🌺دعا کنید ثواب دون سوراخ نباشد!
ورنه موش دزد در اَنبان ماست
گنـدم اعمـال چهـل ساله کجـاست؟
اول ای جـان دفـع شرّ مـوش کـن
بعد از آن، در جمع گندم کوش کن
✍باید اخلاق رذیله برود. قدیم گندم را در انبار مےریختند، موش هم بود. موش ها گندم را می خورند. هرچه این شخص گندم مےریخت، از آن طرف موش ها این گندم را مۍخوردند. شاعر خوب شعری می گوید. می گوید : ورنه موش دزد در اَنبان ماست، قدیم به کیسه اَنبان می گفتند. گنـدم اعمـال چهـل ساله کجـاست؟ ما موش دزد داریم. باید یک فکری به حال این موش دزد بکنیم. باید ردش کنیم برود.
💥این موش دزد همان اخلاق رذیله است. تکبر است. محبت دنیاست. اینها را باید ردش کنیم، تا ردش نکنیم، این نمازها ولو اسقاط تکلیف هم بکند، اما ما را به معراج نمی برد. شصت و پنج سال پیش، شخصی به مرحوم استاد ما شیخ علی اکبر برهان می گفت: در مفاتیح نوشته که فلان عبادت این همه ثواب دارد، این دعا را بخوانی اینقدر ثواب دارد، مگر می شود این همه ثواب! تعجب کرده بود. استاد ما می فرمودند: «دعا کنید که ثوابدون ما سوراخ نباشد». ما ثوابدان هایمان سوراخ است. این همه ثواب است، ولی ثوابدون سوراخ است. به همین خاطر ثواب ها می رود.
شما مرتب شیر توی ظرف می ریزی ، اما ظرف سوراخ است و شیر ها می رود، فایده ندارد. ایشات فرموند: «دعا کنید که ثوابدان سوراخ نباشد تا این ثواب ها جمع شود.»
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_تاریخی
بعد از اتمامِ جنگ جهانی دوّم، کارگری آلمانی، کاری در سیبری پیدا می کند. او می داند که سانسورچی ها، همه ی نامه ها را می خوانند. به دوستانش می گوید: "بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه ای که از طرفِ من دریافت می کنید، با مرکّبِ آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید که هرچه نوشته ام درست است، اگر با مرکّبِ قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است."
یک ماه بعد، دوستانش اوّلین نامه را که با خودکارِ آبی نوشته شده بود، با این مضمون، دریافت می کنند:
" اینجا همه چیز عالی است، مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمانها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و تا بخواهی، دخترانِ زیبای مشتاقِ دوستی، تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد، مرکّبِ قرمز است..."
✍ #اسلاوی_ژیژک
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺در ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ...
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻣﺮﮒ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ !
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ : « ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﻣﻦ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺴﺘﻢ ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﻖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺭﻡ ، ﻭﻟﯽ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﻼﻭﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ . »
ﻭﻋﺪﻩ ﻧﺪﻩ ، ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻋﻬﺪﻩ ﺁﻥ ﺑﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺁﻣﺪ ، ﺗﻮ ﻣﺎﻟﮏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﯽ ، ﻭﻋﺪﻩ ﻫﺎ میﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻭﺡ ﺗﻮ ﺷﻮﻧﺪ . ﺩﺭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻩ میشوﺩ . ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺞ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺑﺪﻩ ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﺎﻣﻞ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ! ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎﺵ . ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ...☘
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚چندتا جملهی قشنگ و با ارزش بخونیم
_بهترین معلم من کسی بود که با ارزشترین مطلب عمرم را به من آموخت دو خط موازی روی تخته کشید و گفت:
این دو هیچگاه به هم نخواهند رسید ؛مگر اینکه یکی خود را بشکند
_ همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کنید که انقدرقلبش بزرگ باشد که نخواهیدبرای جاگرفتن درقلبش خودتان را بارها و بارها کوچک کنید
_ خدا چه زجری میکشدوقتی این همه آدم حرفش را نفهمیده اند که هیچ،اشتباهی هم فهمیده اند.
_گاهی آنقدرازآدمها دلگیرمیشوم که میخواهم تاسقف آسمان پرواز کنم ورویش درازبکشم آرام و آسوده مثل ماهی حوضمان که چند روزیست روی آب است.
_خدایا ﺑﻪ ” ﺟﻬﻨﻤﺖ ” ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ
” ﻣﯿﺴﻮﺯﺍﻧﯿﻢ".
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_سرجوخه_جبار
✍👌داستانی که حتما باید خواند
"میگویند که در ایام قدیم،در یکی از پاسگاههای ژاندارمری سابق،ژاندارمی خدمت میکرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار.
این سرجوخه جبار،مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار،سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او،کسی را یارای نفس کشیدن نبود.
از قضای روزگار،در محدوده خدمت سرجوخه جبار،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.
سرجوخه جبار،با آن کفایت و لیاقتی که داشت،بارها، دزد را دستگیر کرده،به محکمه فرستاده بود ولی،گردانندگان دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده،او را رها کرده بودند، به گونهای که،گاهی،جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به مرکز دادگستری برده بود،به محل بازمیگشت، و برای دلسوزانی سرجوخه جبار،مخصوصا چندبار هم،از جلو پاسگاه رد میشد و خودی نشان میداد یعنی که بعله...
یک روز،سرجوخه جبار،که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود،منشی پاسگاه را فراخواند و به اودستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را،برای سرجوخه بخواند.
منشی پاسگاه،کتاب قانونی را که در پاسگاه بود،آورد و از صدر تا ذیل،برای سرجوخه جبار خواند.
ماده 1...ماده 2...ماده 3...الخ...
سرجوخه جبار،که در تمام مدت خوانده شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش بود، همینکه منشی پاسگاه آخرین ماده قانون را،خواند و کتاب را بست،حیرت زده و آزردهدل،به منشی گفت:
اینها که همهاش ماده بود،آیا این کتاب، حتی یک«نر»نداشت؟
آنگاه سرجوخه جبار،به منشی گفت:
ببین در این کتاب،صفحه سفید هست؟
منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
قربان!در صفحه آخر کتاب،به اندازه نصف صفحه،جای سفید باقیمانده است.
سرجوخه جبار گفت:
قلم را بردار و این مطالب را که میگویم بنویس و چنین تقریر کرد:
«نر»سرجوخه جبار:هرگاه یک نفر،شش بار به گناه دزدی،از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سر بگیرد،برابر«نر سرجوخه جبار»،محکوم است به اعدام!
پس از اتمام کار منشی،سرجوخه جبار، نخست،آنرا انگشت زد و مهر کرد و پس از آن،دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.آنگاه او را،در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، دربارهاش اجرا کرد.
گویا خبراین ماجرا،به گوش حاکم وقت رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند.
هنگامی که سرجوخه جبار،به حضور حاکم رسید، پرخاشکنان از او پرسید چرا چنان کاری کرده است.
سرجوخه جبار پاسخ داد:
-قربان!من دیدم در سراسر قانون مجازات،هرچه هست،ماده است ولی حتی یک «نر»توی آن همه ماده نیست و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی که یک منطقه را،با شرارتهایش جان به سر کرده است،هربار که دستگیر میشود،بدون آنکه آسیبی دیده باشد،میشود و به محل باز میگردد.
این بود که لازم دیدم درمیان «ماده»های قانون مجازات،یک«نر»هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!"
حق با سرجوخه جبار بود با این ماده ها نمی شود بافساد مبارزه کرد،نر می خواهد.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین داشت رد میشد دید ۳ نفر دارن دعوا میکنن پرسید چی شده گفتن ۷ تا گردو داریم میخوایم بین هم تقسیم کنیم
خلاصه ملا رو بین خودشون قاضی کردن
ملا گفت خدایی تقسیم کنم یا انسانی؟
گفتن خوب معلومه خدایی تقسیم کن!
ملا به اولی ۵ تا گردو داد به دومی ۲ تا و یه پس گردنی هم زد به سومی
گفتن این دیگه چه جور تقسیم کردنی بود؟!
ملا گفت اگه به دقت نگاه کنین ، خداوند نعمتهاشو همینجوری بین بندگانش تقسیم کرده!😁
✓
📔کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_زیبا_و_دلنشین
گنجشک با خدا قهر بود …….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد….. و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه
محقرم کجاي دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداخت
فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودي. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها
که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته
بود. ناگاه چیزي درونش فرو ریخت … هاي هاي گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
️ ❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_ملانصرالدین
📔این داستان :نانوائی و ملا
ملا برای گرفتن نان به دکان نانوائی آمد دید جمعیت زیاد است و به زودی نوبت او نخوا هد رسید انگشت به دهان متحیربود چه کند و چه حیله به کار برد که زوتر به گرفتن نان موفق گردد. فریاد زد مردم تا کی شما نادان هستید و برای یک لقمه نان اینقدر زحمت میکشید تازه پول هم می دهید درصورتیکه پشت این کوچه خانه حاج عبدالشکور مهمانی مفصلی است ومردم را اطحام میکنند. بروید شکمی از عزا در بیاورید. جمعیت با شنیدن این خبر از گرفتن نان صرفنظر نموده و رو به خانهای که او نشانی داده بود دویدند. ملا با خیال آسوده آمد مقابل نانوائی که نان بخرد اما خودش هم از دویدن مردم به طرف کوچه به خیال افتاد و پیش خود فکر کرد که شاید حرف و حیله من حقیقت داشته و سوری به راه باشد، بهتر است من هم بروم و خودم را به سفره گسترده برسانم. پس ملا هم بدون خرید نان به دنبال دیگران به طرف نقطه موهوم بنا کرد به دویدن😂
❖
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
در همدان ، کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند .
در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .
از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_آموزنده
گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد به قومت بگو برای روز های سخت آماده شوند
موسی به قومش گفت و آنها در دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند تا زمان قحطی بگذرد ....
مدتی گذشت ....
قحطی نیامد موسی از خدا علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند ،
من چگونه به این قوم رحم نکنم
حالا مقایسه کنید با ایران کرونا اومده ماسک انبار میکنن که وقت بحران چند برابر قیمتی که خریدن بفروشن به مردم تا پولدارتر بشن😔
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_زیبا
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغ کاری کرده بود.
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت ،
شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است،
همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد،
پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینهی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شُل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است ،
به سوی خـــــــدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا " مُتِوَحّش " شُدید ، راه فرار به سوی خــــــداست. ...
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin