فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️در اتوبان فامنین ،همدان ببینید چه اتفاقی افتاده .....
حال دلتان عوض شد ما را هم یاد کنید
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حکایت شتر و دم خر
حکایت
@hkaitb
روزي عـارفی به دیگري گفت:
کـدام صـفت و حـال از صـفات
اهل کمال بر تو غالب است؟
پاسـخ داد:
وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰ أَمْرِهِ
خدا غالب است بر امر و شأن خود.
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
بزن رو اسکلت زیر تا از ترس س
سکته کنی 😳🔞👇🏿
⣀⠤⠔⠒⠒⠒⠒⠒⠒⠒⠦⢄⣀⠀⠀⠀⠀
⢀⡴⠋ ⠈⠑⢄⠀⠀
⢀⠎ ⠈⢣⠀
⢸ ⡄ ⢢⠈⡇
⢸ ⣇ ⡼ ⡇
⠘⡆⢸ ⢀⣀⣤⣄⡀ ⢀⣤⣤⣄⡀ ⡇⡸⠀
⠘⣾⠀⣿⣿⣿⣿⣿ ⣿⣿⣿⣿⣿ ⡗⠁⠀
⢸⣿⠀⠙⢿⣿⠿⠃⢠⢠⡀⠙⠿⣿⠿⠃ ⡇⠀⠀
⠁⢸⣄ ⢠⣿⢸⣿⠀⠀⠀⠀⠀⣠⠇⠀⠀
⡏⢷⡄ ⠘⠟⠈⠿⠁⠀⠀⢠⡞⡹⠁⠀⠀⠀
⢹⠀⠸⠘⢢⢠⠤⠤⡤⡄⢰⢡⠁⠀⡇⠀⠀⠀⠀
⢸⠀⠀⠣⣹⢸⠒⠒⡗⡇⣩⠌⢀⠀⡇⠀⠀⠀⠀
⠈⢧⡀⠀⠀⠉⠉⠉⠉⠁⠀⠀⣀⠜⠀⠀⠀⠀⠀
⠉⠓⠢⠤⠤⠤⠔⠊⠁⠀⠀⠀⠀⠀⠀
افراد زیر 16سال سال کلیک نکن 😈🔞👆🏼
عـارفی پیش یکی از بزرگـان
رفت تـا مسـئله اي بپرسـد.
آن بزرگ گفت:
بهر چه آمـده اي؟
اگر آمـده اي که دانش اولین و
آخرین بیاموزي که ممکن نیست.
این همه را آفریدگار می داند
و اگر آمده اي که خدا را بیابی،
خدا همان جاست که تو اول
قدم را از آنجا برداشتی.
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ خوردن سنگ و کلوخ ممنوع !
حکایت
@hkaitb
📚شاید در بهشت بشناسمت!
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
📚شاید در بهشت بشناسمت!
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
کانال زناشویی ویژه
مخصوص شب جمعه 👙
https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543
خواهشا اگه متأهل نیستی نیا 🪢
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🐸😂 میدونستی اگه بزنی رو شکلک زیر میری فضا 😐🔞🚀؟
⬜️⬜️🟩🟩⬜️🟩🟩
⬜️🟩🟩🟩⬜️🟩🟩🟩
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🟩⬜️⬛️⬜️🟩⬜️⬛️⬜️🟩
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🟩🟩🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥
🟩🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥🟥
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
بچه مچه نزنهه😡😈‼️👆🏾
#داستانک 📚
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb