#حکایت ✏️
مرد ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. پیش خودش فکر کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را اینگونه تجسم کرد. گفت«من از او می پرسم، حالت چه طور است؟ و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است. من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای؟ او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد بعد می پرسم پزشکت کیست؟ او هم نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی توانا می شناسیم.»
مرد ناشنوا با همین فکر و خیال ها به عیادت همسایه اش رفت و همین که رسید، پرسید: حالت چه طور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت: دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید: چه می خوری؟ بیمار پاسخ داد: زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت: نوش جانت باشد، راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت: عزرائیل ! ناشنوا گفت: طبیب بسیار توانایی است و قدمش مبارک باشد. بعد از این گفتگو ناشنوا برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد و می گفت: این مرد دشمن من است و از آنجایی که مردحرفهای همسایه اش نمی شنید، پیش خودش از این عیادت و گفتگوی خشنود بود .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
هدایت شده از آموزش سنگ مصنوعی فرناز
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔
بچه شیعه باید همه شهدای #کربلا و مرام شونو بشناسه
هر شب یک شهید را در کانال بصیرت معرفی میکنیم با هشتگ #شهدای_کربلا
🚩 شهید بیست و دوم: نافع بن هلال
باوفا مردی که هم در رکاب علی جنگید هم در رکاب حسین (علیهماالسلام)...
او که به سقای کربلا کمک کرد، تا طفلان معصوم آب بنوشند...
سلام خدا بر آن شیرمرد باد..
36779796186473.mp3
3.73M
#نماهنگ
ارشدنا الی الطریق.....
#محمدحسین_پویانفر
📚 داستان کوتاه
روزگاری "مردی فاضل" زندگی میکرد.
او هشتسال تمام مشتاق بود "راه خداوند" را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و "دعا" میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، "ندایی" به او گفت بهجایی برود.
در آن جا مردی را خواهد دید که راه "حقیقت و خداوند" را نشانش خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه "مسرور شد" و به جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن جا با دیدن مردی "ساده، متواضع و فقیر" با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، "متعجب" شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید.
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
"روز شما به خیر"
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
"هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت:
"خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
"همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم."
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت:
" با خوشحالی اینکار را میکنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی! درحالیکه من هرگز "روز شری" نداشتهام، زیرا در همهحال، خدا را "ستایش" میکنم.
اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را "میپرستم."
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او "یاری" میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند "متوسل" بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم.
"سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند."
* تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا "عمیقترین آرزوی قلبی من،" زندگیکردن بنا بر "خواست و ارادهی خداوند" است.*
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
شاهزاده بابونه آقا کلم رو به زور و معرکه آورده پیش ننه افسون رمال دیارشون که بفهمه آقا کلم بلاخره کی میاد خواستگاری بابونه و حرف راستش چیه و دروغش چیه، ننه افسونم کف دست بابونه رو دید گفت یا سه دقیقه دیگه یا سه روز دیگه یا سه سال دیگه یا سیصد سال دیگه اقا کلم میاد خواستگاریت، شاهزاده بابونه هم بد کفری شد، بیچاره کلم روزگارش سیاه تر از این شد که هست.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
هدایت شده از آموزش سنگ مصنوعی فرناز
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔
بچه شیعه باید همه شهدای #کربلا و مرام شونو بشناسه
هر شب یک شهید را در کانال بصیرت معرفی میکنیم با هشتگ #شهدای_کربلا
🚩 شهید بیست و سوم: مسلم بن کثیر اعرج...
پیرمرد بود، مجروح بود اما امام حسین را یاری کرد... سلام خدا بر او باد
📚داستان کوتاه
پسر کوچکی وارد مغازهای شد، جعبهی نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره...
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش میداد.
پسرک پرسید: «خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنهای حیاط خانهتان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او میدهید انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملن راضی است.
پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد:
«خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم. دراین صورت امروز شما زیباترین چمن را درکل شهر خواهید داشت»
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک درحالی که لبخندی برلب داشت،گوشی را گذاشت. مغازهدار که به صحبتهای او گوش داده بود،
گفت:«پسر از رفتارت خوشم آمد ، به خاطر اینکه روحیهی خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم»
پسر جواب داد:
«نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را میسنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار میکند.
چه خوب است گاهی عملکردمان را بسنجیم ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
روزگاری "مردی فاضل" زندگی میکرد.
او هشتسال تمام مشتاق بود "راه خداوند" را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و "دعا" میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، "ندایی" به او گفت بهجایی برود.
در آن جا مردی را خواهد دید که راه "حقیقت و خداوند" را نشانش خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه "مسرور شد" و به جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن جا با دیدن مردی "ساده، متواضع و فقیر" با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، "متعجب" شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید.
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
"روز شما به خیر"
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
"هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت:
"خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
"همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم."
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت:
" با خوشحالی اینکار را میکنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی! درحالیکه من هرگز "روز شری" نداشتهام، زیرا در همهحال، خدا را "ستایش" میکنم.
اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را "میپرستم."
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او "یاری" میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند "متوسل" بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم.
"سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند."
* تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا "عمیقترین آرزوی قلبی من،" زندگیکردن بنا بر "خواست و ارادهی خداوند" است.*
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
هدایت شده از آموزش سنگ مصنوعی فرناز
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔
بچه شیعه باید همه شهدای #کربلا و مرام شونو بشناسه
هر شب یک شهید را در کانال بصیرت معرفی میکنیم با هشتگ #شهدای_کربلا
🚩 شهدای ۲۴، ۲۵ و ۲۶اُم: پسران معصوم و ماه پاره امام حسن در کربلا: 3 پسر امام حسن در کربلا شهید شدند (حضرت قاسم، عبدالله و ابوبکر)
و یک پسر ایشان (حسن مثنی) مجروح شدند و نسل ایشان از قیام کنندگان معروف سالهای بعد هستند 👆
📚داستان کوتاه
سلام بی جواب
🌸روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."
🌸سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."
🌸سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"
🌸مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."
🌸سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"
🌸مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."
🌸سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟
🌸بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
🌸پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در روزگاران قدیم، جوانی که در شهر به فساد معروف بود از دنیا رفت
عده ای از اطرافیانش او را غسل داده و کفن کردند
در شهر، پیرمرد ریش سفید و دنیا دیدهای بود که معمولا بر کسانیکه از دنیا می رفتند نماز می خواند
یک نفر به خدمت او رفت و گفت: "فلان جوان از دنیا رفته است و ما او را غسل داده و کفن کردهایم، حالا جنازه اش روی زمین مانده است و از شما میخواهیم بر او نماز بخوانید تا دفنش کنیم"
پیرمرد با گوشه چشم نگاهی به آن مرد کرد و پاسخ داد: "همان جوان یاغی را میگویید که 365 روز سال را مست بود عربده کشی می کرد و همیشه مزاحم مردم بود؟!"
مرد، خجالت زده سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: "بله، حالا که هر چه بود مرده است"
پیر مرد بدون آنکه به آن مرد نگاه کند ادامه داد: "من با این همه سن و سال نمی آیم بر مرده ای لاابالی و بی سر و پا نماز بخوانم هیچ، فکرش را کرده ای مردم پشت سرم چه حرفهایی خواهند زد ؟ بهتر است بروی شخص دیگری را پیدا کنی که البته با این سابقه ای که دوست شما دارد بعید میدانم کسی خودش را بد نام کند و بر او نماز بخواند"
مرد دلشکسته از خانه آن پیرمرد بیرون آمد و در راه با خود میگفت: "چقدر این آدم ها دست به قضاوتشان خوب است آنچنان حکم صادر میکنند که انگار جای خدا نشسته اند"
مرد به نزد دوستانش برگشت و ماجرا را برای آنان تعریف کرد و گفت: "شاید به هر کس دیگری هم رو بزنیم همین حرف ها را بزند بهتر است تا شب نشده و جنازه روی زمین نمانده است خودمان بر او نماز بخوانیم و دفنش کنیم"
اطرافیان با این پیشنهاد موافقت کردند و خودشان بر مرده نماز خواندند و جنازه را دفن کردند.
همان شب پیرمرد، خواب آن جوان مرده را دید که با لباس سفید و تمیز در قصری زیبا و سر سبز زندگی میکرد
پیرمرد با تعجب از او پرسید: "تو با اینهمه گناه چطور به این مقام رسیدی؟! تو باید الان در آتش جهنم باشی نه در این قصر"
جوان پاسخ داد: "وقتی تو مرا از خود راندی و در میان آن همه جمعیت، کوچک و خارم کردی و از گناهان من گفتی، داشت شب می شد و نزدیک بود جنازه من روی زمین بماند، تو دل من و دوستانم را با حرفایت سوزاندی،
من از آن کردههایم پشیمان بودم، خداوند که دل سوخته ام را دید بر من مهربانی کرد و از گناهانم گذشت"
پیرمرد وقتی از خواب بیدار شد از رفتار خود بسیار شرمنده بود اما دیگر راه جبرانی نداشت با خود گفت: "تو که اینقدر ادعای بزرگی داری همان بهتر که بر هیچکس نماز نخوانی، تو با این همه سابقه ای که از آن حرف میزنی هنوز نفهمیده ای که خدا بر هر کس که بخواهد و مصلحت ببیند میبخشد و حساب خدا با بقیه جداست، تو به جای عیب جویی از دیگران برو و خویشتن را اصلاح کن"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
🔸 فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
🔸 گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
👈 گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند: مبغوضترین بنده نزد خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرّ او، تکریم و احترامش کنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی میفروشد نقل میڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست.
گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول میدهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی میڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه میڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون میگویند: دختر بیجهاز مانند روزه بینماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و....
💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعتهای غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا میشود. ڪسی ڪه بتواند این بدعتها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#پندانه
✍ با هر دست بدی، از همون دست میگیری
شبی «ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود» ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ میکرد ﻭ نمیتوانست ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺑﻪ ﺭئيس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ:ﺑﯿﺎ به صورت ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖﻭﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ میشوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ نمیکنند. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩیکتر ﺷﺪﻧﺪ، ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ میگذرد. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ میشدند، ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و ﺩﺍئمﺍﻟﺨﻤﺮ ﺑﻮﺩ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ. ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ! ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ میدهم ﮐﻪ ﺗﻮ ﻭﻟﯽﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ میگویی ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ حالی که ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﺵ میگویند؟!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏﻓﺮﻭﺷﯽ میرفت ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ میتوانست ﻣﺸﺮﻭﺏ میخرید ﻭ میآورد ﺧﺎﻧﻪ و ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ. میگفت: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مردﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ میرفت ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ میداد ﻭ میگفت: ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮمیگشت ﻭ میگفت: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪهﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ میکردم ﻭ میگفتم:
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ میکنند ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ میگفت: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ. ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩند.
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ
📚 شیخ ﺑﻬﺎﯾﯽ
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚قضاوت از روی ظاهر
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
🏴ارزش يك قطره اشك براى اباعبدالله عليه السلام
✍چون روز قیامت شود و بنده را در موقف حساب و کتاب بیاورند، وقتی نامه عملش را از حسنات تهی می بیند، با یأس راه جهنم را در پیش میگیرد. خطاب می رسد ای بنده به کجا می روی!؟ میگوید خود را مستحق آتش می دانم. در این هنگام خطاب می رسد که صبر کن، زیرا نزد ما امانتی داری. پس دانهای از درّ می آورند که شعاع نورش همه عرصات را روشن مینماید.
می پرسد من چنین دانه گرانبهایی نداشتم! ندا میرسد: این دانه، قطره اشکی است که در فلان مجلس در مصیبت حسین بن علی (عليه السلام) از دیدگانت جاری شد و ما آن را برای این روز که یوم الحسرة است، ذخیره کردیم تا به کارت آید. حالا این درّ را از تو خریداریم. آن را نزد انبیاء ببر تا قیمت گذاری کنند.
نزد آدم صفی الله (عليه السلام) می برد و آن حضرت می فرماید من سررشته قیمت این درّ را ندارم. نزد نوح (عليه السلام) و سایر انبیاء هم می آورد و همه به دیگری حواله مینمایند تا نزد خاتم الانبیاء (صلى الله عليه وآله) می آورد. حضرت میفرماید نزد علی مرتضی (عليه السلام) ببر. امیرالمؤمنین نیز او را نزد فرزندش حسین (عليه السلام) می فرستد.
وقتی درّ را به حضرت اباعبدالله (عليه السلام) می دهد آن حضرت، درّ را نزد خداوند می آورد و عرض میکند خدایا قیمت دانه این است که این بنده را به همراه پدر و مادرش به من ببخشی و ایشان را با من محشور کنی. خطاب می رسد که او را با پدر و مادرش به تو بخشیدیم و همسایهات در بهشت خواهند بود.
📚 از کتاب ارزشمند حسینیه نوشته ملا حبیب الله شریف کاشانی (ره)، ص34و35
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘