eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 به اعتقاد مولانا هیچ رفاقت و همراهی بی دلیل نیست. در این عالم هم جنس ها همدیگر را جذب، و اهل نور و اهل نار به سمت هم کشیده می شوند. اگر به اطراف خود با دقت نگاه کنیم گاهی می بینیم افرادی که به سمت ما می آیند در خصوصیتی مشترک هستند. حتی گاهی ما گلایه می کنیم که چرا باید این افراد همیشه سر راه من سبز شوند؟؟!! در این گونه موارد باید به خودمان نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی در وجود ماست که این افراد به سمت مان جذب شده اند : در جهان هر چیز چیزی جذب كرد گرم گرمی را كشید و سرد سرد قسم باطل، باطلان را می كِشد باقیان از باقیان هم سرخوشند ناریان مر ناریان را جاذب اند نوریان مر نوریان را طالب اند 📘 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥انسانیت دین و ملیت نمیشناسه بسیارزیبا"عالی"👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است. بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟ این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی. خدمتکار را به کشورش فرستادند یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟ همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود. آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟! شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت. بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی! وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 به اعتقاد مولانا هیچ رفاقت و همراهی بی دلیل نیست. در این عالم هم جنس ها همدیگر را جذب، و اهل نور و اهل نار به سمت هم کشیده می شوند. اگر به اطراف خود با دقت نگاه کنیم گاهی می بینیم افرادی که به سمت ما می آیند در خصوصیتی مشترک هستند. حتی گاهی ما گلایه می کنیم که چرا باید این افراد همیشه سر راه من سبز شوند؟؟!! در این گونه موارد باید به خودمان نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی در وجود ماست که این افراد به سمت مان جذب شده اند : در جهان هر چیز چیزی جذب كرد گرم گرمی را كشید و سرد سرد قسم باطل، باطلان را می كِشد باقیان از باقیان هم سرخوشند ناریان مر ناریان را جاذب اند نوریان مر نوریان را طالب اند 📘 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﺪﻭﺵ. 🔹️ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ: ﺑﻪ ﻛﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻏﯿﺮﻣﻤﻜﻦ ﺩﺍﺭﺩ. 📗 داستان از ﺩﻭﺭﻩﺍﯼ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﻓﺸﺎﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﻜﺎﯾﺖﻫﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻟﺸﻜﺮﻛﺸﯽﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻟﺸﻜﺮﻛﺸﯽ ﻛﺮﺩ ﻭ آن‌ها ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﺤﺖ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﻨﺪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﺸﻮﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎ ﺫﺧﺎﯾﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻃﻼ ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﺩﺭ ﻏﻨﺎﯾﻢ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﻤﻠﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺭ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﮓﻫﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺷﻮﺭﺷﯿﺎﻥ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭼﻮﻥ ﻧﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪﺍﯼ ﻛﻤﯿﻦ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩ ﻧﺎﺩﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﯾﻜﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﻧﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮓ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﭼﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺎ ﯾﻚ ﻧﻘﺸﻪ ﻭ ﻃﺮﺡ ﺟﺪﯾﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻨﮓ ﺷﻮﻧﺪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺷﻤﻦ ﻛﻪ ﺩﯾﺪ ﺷﻜﺴﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﻧﺎﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﻚ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻛﻤﯽ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﻪ آن‌ها ﻧﺪﺍﺩ. ﻫﺮﻛﺲ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻛﻨﺪ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﺎ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﻜﺎﻧﺶ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﻨﺪ. ﻧﺎﺩﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ ﻛﺴﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﻤﯽﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺪﯼ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﻨﻨﺪ. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﺿﻌﻒ ﺍﻭ ﻣﯽﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﯼ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﻧﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻛﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺯﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ. ﻧﺎﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎد، ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻛﺖ نداشت، ﺑﻪ سختی ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺯﻥ! ﻣﻦ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺁﺷﺎﻣﯿﺪﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﺍﺻﻼً ﺍﻭ ﺭا نمیﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﻛﺴﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺷﯽ، ﺑﺎﺵ! ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﻢ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﯽﻛﻨﻢ. ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ. ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪﺍﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ. ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﻛﻦ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺭﺩ ﺑﺨﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﺎﻥ ﺑﭙﺰﻡ، ﺍﮔﺮ ﺻﺒﺮ ﻛﻨﯽ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻧﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻛﻮﺯﻩﯼ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻧﺎﺩﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻧﺎﺩﺭ ﻛﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﯾﻊ ﻇﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﻛﺸﯿﺪ. ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻭﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ و ﺍﺯ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﮕﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻭ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﺑﺮﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺷﯿﺮ ﺑﺪﻭﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﮔﺎﻭ ﻣﻦ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﺩﻭﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻛﻪ ﺑﯽﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺃﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺏ ﺳﺮﺵ ﻧﻤﯽﺷﺪ، ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﻡ ﺑﺮﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﺵ ﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻛﻪ ﺗﻮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ. ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻪ ﺯﯾﺮﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺎﺣﺴﺎﺑﯽ ﺯﺩﯼ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ، ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﺑﺪﻭﺵ. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 📘حکایت‌شیرین پرنده عجیب و راز ضرب المثل ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ. 🔹ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ: ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﻓﻘﺮ ﻣﯽﮔﺬﺭﺍﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺷﻮﻧﺪ. 📕ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ : ﺳﺎل‌ها ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ، ﺧﺰﻧﺪﮔﺎﻥ، ﭼﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ … ﭘﺮﻧﺪﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﮑﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﮐﺎﻣﻼً ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪﺍﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺁﺏ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ. ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﺨﺘﺺ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺋﻢ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺗﻮ ﺍﺻﻼً ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ. ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻢﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁن‌ها ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻭﺵ ﻏﻠﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺁﺏ ﺧﻮﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً ﺁن‌ها ﺻﺮﻓﻪﺟﻮﯾﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺯ ﺁن‌ها ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ. ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﻼﻍ ﺭﻓﺖ، ﮐﻼﻍ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺗﺮﺱ ﺍﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺒﮏ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﻻﻍ ﺭﻓﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﻐﺪ ﺭﺳﯿﺪ. ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﺎﺩﻗﺖ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺏﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ. ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ؟ ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺖ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁن‌ها ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺏ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ. ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻋﺠﯿﺐ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻭ ﺑﯽﭘﻮﻟﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ. ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﺍﺳﻤﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘حکایت پادشاه و دار پادشاه به نجارش گفت: فردا اعدامت مي کنم، نجار آن شب نتوانست بخوابد. همسر نجار گفت: مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار، کلام همسرش آرامشی بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. صبح صدای پای سربازان را شنيد، چهره‌اش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی وافسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم، بادست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلوبرد تا سربازان زنجير کنند.دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو می‌خواهيم تابوتی برايش بسازی،. چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت، همسرش لبخندی زد وگفت: "مانند هرشب آرام بخواب، زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند " فکر زيادی بنده را خسته می‌کند، درحالي که خداوند تبارک وتعالی مالک و تدبير کننده کارهاست. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد. روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاری دعوايشان شد رهگذر خسيسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: «زير اين آفتاب داغ کار می‌کنی که چی؟ اين همه زحمت می‌کشی که پياز بکاری؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه‌ها کرده به چه درد می‌خورد؟ آن هم با آن بوی بدش!» پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره پياز و فايده‌های آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزی می‌گفت و آن، چيز ديگری جواب می‌داد، خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن‌ها را پيش قاضی بردند. قاضی، بعد از شنيدن حرف‌های دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده‌ای. حالا بايد مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.» رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت: «يا مقداری پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازی. اگر يکی از اين دو کار را انجام ندهی، دستور می‌دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می.دهی يا پياز می‌خوری يا میخواهی تو را چوب بزنند؟» رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادی داشت. با اينکه از پياز بدش مي‌آمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت. يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم می‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم.» قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد می‌کشيد و چوب می‌خورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول می‌دهم. پول می‌دهم.» تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به‌دست آورد. اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نمی‌شد. پولی بابت جريمه می‌داد، هم پیاز خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.» از آن روز به بعد، درباره کسی که زيادی طمع می‌کند، يا به خيال به‌دست آوردن سودهای ديگر، زبان‌های ظاهراً کوچک را می‌پذيرد اما عملاً به خواسته‌اش نمی‌رسد، می‌گويند: هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹📘 بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟ برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟ زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟ گر نرفتی خانه اش تا زنده بود خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟ گر نپرسی حال من تا زنده ام گریه و زاری و نالیدن چه سود؟ زنده را در زندگی قدرش بدان ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟ گر نکردی یاد من تا زنده ام سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ فوت کوزه گری. ﺍﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭼﻴﺰﻫﺎ می‌ﺩﺍﻧﺪ ﻭلی ﺍﺯ ﻳﮏ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺁﮔﺎﻫی ﻧﺪﺍﺭﺩ. مثل‌هایی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﻻﻟﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻋﺒﺎﺭﺗﻨﺪ ﺍﺯ: 🔹️ ﻓﻼنی ﻫﻨﻮﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ، 🔹️ ﺍﮔﺮ کسی ﻓﻮﺕ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻳﺎﺩ میﺩﺍﺩ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ، 🔹️ ﺑﺮﻭ ﻓﻮﺕ ﺁﺧﺮی ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮ، 🔹️ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻓﻮﺗﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ، 🔸️ داستان ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩﮔﺮی ﺑﻮﺩ ﮐﻪ خیلی ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﻮﺯﻩﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﮐﻪ می‌ﺳﺎﺧﺖ خیلی ﻣﺸﺘﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻭی ﮐﺎﺭ میﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﺭﻧﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺠﺮﺑﻪﻫﺎی ﮐﺎﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺩ. ﺷﺎﮔﺮﺩ وقتی ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺰﺩ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ می‌ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﻭﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﻨﻢ ﻭ کلی ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﺒﺮﻡ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩ ﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻣدتی ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ کمی ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﭘﺴﺮﮎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺭﻧﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭی ﺁﻥ ﻟﻌﺎﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻭلی ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﻧﮓ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﺍﻭ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻔﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺑﺘﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻤﻴﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ. ﻧﺰﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ. ﻭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﺋﻲ ﮐﻨﺪ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ میﮔﺬﺍﺭﺩ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻮﺍل‌ها ﺭﺍ ﺩﺍﺩ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯی ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ بیﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘی. ﺑﻴﺎ ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻢ ﻗﺪﺭی ﮐﺎﺭ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎیی ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ و ﻳک ﺴﺎﻝ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﻭﻟی ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ نمیﺷﺪ. ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻴﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﮔﻔﺖ چشم‌هاﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﻭﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮی. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺁن‌ها ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ می‌ﮐﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ” ﻓﻬﻤﻴﺪﻱ “. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﮏ ﮐﺎﺳﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭﺧﺎﮐی ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﻓﻮﺕ ﻭ ﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ می‌ﻣﺎﻧﺪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ میﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﻣﺨﻠﻮﻁ می‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﮐﺪﺭ می‌ﮐﻨﺪ، ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻧﺮﺍ ﻓﻮﺕ میﮐﻨﻴﻢ ﮔﺮﺩ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﭘﺎﮎ می‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﻌﺎﺏ ﺧﺎﻟﺺ ﭘﺨﺘﻪ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺷﻔﺎﻑ می‌ﺷﻮﺩ. ﺣﺎﻻ پیﮐﺎﺭﺕ ﺑﺮﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻮﺕ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
5.69M
شهادت حضرت علیه السلام 🎵دیونه منم .. 🎙سیدمجید 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان طی‌الارض آیت‌الله بهلول 🎙حجت الاسلام 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin