ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﮐﺘﻰ ﺭﻭﻱ ﻧﻴﻤﮑﺘﻰ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻴﻦ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻳﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﺮﮐﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﻰ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ . ﺑﺪﻫﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﺧﻴﻠﻰ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﻫﺎ ﺩﺍﺋﻤﺎً ﭘﻴﮕﻴﺮ ﻃﻠﺐ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻮﺍﺩ ﺍﻭﻟﻴﻪ ﻫﻢ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﻫﺎﻯ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ .
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻯ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﻭﻱ ﻧﻴﻤﮑﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻴﺎﺩ ﺧﻴﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻰ ."
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺪﻳﺮ، ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : " ﻣﻦ ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ."
ﻧﺎﻡ ﻣﺪﻳﺮ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﻳﮏ ﭼﮏ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﮕﻴﺮ . ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻴﺎ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﯽﺗﻮﻧﻰ ﭘﻮﻟﻰ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﻗﺮﺽ ﺩﺍﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﻰ ". ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥﺟﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ .
ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﻰ، ﻳﮏ ﭼﮏ ٥٠٠٠٠٠ ﺩﻻﺭﻯ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﻳﮑﻰ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ : ﺣﺎﻻ ﻣﻲﺗﻮﻧﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻣﺎﻟﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﻢ.
ﺍﻣﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻓﻌﻼً ﭼﮏ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻨﻰ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ .
ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﭼﮏ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ ﻭ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﺎﺯﻩﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺷﺮﮐﺖ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﻃﻠﺐﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖﻫﺎﻯ ﻋﻘﺐﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﮕﻴﺮﺩ .
ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ . ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺴﻮﻳﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺁﻭﺭﻯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺩﻗﻴﻘﺎً ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﭼﮏ ﻧﻘﺪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﻯ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻴﻤﮑﺖ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻦﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻮﻓﻘﻴﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﻨﺪ، ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﻯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﮔﺮﻓﺘﻤﺶ ! ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﻳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺫﻳﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺍﺳﺖ ."
ﻣﺪﻳﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺑﻪﻧﻔﺲ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻻﺯﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﺍﻣﯿﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺩﺳﺖ ﻧﮑﺸﯿﺪ...
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
@hkaitb
ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﮐﺘﻰ ﺭﻭﻱ ﻧﻴﻤﮑﺘﻰ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻴﻦ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻳﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﺮﮐﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﻰ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ . ﺑﺪﻫﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﺧﻴﻠﻰ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﻫﺎ ﺩﺍﺋﻤﺎً ﭘﻴﮕﻴﺮ ﻃﻠﺐ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻮﺍﺩ ﺍﻭﻟﻴﻪ ﻫﻢ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﻫﺎﻯ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ .
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻯ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﻭﻱ ﻧﻴﻤﮑﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻴﺎﺩ ﺧﻴﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻰ ."
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻣﺪﻳﺮ، ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : " ﻣﻦ ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ."
ﻧﺎﻡ ﻣﺪﻳﺮ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﻳﮏ ﭼﮏ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﮕﻴﺮ . ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻴﺎ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﯽﺗﻮﻧﻰ ﭘﻮﻟﻰ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﻗﺮﺽ ﺩﺍﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﻰ ". ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥﺟﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ .
ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﻰ، ﻳﮏ ﭼﮏ ٥٠٠٠٠٠ ﺩﻻﺭﻯ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﻳﮑﻰ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ : ﺣﺎﻻ ﻣﻲﺗﻮﻧﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻣﺎﻟﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﻢ.
ﺍﻣﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻓﻌﻼً ﭼﮏ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻨﻰ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ .
ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﭼﮏ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ ﻭ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﺎﺯﻩﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺷﺮﮐﺖ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﻃﻠﺐﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖﻫﺎﻯ ﻋﻘﺐﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﮕﻴﺮﺩ .
ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ . ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺴﻮﻳﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺁﻭﺭﻯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺩﻗﻴﻘﺎً ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﭼﮏ ﻧﻘﺪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﻯ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻴﻤﮑﺖ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻦﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻮﻓﻘﻴﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﻨﺪ، ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﻯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﮔﺮﻓﺘﻤﺶ ! ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﻳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺫﻳﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﮐﻔﻠﺮ ﺍﺳﺖ ."
ﻣﺪﻳﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺑﻪﻧﻔﺲ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻻﺯﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﺍﻣﯿﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺩﺳﺖ ﻧﮑﺸﯿﺪ...
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
@hkaitb
🔘 داستان کوتاه
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
@hkaitb
دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسه:
«فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار کشید؟»
ماكس میگه:
«چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می ره و می پرسه: «می تونم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم؟!»
كشیش میگه: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبیه!»
جك نتیجه رو برا دوستش ماکس بازگو می كنه ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ!!!
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟
نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
@hkaitb
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
@hkaitb
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
@hkaitb
🔴 سخن گفتن شيرخوار و سنگسار مادر
صفوان به نقل از امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت كند: در زمان حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السّلام دو نفر مرد بر سر بچّه اى شيرخوار نزاع و اختلاف داشتند؛ و هر يك مدّعى بود كه بچّه براى او است .
در اين ميان ، امام حسين عليه السّلام عبورش بر ايشان افتاد و چون متوّجه نزاع آن ها شد، آن ها را مخاطب قرار داد و فرمود: براى چه سر و صدا مى كنيد؛ و داد و فرياد راه انداخته ايد؟
يكى از آن دو نفر گفت : ياابن رسول اللّه ! اين همسر من است . و ديگرى اظهار داشت : اين بچّه مال من است .
امام حسين عليه السّلام به آن شخصى كه مدّعى بود زن همسر اوست ، خطاب كرد و فرمود: بنشين ؛ و سپس خطاب به زن نمود و از او سؤ ال كرد كه قضيّه و جريان چيست ؟ پيش از آن كه رسوا شوى حقيقت را صادقانه بيان كن .
زن گفت : اى پسر رسول خدا! اين مرد شوهر من است و اين بچّه مال اوست ؛ و آن مرد را نمى شناسيم .
در اين لحظه امام حسين عليه السّلام به بچّه اشاره كرد و فرمود: به إ ذن خداوند متعال سخن بگو و حقيقت را براى همگان آشكار گردان ، كه تو فرزند كدام يك از اين دو مرد هستى .
پس طفل شيرخوار به اعجاز امام حسين عليه السّلام به زبان آمد و گفت : من مربوط به هيچ يك از اين دو مرد نيستم ؛ بلكه پدر من چوپان فلان أ رباب است .
سپس حضرت ابا عبداللّه الحسين صلوات اللّه عليه دستور داد تا زن را طبق دستور قرآن سنگسار نمايند.
امام صادق عليه السّلام در ادامه فرمايش افزود: آن طفل ، بعد از آن جريان ، ديگر سخنى نگفت و كسى از او كلامى نشنيد.
@hkaitb
🔴حکایتی زیبا و تاثیر گذار از شیخ حسین انصاریان
روزی حضرت موسی (ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند.
حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است!
رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟! ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمانها.
فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است. فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است.
@hkaitb
❣#سلام_امام_زمانم❣
☀️صبحی نو سر زد و زندگی
به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد
و این نهایت امیدواری است
که در هوای یادتان، نفس می کشیم
و در عطر نرگس بارانِ نامتان،
دم می زنیم ...
شکر خدا که در پناه شماییم 🤲
🍃✋ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الامان
.
💢فرصت محدود زندگی
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."
حکایت
@hkaitb
💢فرصت محدود زندگی
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."
حکایت
@hkaitb
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
#داستان_آموزنده
🔆تفسير چشم و گوش و قلب
حضرت عبدالعظيم حسنى از دهمين پيشواى مسلمين ، امام علىّ هادى و آن حضرت از پدران بزرگوارش عليهم السّلام حكايت كند:
🥀امام حسين عليه السّلام فرمود: روزى در حضور جدّم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نشسته بودم ، كه آن حضرت چنين فرمود:
🥀ابوبكر به منزله گوش من ، و عمر به منزله چشم من ، و عثمان به منزله قلب من هستند.
فرداى آن روز نيز دوباره بر آن حضرت وارد شدم ؛ و پدرم اميرمؤ منان علىّ عليه السّلام و همچنين ابوبكر، عمر و عثمان را نيز در آن مجلس مشاهده نمودم .
🥀پس خطاب به جدّم كردم و گفتم : روز گذشته شنيدم كه سخنى پيرامون بعضى از اصحاب خود كه حضور دارند فرمودى ، مى خواهم بدانم كه منظورتان چه بود؟
🥀رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: بلى ، و سپس به ايشان اشاره نمود و اظهار داشت :
به راستى ايشان گوش و چشم و قلب من خواهند بود، زيرا كه به زودى درباره جانشينم علىّ عليه السّلام مورد سؤ ال قرار مى گيرند.
و سپس آيه مباركه قرآن إ نَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤادَ كُلُّ اُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئولا را تلاوت نمود، يعنى ؛
🥀 همانا گوش و چشم و قلب ، تمامى آن ها نسبت به او - يعنى اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام - مورد سؤ ال و بازخواست قرار خواهند گرفت .
🥀و بعد از آن افزود: قسم به عزّت پروردگارم ، كه تمامى امّت مرا در روز قيامت متوقّف خواهند نمود و درباره ولايت امام علىّ عليه السّلام مورد سؤ ال قرار مى دهند، همان طورى كه خداوند متعال در قرآن حكيم به آن تصريح نموده است :
✨✨وَقِفُوهُمْ اِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ يعنى ؛ ايشان را نگه داريد، چون آن ها مسئول هستند و بايد پاسخگوى اعمال و برخوردهاى خويش باشند.
📚بحارالا نوار: ج 36، ص 77، نورالثّقلين : ج 3، ص 164.
حکایت
@hkaitb
🔺🔹🔺🔹🔺🔹🔺🔹🔺
#داستان_آموزنده
🔆ثروت قارون
🪴قارون پسرعمو یا پسرخالهی حضرت موسی بود که در علم و زیبایی همتای او نبود و تورات را از همه بهتر میخواند و صدای بسیار جذابی داشت.
🪴او در طول زمان، کمکم به دنیاپرستی روی آورد و به قولی به علم کیمیا دست یافت و مس را طلا میکرد.
🪴هر روز ثروتش سرشار و اندوختهی طلا و نقرهاش بیشتر میشد. کمکم علو و زیبایی و صدای خوب، با ثروت بیکران سبب گردید تا با موسی علیهالسلام مقابله کند و مردم را علیه موسی بشوراند.
🪴انبارهای طلا و نقره و اندوختهاش بهقدری زیاد بود که به جای کلیدهای آهنی برای انبارداران که محل آنها کار دشواری بود، کلید چرمی میساخت تا حملونقل آن برایشان آسانتر باشد.
🪴کار بنیاسرائیل بهجایی رسیده بود که آرزو میکردند همانند قارون دارای ثروت میبودند، اما او زکات نمیداد و از تبلیغ تورات دست کشید و مردم را با اطعام و پول دادن به خود مجذوب میکرد.
🪴روزی مقداری خاکستر با خاک مخلوط کرد و از بالای بام بر سر موسی ریخت… پس به امر خداوند، زمین، قارون را با ثروتش بلعید و به عذاب ابدی دچار کرد.
📚(تاریخ انبیاء، ج 2، ص 157)
#ثروت
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 داستان تاثیر گذار محبت و عنایت امام زمان به منتظران..
#حجتالاسلامهاشمینژاد
#امام_زمان♥
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆منزلى از ياقوت قرمز
❄️هنگامى كه شهادت امام حسن مجتبى عليه السّلام نزديك شد و أ ثرات زهر در بدن شريفش ظاهر گشته بود، برادرش حسين عليه السّلام كنار بستر او آمد و نشست ؛ و سپس اظهار داشت : چرا چهره ات به رنگ سبز متمايل گشته است ؟
❄️امام حسن عليه السّلام گريست و فرمود: برادرم ، سخن جدّم درباره من عملى شد، وبعد از آن يكديگر را در بغل گرفته ؛ و هر دو گريان شدند.
❄️و پس از لحظاتى فرمود: جدّم مرا خبر داد: موقعى كه در شب معراج در يكى از باغ هاى بهشت وارد شدم و بر منازل مؤ منين عبور كردم ، دو قصر و آپارتمان بسيار مجلّل كنار هم ، مرا جلب توجّه كرد كه يكى از زبرجد سبز و ديگرى ياقوت قرمز بود.
به جبرئيل گفتم : اين دو قصر مربوط به كيست ؟
❄️پاسخ داد: مربوط به حسن و حسين است .
گفتم : چرا يك رنگ نيستند؟
پاسخى نداد و ساكت ماند، گفتم : چرا سخن نمى گوئى ؟
❄️گفت : از تو خجالت دارم و شرمنده ام .
گفتم : تو را به خدا سوگند مى دهم ، مرا از علّت آن خبر دهى ، كه چرا داراى دو رنگ مى باشند؟
❄️اظهار داشت : آن ساختمانى كه سبز رنگ است مربوط به حسن عليه السّلام خواهد بود، چون كه او را مسموم مى كنند و موقع مرگ ، رنگش سبز خواهد شد.
❄️و ساختمانى كه قرمز مى باشد مربوط به حسين عليه السّلام است ، چون كه او را خواهند كشت و رنگش از خون ، قرمز خواهد شد.
❄️هنگامى كه امام حسن عليه السّلام اين مطلب را بيان نمود، با برادرش حسين عليه السّلام همديگر را در آغوش گرفته و سخت گريستند؛ و تمامى افراد حاضر در كنار ايشان ، شروع به شيون و گريه كردند.
📚بحارالانوار: ج 44، ص 145.
حکایت
@hkaitb
🌼🔅🌼🔅🌼🔅🌼
#داستان_آموزنده
🔆مثال برای قدرت حق
🦋خداوند به حضرت داوود علیهالسلام فرمود: ای داوود! قسم به عزّت و جلالم، اگر همهی آسمان و زمین به من امیدوار باشند و از من بخواهند، خواستههای هر کدام از آنها را برآورده میکنم، اگرچه خواستههایی بهاندازهی هفتاد برابر دنیای شما باشد؛ و انجام این کار برای من، مانند این است که اگر هر کدام از شما سوزنی را به دریا فرو ببرید و آن را بیرون بیاورید، آیا آن کار چیزی از آب کم میکند؟
📚کلیات حدیث قدسی، ص 195
حکایت
@hkaitb
🌼🔅🌼🔅🌼🔅🌼
#داستان_آموزنده
🔆مثال برای قدرت حق
🦋خداوند به حضرت داوود علیهالسلام فرمود: ای داوود! قسم به عزّت و جلالم، اگر همهی آسمان و زمین به من امیدوار باشند و از من بخواهند، خواستههای هر کدام از آنها را برآورده میکنم، اگرچه خواستههایی بهاندازهی هفتاد برابر دنیای شما باشد؛ و انجام این کار برای من، مانند این است که اگر هر کدام از شما سوزنی را به دریا فرو ببرید و آن را بیرون بیاورید، آیا آن کار چیزی از آب کم میکند؟
📚کلیات حدیث قدسی، ص 195
حکایت
@hkaitb
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆نگران
〽️وقتی سلطان محمود غزنوی (م 421) فوت کرد، یکی از فرمانروایان خراسان او را در عالم خواب دید که همهی بدنش در قبر پوسیده و پخته، ولی چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره میکند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند.
〽️آنها از تعبیر خواب فروماندند، ولی یک نفر پارسای تهیدست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت:
〽️ «سلطان محمود در برزخ، هنوز نگران مِلکش است که در دست دیگران میباشد.»
📚حکایتهای گلستان، ص 43
حکایت
@hkaitb
♨️🍂♨️🍂♨️🍂♨️🍂♨️🍂♨️
#داستان_آموزنده
🔆پیاده دنبال سواره
🍃وقتی امیرالمؤمنین علیهالسلام از جنگ صفین بازمیگشت، به محله شبامیان (قبیلهای از مردم هَمْدان) رسید، آواز گریهی زنان بر کشتگان را شنید.
🍃ناگاه، حرب بن شرجیل شبامی، بزرگ قبیله، خدمت امام علیهالسلام رسید و به او عرض کرد:
🍃«آنگونه که میشنوم، زنان بر شما چیره شدهاند؟ چرا آنها را از گریه و زاری بازنمیدارید؟»
🍃بزرگ قبیله پیاده و امام سوار بر اسب میرفتند، امام علیهالسلام به او فرمودند:
🍃«بازگرد! که پیاده رفتن رئیس قبیلهای چون تو، پشت سر من، موجب انحراف زمامدار و زبونی مؤمن است.»
📚(نهجالبلاغه، کلمات قصار، ش 322، ترجمه محمد دشتی)
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️♨️ماجرای خواب یک شهید را دیدن توسط حجت الاسلام پناهیان
حکایت
@hkaitb
☘☘☘
🔆اذان تلفن خدا
🍃✨حاج عبدالرزاق زین الدین، پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین، می گوید: شهید رجایی ـ رحمة الله علیه ـ می فرمود: چطور وقتی تلفن زنگ می زند، شما مضطربید که زود بروید و جواب دهید تا آقایی که پشت خط هست زیاد معطل نشود، حتی اگر در نماز هستید، نماز را سریع می خوانید تا بیایید جواب تلفن را بدهید! اذان که می گویند، خداوند پشت خط است; وظیفه ما این است که لبیک بگوییم.
📚به نقل از: مجله خیمه، شماره 8، آبان 82، ص 22
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
حکایت
@hkaitb
🔆ظاهر و باطن
🍃از امّهات اسماء الهی، ظاهر و باطن است. امیرالمؤمنین علیهالسلام دربارهی این دو اسم در نهجالبلاغه خطبهی 95 فرمود:
🍃«او ظاهر است، پس چیزی برتر از او در ظهور نیست و باطن است، پس چیزی نزدیکتر از او نیست.»
در خطبهی 132 فرمود: «خداوند باطن هر مستور و حاضر هر سرّ و نهان است.» و در خطبهی 204 فرمود: «او ظاهر است به عجایب تدبیرش بر بندگان و اندیشمندان؛ و باطن است با بزرگی عزّتش از فکر صاحبان وهم.»
🍃در خطبهی 228 فرمود: «او بر زمینش به پادشاهی و عظمت ظاهر است؛ و به علم و شناختش به زمین، علم باطنی دارد.» و در خطبهی 162 فرمود:
🍃«او ظاهری است که گفته نمیشود از چه ظاهر شده و باطنی است که گفته نمیشود در چه پنهان و مستور است.»
همچنین در خطبهی 64 فرمود: «هر ظاهری غیر او غیر باطن است و هر باطنی غیر او غیر ظاهر است.» در خطبهی 152 نیز میفرماید:
🍃«او آشکار است نه به دیدن چشمها و پنهان است نه به سبب لطافت و شفافی.»
🌻🌻امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمود: «چه زشت است آدمی، باطنی بیمار و ظاهری زیبا داشته باشد.
📚غررالحکم، ج 6، ص 97
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️♨️ماجرای امام رضا (ع) و جلودی
🎥 حجت الاسلام پناهیان
حکایت
@hkaitb
🔴 داستانهای علما: توشه حسینی آیت الله کوه کمره ای
یکی از ویژگیهای مرحوم آیة الله حجت رحمة الله علیه علاقه فوق العاده و محبت فراوان ایشان به سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بود.
در آخرین روز عمرش پس از آنکه امر فرمود مهرش را شکستند (تا بعد از مرگ مورد استفاده قرار نگیرد) مقداری از تربت حضرت سیدالشهداء میل فرمود و گفت: این آخرین زاد من است از دنیا، پس دعوت حق را لبیک گفت.
در ابتداء که امر فرمود مهرش را بشکند بعضی از علاقه مندان از این کار خودداری می کردند و نمی خواستند مهر را خرد کنند. گفتند به خدمت ایشان استخاره کنید با قرآن اگر خوب آمد بشکنید و گرنه همان کار را بکنید. وقتی استخاره کردند این آیه در اول صفحه آمد: «له دعوة الحق» پس امر کرد مهر را شکستند.
چنانچه در روی سنگ مزارش حک شده است:
«و بعد ما استخار بکلام الحق فی کسر خاتمه واُجیب بقوله تعالی «له دعوة الحق» امربه ثم تناول التربة الحسینیة و قال آخر زادی من الدنیا التربة، فلبی دعوته زوال یوم الاثنین ثالث جمادی الاولی من سنة 1372».
در همین رابطه است بیت زیر که یکی از ارادتمندان به آن مرحوم گفته است.
زخاک کربلا می خورد و می گفت همین باشد ز دنیا آخرین زاد
از ارتحالش جهان علم و فضیلت داغدار شد بطوری که مرحوم آیة الله بروجردی وقتی از این جریان باخبر شد فرمود کمرم شکست. (مجله نور علم، شماره10)
منبع: مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، دفتر انتشارات اسلامی(وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم)، جلد 1.
@hkaitb
🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀
#داستان_آموزنده
🔆همه در تسبیح
⚡️سعدی گوید: یاد دارم که شبی در کاروانی، همهی شب رفته بودم و سحرگاه در نزدیک بیشهای خفته. شوریدهای در آن سفر همراه ما بود، نعرهای بزد و راه بیابان گرفت و یکنفس آرام نیافت.
⚡️چون روز شد، گفتمش: «آنچه حالت بود؟»
⚡️گفت: «بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، کبکان از کوه، غوکان از آب، بهایم از بیشه؛ اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح رفته، من به غفلت خفته.»
📚(کلیات سعدی، ص 57 -نمونه معارف، ج 2، ص 752. پ)
حکایت
@hkaitb
🦋شکر کردن فقط به زبان آوردن این کلمه سه حرفی نیست!
زمانی که ما از داشتههایمان خرسندیم یعنی شاکریم.
زمانی که قدر نعمت میدانیم یعنی شاکریم.
زمانی که در اوج شکایههایمان امید داریم یعنی شاکریم.
و هرزمان که یاد او را از یادمان نبریم یعنی شکرگزارش هستیم.
وقتی که شکر از زبان به فعل میرسد
دل تسلیم او میشود.
و ایمان به او در روزگارمان جاری میشود...
🌿🌺بزرگترین شکرگزاری هم،تشکر از بودن و همراهی خدا باماست
خدایا،شکرت که هستی
#معجزه_شکرگزاری
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حکایت
@hkaitb
☫﷽☫
کم کم چشم دلت باز می شود!
رسول الله فرمود: «مؤمن وقتی ايمانش قوی شد خوابهايش کم میشود و بايد اين طور باشد». وقتی به درجات عالی رسيد ديگر چه حاجت که خواب ببيند، در بيداری مشاهده میکند. روايت خيلی شيرين و عرشی است. مؤمن وقتی ايمانش قوی شد رؤيايش کم میشود و در بيداری میبيند. غرض خداوند که توفيق دهد و مواظبت و مراقبت مرحمت فرمايد و انسان کشيک نفس کشيد و قوه خيال را پروراند و تربيت کرد و به آن آمادگی داد میبينی که اشباح و اشکال را چگونه مشاهده میکند.
📚اشاره 110- صد و ده اشاره
#علامه_حسن_زاده_آملی
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از ذاکرین
.**
بهترین کانال خیاطی که میتونی پیدا کنی👆👆
پیشنهاد میکنم حتما یه سر بزن ریتم آموزش هاشون عالیه👌
اگ واقعا قصد داری خیاط کودک ماهر بشی
و با خیال آسوده انواع لباس هارو بدوزی حتما عضو شو
خواهرم تو دوره هاشون شرکت کرده یه ماه نشده چندتا لباس کودک مجلسی دوخته
.**
🌼🔅🌼🔅🌼🔅🌼
#داستان_آموزنده
🔆نقاب گول زننده
💥مردی در جستجوی دو خری از قبیلهاش که گم شده بود به راه افتاد. در راه زنی نقابدار دید و به هوس اینکه زیر نقاب صورتش زیباست، از پی زن رفت و خران را از یاد برد.
💥زن ناگاه، نقاب را از چهره برگرفت و دهن را گشود و چهرهی زشت خود را نشان داد. مرد باز به یاد خران گم شده افتاد و روان شد. عرب این قضیه را به مثل تبدیل کرده و گفت: «دهان تو، مرا به یاد دو خر گمشدهی دودمانم انداخت.»
📚کشکول شیخ بهایی، ص 561
حکایت
@hkaitb