هدایت شده از ذاکرین
🔴لایو سرنا و پریسا رو دیدی چطور جرعت حقیقت بازی میکنن؟🙈🤐
نبینی از دستت رفته😂👇
https://eitaa.com/joinchat/1480458464Cd33ce4ff00
رفتید بردارم؟😱👆
#داستان_آموزنده
🔆فكر پليد
🍂در زمان حكومت موسى هادى (چهار خليفه بنى عباس ) مرد توانگرى در بغداد زندگى مى كرد. وى همسايه اى نسبتا فقيرى داشت كه هميشه به ثروت او حسد مى برد و براى اينكه به همسايه توانگرش آسيبى برساند از هيچ گونه تهمت نسبت به وى كوتاهى نمى كرد. ولى هر چه تلاش مى كرد به مقصد پليد خود نمى رسيد. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خويشتن را در شكنجه سخت مى ديد. پس از آن كه از همه تلاش و كوشش نااميد شد. تصميم گرفت نقشه خطرناكى را پياده كند، لذا غلام كوچكى را خريد و تربيت كرد تا اينكه غلام جوانى نيرومند گشت . روزى به غلام گفت : فرزندم ! من تو را براى انجام كار مهمى خريده ام و به خاطر آن مساءله اين همه زحمتها را تحمل كرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام . در انجام آن كار چگونه خواهى بود؟
🍂 اى كاش مى دانستم آن گاه كه به تو دستور دادم ، هدفم را تاءمين مى كنى و مرا به مقصود مى رسانى يا نه ؟ غلام گفت : اى آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مى توانم بكنم ؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضايت تو در اين است كه خود را به آتش بزنم و بسوزانم يا خود را در آب انداخته و غرق بسازم ، حتما اين كارها را انجام مى دهم ...
🍂همسايه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش كشيد و چهره اش را بوسيد و گفت :
- اميدوارم كه لياقت انجام خواسته مرا داشته باشى و مرا به مقصودم برسانى .
🍂غلام گفت : مولايم ! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بكوشم . همسايه حسود گفت : هنوز وقت آن نرسيده . يك سال گذشت روزى او را خواست و گفت :
🍂- غلام ! من تو را براى اين كار مى خواستم . همسايه ام خيلى ثروتمند شده و من از اين جريان فوق العاده ناراحتم ! مى خواهم او كشته شود.
غلام مانند يك ماءمور آماده گفت : اجازه بدهيد هم اكنون او را بكشم .
🍂حسود اظهار داشت : نه ! اين طور نمى خواهم ؛ زيرا مى ترسم توانايى كشتن او را نداشته باشى و اگر هم او را بكشى ، مرا را قاتل دانسته ، مرا بجاى او بكشند و در نتيجه به هدفم نمى رسم . لكن نقشه اى كشيده ام و آن اين كه مرا در پشت بام او بكشى تا به اين وسيله او را دستگير نمايند و در عوض من او را قصاصش كنند. غلام گفت : اين چگونه كارى است ؟
🍂شما با خودكشى مى خواهيد آرامش روح داشته باشيد. گذشته از اين شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان تريد. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت اين حرفها را كنار بگذارد من تو را به خاطر همين عمل تربيت كرده ام . من از تو راضى نمى شوم مگر اينكه فرمانم را اطاعت كنى . هر چه غلام التماس كرد مولاى حسودش از اين فكر پليد صرف نظر كند فايده اى نداشت . در اثر اصرار زياد غلام را به انجام اين عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نيز به او داد. و گفت : پس از پايان كار، اين پولها را بردار و به هر كجا كه مى خواهى برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت :
🍂- خودت را براى انجام كارى كه از تو خواسته ام آماده كنى . در اواخر شب بيدارت مى كنم . نزديك سپيده دم غلامش را بيدار كرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسايه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابيد و به غلام گفت : زود باش كار را تمام كن .
🍂غلام ناچار كارد را بر حلقوم آقاى حسودش كشيد و سر او را از تن جدا نمود و در حالى كه وى در ميان خون دست و پا مى زد، غلام پايين آمده در رختخواب خود خوابيد.
🍂فرداى آن شب خانواده مرد حسود به جستجويش پرداختند و نزديك غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسايه پيدا كردند! بزرگان محله را حاضر كردند. آنان نيز قضيه را مشاهده كردند. اين ماجرا به موسى هادى رسيد. خليفه ، همسايه توانگر را احضار كرد و هر چه از وى بازجويى نمود مرد ثروتمند اظهار بى اطلاعى كرد. خليفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گريخت . اتفاقا يكى از بستگان توانگر زندانى در اصفهان متصدى پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را ديد. چون از كشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضيه را از وى پرسيد.
🍂 غلام نيز ماجرا را بدون كم و زياد به او بازگو نمود. وى چند نفر را براى گفتار غلام شاهد گرفت . سپس او را پيش خليفه فرستاد. غلام در آنجا نيز تمام داستان را از اول تا به آخر بيان نمود. خليفه از اين موضوع بسيار تعجب كرد. دستور داد زندانى را آزاد كردند و غلام را نيز مرخص نمودند.
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
حکایت وبهلول
@hkaitb
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
.
اگه تو کسب و کارت مشتری هات کم هستن👤
اگه فک میکنید نمیتونی به ثروت برسی و نمیتونی مشتری جذب کنی 💰
اگه فک میکنید رابطتت با همسرت خوب
نیست🫂😰
اگه فک میکنی اعتماد بنفست کمه و هیچ انگیزه ای برای هیچ کاری نداری😞
اگه آینده نگرانت میکنه 😐
حتمااااااااا به کانال مدرسه خوشبختی
سر بزن 😍😍😍
چون مسیر زندگیت کلاااااا تغییرمیکنه
👇👇👇👇
خوش اومدی 🌹
https://eitaa.com/joinchat/1176305893Cb44283036e
هدایت شده از ذاکرین
⚡️میدونستی برای اینکه به آرامش
واقعی برسی باید جسم و روحت
رو پاکسازی کنی و میدونستی اگه
پاکسازی کنی درهایی از نعمت🌱 ،
سلامتی،شادی😍،روابط خوب🫂،
و هر آنچه که از خداوند بخوای برات
باز میشه ؟؟
دوره رایگان پاکسازی جسم و روح
رو تو این کانال میتونی ببینی
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1176305893Cb44283036e
#داستان_آموزنده
🔆استادی که شاگرد شد
🌱مرحوم آيت الله سيد حسين كوه كمره اى از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدى معروف بود و در نجف اشرف ، حوزه درس معتبرى داشت . هر روز طبق معمول در ساعت معين براى تدريس در مسجد حاضر مى شد.
🌱يك روز از جايى بر مى گشت كه نيم ساعت زودتر به محل تدريس آمد، بطورى كه هنوز از شاگردانش كسى نيامده بود، در اين هنگام ديد شيخ ژوليده اى كه آثار فقر در او نمايان است در گوشه مسجد مشغول تدريس مى باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند. مرحوم سيد حسين خود را به او نزديك كرده و سخنانش را گوش كرد، با كمال تعجب حس كرد كه اين شيخ ژوليده ، بسيار محققانه درس مى گويد.
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شيخ گوش داد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده شد.
🌱 اين عمل چند روز تكرار گرديد و براى سيد حسين يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نيز در درس شيخ شركت كنند بيشتر بهره مى برند، اينجا بود كه خود را در ميان دو راهى كبر و تواضع ديد و سر انجام بر كبر پيروز شد.
🌱فردا كه شاگردانش اجتماع كردند، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز مى خواهم مطلب تازه اى به شما بگويم . اين شيخ كه در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، براى تدريس از من شايسته تر است و خود من هم از او استفاده مى كنم ، از اين پس همه با هم پاى درس او حاضر مى شويم . از آن روز، همه در جلسه درس آن شيخ ژوليده ، كه كسى جز مرحوم شيخ مرتضى انصارى - قدس سره - نبود، شركت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردى آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصيبشان شد.
حکایت وبهلول
@hkaitb
هدایت شده از گسترده آدینه
یا خود خداااااااااا ببین چی پیدا کردم🤤🚯😳
جوک فوتبالی #بمب_ترین کانال ایتا😁💣
فان فوتبالی🔥😂👇بیا ببین چی میبینی
𝑱𝒐𝒊𝒏:https://eitaa.com/joinchat/970326170Ca628cd351f
ویدیو گلها⚽🤙🏻👇
𝑱𝒐𝒊𝒏:https://eitaa.com/joinchat/970326170Ca628cd351f
لیگ ایران💙❤️💛👇
𝑱𝒐𝒊𝒏:https://eitaa.com/joinchat/970326170Ca628cd351f
لیگ های اروپایی🚨🌎👇
𝑱𝒐𝒊𝒏:https://eitaa.com/joinchat/970326170Ca628cd351f
هدایت شده از ذاکرین
100% کلیپ های که میبینی از اینجا کپی میشه😂🤣🔥
📛 معــــــدن کلیپ طنز ایینستا📛
خنده در حد مـــــــرگـــ 🤣👇👇
https://eitaa.com/joinchat/660472087Cfd3d21b02f
خطر ترکـــــیدن بر اثر خنده😂🧊
https://eitaa.com/joinchat/660472087Cfd3d21b02f
https://eitaa.com/joinchat/660472087Cfd3d21b02f
بی ادبیه ولی اخر #خندس 🤣👆👆🔥
📕حکایت خواندنی معامله و مروت !
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند و دستگیر است.
شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر دِرهمی چانه می زند، بازگشت.
تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی
خواجه دانست که به کاری آمده است و عقب او برفت و گفت به چه کار آمده ای؟
گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. خواجه به غلامش اشاره کرد و کیسه ای هزار دینار زر به او داد. مرد را عجب آمد گفت:
آن چه بود و این چه؟
خواجه گفت:
آن معامله بود و این مروت، کوتاهی در معامله بی مزد و منت است و کوتاهی در کار تو دور از فتوت...
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
🔴 معدن پارچه های کیلویی و تیکه ای🔴
💟 زیر قیمت بازار
💟 #مستقیم_از_تولیدی ☑️
💟 بهترین پارچه ها با بالاترین کیفیت👏
⬅️ ارزان بخرید و لذت ببرید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1746337823C7c3bb22c6d
http://eitaa.com/joinchat/1746337823C7c3bb22c6d
عضویت واجب برای خانم های خیاط 😉🙃
هدایت شده از ذاکرین
🔴 #منصف_ترین_ و #بزرگترین کانال پارچه های تیکه ای _کیلویی در_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/1746337823C7c3bb22c6d
http://eitaa.com/joinchat/1746337823C7c3bb22c6d
#پارچه_های_تیکه_یی_و_کیلویی👆
🔺تریکو🔺دورس🔺جودون
🔺دوروپنبه. 🔺لاکرا
🔴 ارسال از شهر مقدس قم✈️
༻﷽༺
داستانی عبرت انگیز در مورد (اثر بداخلاقی)
یکی از بزرگان اصفهان خدا رحمتش کند معلم علم اخلاق بود و همه رویش حساب می کردند.
وی در میان مردم زود عصبانی می شد، ولی در خانه اش را نمی دانم...
یادم نمی رود با وجود این که به من لطف داشت، یک وقت چرایی گفتم که به من برگشت و زود هم پشیمان شد!
مقداری عصبانی منش و بداخلاق بود، خودش مثل باران گریه می کرد..
می گفت: "شبی در خواب دیدم که مُردم و مرا در قبر گذاشتند، ناگهان سگ سیاهی آمد و بنا بود که همیشه با من باشد!! در همان خواب حس کردم که این سگ سیاه، بداخلاقی های دنیای من است که به این صورت در آمده و تمثُّل پیدا کرده است..."
مثل باران گریه می کرد و می گفت: "خیلی ناراحت بودم که حالا چطور می شود...که یک دفعه دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) آمدند..."
البته بگویم که این آقا با آن که از علمای بزرگ اصفهان بود، اما ارادت خاصی به اهل بیت (علیهم السلام) داشت و در جلسات خصوصی روضه شرکت می کرد و به منبر می رفت و می گفت: "برای این که از روضه خوان های امام حسین محسوب شوم منبر میروم و روضه میخوانم"
می فرمود: "فهمیدم که برای آن نوکری که به این خاندان داشتم، آقا امام حسین (علیه السلام)به فریادم رسیده، به آقا امام حسین عرض کردم که این سگ چطور می شود؟ فرمودند: من تو را از دستش نجات میدهم...و با اشارهای که به او کردند، رفت.
از خواب بیدار شدم. نظیر این قضیه را زیاد داریم..!
جهاد_با_نفس (استاد مظاهری)
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
۰۰🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉۰۰
🎊فروشگاه بزرگ لوازم خانگی و مبلمان آفتابی🎊
۰۰🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉۰۰
👌کیفیت برتر
👌مناسبترین قیمت
👌معتبرترین فروشگاه
👌ارسال به سراسر کشور
💯ممتاز در بین تمامی فروشگاههای مجازی کشور💯
🇮🇷 از تمام کشور اینجا خرید میکنند🇮🇷
💪پرفروشترین فروشگاه لوازم خانگی و مبلمان اینجاست: 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1321599358C7aeec8d3e5