختی تناور مبدل می سازد . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه 🔸 گرگی با مادر خود از راهی می‌گذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان می‌انداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد. 🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی. 🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان می‌اندازد، اگر او نمی‌ترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمی‌کرد، چون مطمئن است من نمی‌توانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان می‌اندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف می‌کند. 👈 گاهی ما را احترام می‌کنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود می‌بینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقی‌های مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!! 🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوض‌ترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان معجزه قرآن و فرعون یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد شکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند. رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه به نام پروفسور موریس بوکای بود، او بر خلاف سایرین که قصد ترمیم جسد را داشتند، در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود. تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد بقایای نمکی که پس از ساعت ها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده اند. اما مسئله غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد، باقی مانده در حالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است .حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد وقتی دید نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است و از خود سئوال می کرد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال 1898 میلادی و تقریبا در حدود 200 سال قبل کشف شده است، در حالی که قرآن مسلمانان قبل از 1400 سال پیدا شده است؟! لذا بعد از اتمام کار به کشورهای اسلامی سفر کرد و به تحقیق پرداخت تا بالاخرة آیه 92 سوره یونس را برایش خواندند. به این صورت بود که به دین مبین اسلام مشرف شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔴 مردي ازدواج مجدد ميكنه و وقتي زن متوجه ميشه به روي خودش نمياره و خودش رو به بي اطلاعي ميزنه. شرايطه زندگي روز به روز بهتر ميشه و ١٦ سال به خوبي و خوشي زندگي ميكنند. مرد ميميره و بعد از مراسم خانواده مرد تو خونه جمع ميشن و ميخوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن. زن هم خيلي عادي و بيخيال بهشون نگاه ميكنه. بالاخره پدرشوهرش مياد ميگه دخترم ميخوام موضوع مهمي رو باهات درميوم بگذارم فقط ازت خواهش ميكنم منطقي باش و شرايط رو از اين كه هست سخت تر نكن. زن ميپرسه ميخواي درمورد ازدواج دوم شوهرم صحبت كني؟ همه با تعجب ميگن مگه تو ميدونستي؟ ميگه از همون ابتدا فهميدم ولي به روي خودم نياوردم چون اگه اون روز دعوا راه مينداختم ..... شبهامون رو تقسيم ميكرد خرجي خونه رو تقسيمـ ميكرد تا ازم ناراحت ميشد ميرفت پيش اون يكي من هم خودم رو به بي اطلاعي زدم و درنتيجه: هرشب كنارم بود از اين ميترسيد كه متوجه بشم خرجي خونه بيشتر شد و مرتب برام هديه ميخريد هميشه دنبال راضي كردنم بود و ميترسيد پيش من لو بره اصلاً بهترين سالهاي همونهايي بود كه اون ازدواج مجدد كرده بود و من مثل ملكه زندگي ميكردم از اين بهتر چي بخوام؟😁 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای دل باخبر باش که شروع شد عزای سلطان کربلا 🏴 غــــریـــــب مــــادر🖤🖤
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی بهشت می وزد از کربلای تو!🖤 ⚫️یــــاحـــــــســــیــــن⚫️
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘