💫🔅💫🔅💫🔅💫🔅💫
#داستان_آموزنده
🔆آسوده بخواب
🔺دو همشهرى به سفر مىرفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مىرسيد، مىنشست و مىخفت و مىآسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مىهراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمىشد.
🔺در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها، نمىآسود و آهسته با خود مىگفت:
🔺((چكنم چكنم؟ )) از قضا، صداى او به گوش همراهش كه آسوده بود، رسيد . وى را گفت:اى رفيق!دينارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم. دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت:
🔺(( اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده .)) صاحب دينارها، نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد؛ اما چون به خود آمد، آرامشى در خود ديد كه بسى ارزندهتر از آن دينارها بود . پس سنگى به زير سر گذاشت و آسوده بخسبيد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
.
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
بیماری روانی متولدین هرماه 🔞
فروردین💜 اردیبهشت خرداد🍻
تیر🩸 مرداد 💎 شهریور🫦
مهر 🌝 آبان💧 آذر 🪻
دی 🔥 بهمن 💋 اسفند🚑
بزن رو ماه تولدت 😈 😳👆🏼
https://eitaa.com/joinchat/755105975C669a682478
✨باورمنمیشهمحشرهههه🙂
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اگه جنبه داری بزن رو خانومه🙈👇
////////\\\\\\\
////☆☆☆☆\\\
/////(👁 | 👁)\\\\
\_ 👄_/
\|||/ / \ _
\ \/ \
\ /| | |
\_/ | / | |
. - ' / | |
/ / | |
| | | |
🚷فقـط بالای ➑➊ سال بیاد تو 💦
نماز یکشنبه ماه ذی القعده 🥰
10 دقیقه وقت و این همه برکت
از انس بن مالک روایت شده است که رسول خدا (صلّیاللهعلیهوآله) روز یکشنبه در ماه ذیالقعده فرمود: مردم کدام از شما میخواهد توبه کند؟ گفتیم: یا رسول الله تمام ما میخواهیم توبه کنیم. پس فرمود: غسل کنید و وضو بگیرید و چهار رکعت نماز بخوانید، در هر رکعت حمد یک مرتبه و سوره توحید سه مرتبه و سوره ناس و فلق هر یک را یک مرتبه. پس بعد از نماز هفتاد مرتبه بگوید: «استغفر الله ربّی و اتوب الیه». پس ختم کنید به «لا حول و لا قوّة الّا بالله العلیّ العظیم». پس بگویید: «یا عزیز یا غفّار اغفرلی ذنوبی و ذنوب جمیع المؤمنین و المؤمنات فانّه لا یغفر الذّنوب الا انت».
پس فرمود: نیست از امت من بندهای که این عمل را به جا بیاورد، مگر این که ندا شود به او از آسمان: ای بنده خدا عمل را از سر بگیر که توبه تو قبول شد و گناهانت آمرزیده شد و دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند و با ایمان بمیرد و دلش گرفته نشود و قبرش گشاده و نورانی گردد و والدینش از او راضی شوند و مغفرت شامل والدین او و ذریه او گردد و توسعه رزق پیدا کند و ملکالموت در وقت مردن با او مدارا کند و به آسانی جان او بیرون شود.
قمی، شیخ عباس، مفاتیح الجنان، ص۲۴۷.
#داستان_آموزنده
🔆رفع مشكلات
يكى از طلاب متدين و علاقمند و جدّى كه از سادات محترم و از خاندان شريف و اصيل بود نقل مى كرد:
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با مشكلات زيادى منزلى در حوالى اصفهان در محله درچه تهيه كردم و اين خانه نياز به تعميراتى داشت و با قرض هايى كه از رفقا كرديم خانه آماده نشستن شد.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه در خانه آمد و گفت :
من تا فردا پولم را مى خواهم ، بهر شكلى كه هست پولم راتهيه كن . من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن . گفت : پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم .
بعد آمدم توى منزل ، نگران و مضطرب خدايا چه كنم ، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم ، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت ، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم زهراى مرضيه عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه ، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به حضرت زهرا عليهاالسلام كارى انجام نداده بودم .
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، حضرت آيت الله امامى در مَدرَس مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند.
وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم . بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته كتابخانه الزهرا)عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به صندوق قرض الحسنه امام حسين (علیه السلام) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها برطرف شد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : ماجرای آهن گداخته و بیت المال
👤 استاد رفیعی
حکایت
@hkaitb
✨پندانه
✨ سعادت ما در گروی سعادت دیگران
دوستی میگفت:سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی دادند.
سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50 نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.سپس از آنها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.من به همراه سایرین دیوانهوار به جستوجو پرداختیم، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود.
مهلت پنج دقیقهای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد:این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد.دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆اعلام خطر
سالهاى اول بعثت بود، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) به دامنه كوه صفا تشريف آوردند و ايستادند و فرياد كشيدند و اعلام خطر كردند.
مردم جمع شدند كه ببينند چيست و چه خبر است .
پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) اول از مردم تصديق خواستند كه اى مردم ، مرا در ميان خود چگونه شناخته ايد؟
همه گفتند: تو او را امين و راستگو يافته ايم .
فرمود: اگر من الان به شما اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها دشمن به لشكر جرار آمده است و مى خواهد بر شما هجوم آورد، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟ گفتند، البته كه باور مى كنيم .
پس از آنكه اين گواهى را از مردم گرفتند فرمودند:
انّى نذير لكم بين يدى ، عذاب شديد من به شما اعلام خطر مى كنم كه اين راهى كه شما مى رويد، دنباله اش عذاب شديد الهى است ، در دنيا و آخرت ، و پيامبر آمده است تا انسانها را به سوى پروردگار خويش دعوت كند.
📚نقل از: ((سيره نبوى ، صفحه 107)
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆سيد زين العابدين ابر قويى
مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
آقا سيدزين العابدين رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر آسيدزين العابدين ، سوره حمد خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين سوره حمد را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: آقامحمد مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆در سوگ حمزه
((حضرت حمزه )) عموى پيامبر از مكه به مدينه مهاجرت كرده بود، و لذا كسى را نداشت ، جنگ احد فرا رسيد، ((حمزه )) در جنگ فعالانه شركت كرد و از ساير رزمندگان بهتر درخشيد تا مظلومانه به فيض شهادت رسيد.
و به همين مناسبت لقب ((سيدالشهداء)) يعنى سالار شهيدان ، را به او دادند.
جنگ احد به پايان رسيد، خانواده شهدا در سوگ عزيزانشان نشسته بودند و با گريه هايشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند.
پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) از احد برگشت ، وقتى به مدينه وارد شدند ديدند كه در خانه همه شهداء گريه هست جز خانواده حمزه . حضرت فقط يك جمله فرمود: ((اما حمزة فلابواكى له ))
يعنى : همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد.
تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند:
پيامبر فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. ناگهان زنانى كه براى فرزندان خودشان يا شوهرانشان ، يا پدرشان يا برادرشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترام جناب حمزة بن عبدالمطلب ، به خانه حمزه آمدند و براى آن جناب گريستند. و بعد از اين ديگر سنت شد، هر كس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريد اول مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست .
📚قيام و انقلاب مهدى (عج الله تعالی الشریف )، صفحه 108
حکایت
@hkaitb
روز اول ماه مبارک رمضان، نوهام عینک عیال را برداشت و پرت کرد، شیشهاش در آمد، عیال گفت ببر عینک سازی شیشهاش را جا بیندازند.
گفتم: نیازی به عینک سازی نیست من هواپیما به آن مدرنی را تعمیر میکنم آنوقت نمیتوانم شیشهی عینک را بیندازم؟
با پیچ گوشتی پیچ عینک را شل کردم، فریم عینک حالت فنری داشت پیچ پرید هوا و افتاد روی فرش، عینک را گذاشتم کنار و دو زانو دنبال پیچ گشتم در حال چرخش رفتم روی عینک و فریم له شد!
عیال را برداشتم بردم عینکسازی و جریان را گفتم، ایشان گفتند:
باید دکتر مشخصات فریم را بنویسد تا نقطهی کانونی شیشهها درست باشد!
رفتیم چشم پزشک و صد و پنجاه پول ویزیت دادم.
اومدیم عینک انتخاب کنیم فریم هشتصد تومان و شیشهها چهارصد هزارتومان، با عصبانیت اومدم بیرون نشستم پشت فرمان تا خواستم حرکت کنم زدم به یک ماشین عبوری، گلگیر جلو و دو تا از دربها له شد.
دو تا جوان پیاده شدند با بدوبیراه گلاویز شدیم چندتا مشت و لگد خوردم مردم جدا کردند زنگ زدیم پلیس راهنمایی، مقصر شناخته شدم با اینکه بیمه داشتم دو میلیون و پانصد هزار تومان خسارت دادم.
به افسر گفتم اینها مرا کتک زدند لطفا بگویید افسر نیروی انتظامی بیاید. افسر نیروی انتظامی که اومد آن دو نفر مدعی شدند ما به خاطر تصادف کتک کاری نکردیم چون ایشان روزهخواری میکرد ما اعتراض کردیم و به همان خاطر کتککاری کردم. افسر نیروی انتظامی سیگار را که دستم دید مورد را تایید و صورتجلسه کرد، گفت: فردا باید بیایی و بری دادسرا، هر چه خواهش کردم قبول نکرد.
روزهخواری در ملاءعام مجازات دارد، در دادسرا به شلاق محکوم شدم. وقتی رفتم عینک را بگیرم از عینکساز پرسیدم:
اگر عینک را میآوردم شیشهاش را جا بیندازی چقدر دستمزد میگرفتی؟
گفت: این کارها را مجانی انجام میدهیم!🌺
حکایت
@hkaitb