eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 گویند که در مجلس انوشیروان گفته شد که در هندوستان، کوهی است و درختی دارد که میوه آن درخت را هر که بخورد، حیات ابد یابد. انوشیروان حکیمی را به دنبال آن میوه فرستاد. حکیم به هندوستان رفته، بعد از جستجوی بسیار، مأیوس شده، و به دیار خود برگشت. در راه به عالمی از علمای هند رسید، دلیل آمدن به ولایت هند را بیان کرد. عالم هندی گفت که این سخن راست است ولی رمزی در اوست. آن کوه، شخصِ عالِم است و درخت، علم اوست و میوه آن درخت که حیات ابدی می دهد، عمل به علم او است و حیات ابد، زندگانی آخرت است. پس حکیم به خدمت کسری رسیده، ماجرا را عرض نمود و کسری تصدیق کرد. حکایت @hkaitb
رفاقت با خدا ✍ به صمیمی‌ترین رفقا، که دقت کنی، می‌بینی چقدر شبیه هم فکر می‌کنند، شبیه هم حرف می‌زنند، شبیه هم رفتار می‌کنند، حتی شبیه هم می‌خندند • هرچه شبیه‌تر می‌شوند؛ بیشتر به هَم خو می‌گیرند، و بیشتر به هم اعتماد می‌کنند، و همین روز به روز بر میزان محبتشان می‌افزاید. • ماجرای همین رفقای صمیمی است؛ ماجرای ما و خدا. نه به عبادت و سجاده نشینی‌مان محتاج است، نه به اطاعت و فرمانبریِ‌مان! • درست از لحظه‌ای که خلقمان کرده، قصد نموده از صمیمی‌ترین رفقایش قرارمان دهد، یعنی از شبیه‌ترین رفقایش. • و از همین روست که انبیاء و اولیائش را، دستِ پُر به سویمان روانه کرده، تا راه و چاهِ این رفاقت را یادمان دهند. • و خوشبخت آنکه نمی‌ترسد و ساعت‌ها خود را روی سجاده با چنین رفیقِ بی‌همتایی تنها می‌گذارد تا حجم بیشتری از أسماء او را در خود، به فعلیّت برساند، تا به رفیقش شبیه‌تر شود! √ داستان به فصل رفاقت که رسید، دیگر ماجرا عوض می‌شود! خدا، رفیق‌بازِ عجیبی‌ست. حکایت @hkaitb
🔆زندگى فقيران ابوبصير گفت بحضرت صادق عليه السلام عرضكردم كه يكى از شيعيان شما كه مردى پرهيزكار است بنام عمر پيش عيسى بن اعين آمد و تقاضاى كمك كرد با اينكه دست تنگ بود عيسى گفت نزد من زكوة هست ولى بتو نميدهم زيرا ديدم گوشت و خرما خريدى و اين مقدار خرج اسرافست . آنمرد گفت در معامله اى يك درهم بهره من گرديد يك سوم آنرا گوشت و قسمت ديگر را خرما و بقيه اش را بمصرف ساير احتياجات منزل رساندم . حضرت صادق عليه السلام افسرده شد و مدتى از شنيدن اين جريان دست خود را بر پيشانى گذاشت پس از آن فرمود: خداوند براى تنگدستان سهميه اى در مال ثروتمندان قرار داده بمقداريكه بتوانند با آن بخوبى زندگى كنند و اگر آن سهميه كفايت نميكرد بيشتر قرار ميداد از اينرو بايد بآنها بدهند بمقداريكه تاءمين خوراك و پوشاك و ازدواج و تصدق و حج ايشانرا بنمايد و نبايد سخت گيرى كنند مخصوصا بمثل عمر كه از نيكوكارانست . 📚شرح من لايحضر كتاب زكوة ، ص 36 حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
کانال زناشویی ویژه مخصوص شب جمعه 👙 https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543 خواهشا اگه متأهل نیستی نیا 🪢
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
* جنجالی‌پدربه‌عروسش👰🏻📵 پدری قبل از ازدواج پسرش به او یک نامه داد و گفت شب عروسی این رو به خانومت بده و خودت هیچوقت اینو نخون! پدر مُرد؛ پسر از یک دختر ثروتمند خواستگاری کرد و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به عروس داد و وقتی که اونو خواند یک کشیده به پسره زد و گفت الان منو طلاق بده! از یک دختر فقیر خواستگاری کرد و نامه را به او داد او هم کشیده زد و طلاق خواست! از فامیل و دوست و آشنا خواستگاری کرد و هر بار این بلا به سرش اومد در نهایت خواست نامه را بخواند آن را باز و شروع کرد به خوندن ناگهان دید نوشته...😱🔥👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4257480971C46284267ec 🔴 ادامه نامه رو بخون👆😳😳
🔆عطش انتقام يزيد بن ابى مسلم در حكومت حجاج بن يوسف مقام رفيعى داشت . او منشى مخصوص بود ولى در تمام امور مداخله ميكرد. زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مطرود و مبغوض گرديد و از كار بركنار شد. روزى او را در حالى كه به زنجير بسته بودند نزد خليفه آوردند. مورد تحقيرش قرار داد و زبان به اهانت و شماتش گشود و گفت من روزى به اين بدى نديده ام . لعنت خداوند بر آن مرد باد كه زمام كارها را بدست تو سپرد و اداره امور خويش را در اختيارت نهاد. يزيد گفت يا اميرالمؤ منين چنين مگوى چه آنكه تو در حالى مرا مى بينى كه اقبال از من روى گردانده و بتو روى آورده است . اگر در روز قدرت مرا ميديدى آنچه كه امروز در من كوچك ميشمارى بزرگ ميشمردى و هر چه را كه حقير مينگرى خطر مى ديدى . خليفه گفت راست ميگوئى ، بنشين اى بى مادر، يزيد نشست . سليمان دوباره با زبان اهانت گفت : يزيد، گمان تو درباه حجاج چيست ؟ بنظرت آيا او هم اكنون در جهنم سرنگون است يا آنكه در قعر آتش مستقر شده است ؟ گفت يا اميرالمؤ منين در حق حجاج چنين مفرماى چه او بخاندان شما كمال علاقه را ابراز كرد و حتى از خون خود دريغ نداشت . به دوستان شما ايمنى بخشيد و دشمنانتان را خائف ساخت . او در قيامت طرف راست پدرت عبدالملك است و در طرف چپ برادرت وليد. هم اكنون شما هر جا كه ميخواهى او را جاى ده . خليفه از سخنان موهن و تلافى جويانه يزيد سخت ناراحت شد، صيحه زد، فرياد كشيد، و گفت از اينجا بيرون شو و راه لعنت خدا را در پيش گیر 📚مروج الذهب ، جلد 3، صفحه 177 حکایت @hkaitb
🌻💛 اتفاقا حرف را باید زد، خشم را باید بروز داد، دلخوری را باید مطرح کرد، سوتفاهم را، کدورت را، اندوه را... هرچند در محترمانه‌ترین و سنجیده‌ترین حالت ممکن، اما باید واکنش داد، باید گفت، باید برون‌ریزی کرد. نوشته‌بود: "بدخیم‌ترین بیماری‌ها، معمولا آدم‌های تو دار و مراعات‌کننده‌ی افراطی را درگیر می‌کند" و من بعد از خواندن این جمله، از خودم قدردانی کردم بابت تک تک زمان‌هایی که حتی اگر مضحک به‌نظر می‌رسید و دلخوری‌ام کوچک بود، ولی حرف زدم و اعتراض کردم و ایستادم تا همان مسئله‌ی کوچکِ در دلم مانده را حل کنم. که جنگیدم تا بفهمند منی که زود دلگیر می‌شوم و حرفم را می‌زنم، به مراتب بهتر از کسی‌ست که با یک لبخند بدرقه‌شان می‌کند و پشت سر، لکه‌ی کدورتی که به دل گرفته و از آن حرف نزده را بزرگ و بزرگ‌تر می‌کند. من همیشه از اندوه‌های مانده و بیات شده بیزار بودم و حتی اگر بی‌معنی و کودکانه به نظر می‌رسید، باز هم می‌ایستادم و بر سر ساده‌ترین و ریزترین جزئیات معاشرتم با آدم‌ها، مذاکره می‌کردم و تا گره ذهنی‌ام برطرف نمی‌شد، میدان را ترک نمی‌کردم. من همیشه ترجیح داده‌ام در کوتاه‌مدت بیقرار و ناآرام باشم و در دراز مدت، آرام... منِ عزیزم! خوب می‌کنی که به سبک خودت پیش می‌روی و معادله‌ی دلخوری‌ها را در لحظه حل می‌کنی و نمی‌گذاری برای روزی، جایی و وقتی که اسفنج کدورت‌ها، به قدر کافی خیس خورد و بزرگ شد، آن‌وقت از دلخوری‌های ته گرفته‌ات پرده برداری. خوب می‌کنی زود از ناراحتی‌ات صحبت می‌کنی و آگاهی به این که با گذار زمان، تمام حرف‌های نزده را باید فریاد زد و تو بیزاری از فریاد زدن... خوب می‌کنی که هوشمندانه و عاقلانه رفتار می‌کنی منِ عزیزم، خوب می‌کنی. حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
حامد آهنگی بازم ترکوند 🤣🤣🤣 👻👻 عجب بشری این مرد 👻 تیکه های نایاب برنامه شباهنگ 😁👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 ایسگاه گرفتن های حامد 😂👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 لامصب چه تیکه هایی میندازه🤭 ☝️
✨ السݪام علیڪ حیݩ تصبح...🌤 میگذرید و میگذرݥ... شما مهربانانہ از گناهانݥ🌸 و مݩ غافلانہ از نگاهتاݩ🌱 و چقدڔ دڔد💔 داڔد تڪرار ایݩ گذشٺ ها ....😔 سلام مولای من 🌼 .
🔆چاپلوس مرد اعرابى ، حضور پيغمبر اسلام آمد و گفت : مگر نه اينست كه تو از جهت والدين از همه ما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شريفترى ؟ در ايام جاهليت بر ما مقدم بودى و هم اكنون در اسلام رئيس ما هستى . رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) از اين سخنان تملق آميز خشمگين شد بمرد اعرابى فرمود: زبانت در پشت چند حجاب قرار دارد؟ جواب داد دو حجاب ، يكى لبها و ديگرى دندانها. فرمود هيچيك از اين دو مانع ، نتوانست حدت زبان ترا از ما بگرداند؟ سپس ‍ فرمود تحقيقا بين تمام آنچه كه در دنيا بفردى اعطاء شده است هيچ چيز براى آخرت او زيانبارتر از طاقت زبان و نفوذ كلام نيست . براى آنكه مرد را ساكت كند و به آن صحنه ناراحت كننده خاتمه دهد بعلى عليه السلام فرمود: برخيز زبانش را قطع كن ، آنحضرت حركت كرد چند درهمى بوى داد و خاموشش ساخت . 📚معانى الاخبار، صفحه 171 حکایت @hkaitb
💢فحش دلنشین ✍️دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه… وحشت زده و ترسیده!! ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد! دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده … مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم چشماش را باز کرد … گفتم این حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟!! با عصبانیت گفت: په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟ با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ هوا سرد بید، کاپشنمه از جلو پوشیدم سینه م سرما نخوره …. !!! وای خدای من شکرت و یک نفس راحت، بهترین حس دنیا برای من بود... حکایت @hkaitb