📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
📘حکایتشیرین پرنده عجیب و راز ضرب المثل ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ.
🔹ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﻓﻘﺮ ﻣﯽﮔﺬﺭﺍﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺷﻮﻧﺪ.
📕ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ :
ﺳﺎلها ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ، ﺧﺰﻧﺪﮔﺎﻥ، ﭼﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ … ﭘﺮﻧﺪﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﮑﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﮐﺎﻣﻼً ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪﺍﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺁﺏ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ.
ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﺨﺘﺺ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺋﻢ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺗﻮ ﺍﺻﻼً ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻢﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁنها ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻭﺵ ﻏﻠﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺁﺏ ﺧﻮﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺘﻤﺎً ﺁنها ﺻﺮﻓﻪﺟﻮﯾﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺯ ﺁنها ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﻼﻍ ﺭﻓﺖ، ﮐﻼﻍ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺗﺮﺱ ﺍﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺒﮏ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﻻﻍ ﺭﻓﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﻐﺪ ﺭﺳﯿﺪ. ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﺎﺩﻗﺖ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺏﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ. ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ؟ ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺖ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁنها ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺏ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ. ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻋﺠﯿﺐ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻭ ﺑﯽﭘﻮﻟﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ. ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﺍﺳﻤﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘حکایت پادشاه و دار
پادشاه به نجارش گفت:
فردا اعدامت مي کنم،
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار،
کلام همسرش آرامشی بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد.
صبح صدای پای سربازان را شنيد، چهرهاش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی وافسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم، بادست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلوبرد تا سربازان زنجير کنند.دو سرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی،.
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت، همسرش لبخندی زد وگفت:
"مانند هرشب آرام بخواب، زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی بنده را خسته میکند، درحالي که خداوند تبارک وتعالی مالک و تدبير کننده کارهاست.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاری دعوايشان شد رهگذر خسيسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت:
«زير اين آفتاب داغ کار میکنی که چی؟ اين همه زحمت میکشی که پياز بکاری؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوهها کرده به چه درد میخورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»
پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره پياز و فايدههای آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزی میگفت و آن، چيز ديگری جواب میداد، خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آنها را پيش قاضی بردند.
قاضی، بعد از شنيدن حرفهای دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت:
«تو اين مرد زحتمکش را اذيت کردهای. حالا بايد مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت:
«يا مقداری پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازی. اگر يکی از اين دو کار را انجام ندهی، دستور میدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می.دهی يا پياز میخوری يا میخواهی تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادی داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.
يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم میخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت:
«چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم.»
قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد میکشيد و چوب میخورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد:
«دست نگه داريد دست نگه داريد. پول میدهم. پول میدهم.»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضايت او را بهدست آورد.
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند:
«اگر خسيس نبود اين جور نمیشد. پولی بابت جريمه میداد، هم پیاز خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره کسی که زيادی طمع میکند، يا به خيال بهدست آوردن سودهای ديگر، زبانهای ظاهراً کوچک را میپذيرد اما عملاً به خواستهاش نمیرسد، میگويند:
هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹📘#اشعار_ناب
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ فوت کوزه گری.
ﺍﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭼﻴﺰﻫﺎ میﺩﺍﻧﺪ ﻭلی ﺍﺯ ﻳﮏ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺁﮔﺎﻫی ﻧﺪﺍﺭﺩ. مثلهایی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﻻﻟﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻋﺒﺎﺭﺗﻨﺪ ﺍﺯ:
🔹️ ﻓﻼنی ﻫﻨﻮﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ،
🔹️ ﺍﮔﺮ کسی ﻓﻮﺕ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻳﺎﺩ میﺩﺍﺩ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ،
🔹️ ﺑﺮﻭ ﻓﻮﺕ ﺁﺧﺮی ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮ،
🔹️ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻓﻮﺗﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ،
🔸️ داستان
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩﮔﺮی ﺑﻮﺩ ﮐﻪ خیلی ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﻮﺯﻩﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﮐﻪ میﺳﺎﺧﺖ خیلی ﻣﺸﺘﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻭی ﮐﺎﺭ میﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﺭﻧﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺠﺮﺑﻪﻫﺎی ﮐﺎﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺩ. ﺷﺎﮔﺮﺩ وقتی ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺰﺩ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ میﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﻭﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﻨﻢ ﻭ کلی ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﺒﺮﻡ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩ ﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻣدتی ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ کمی ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ
ﺑﮕﻴﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﭘﺴﺮﮎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺭﻧﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭی ﺁﻥ ﻟﻌﺎﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻭلی ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﺭﻧﮓ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﺍﻭ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻔﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺑﺘﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻤﻴﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻟﻌﺎﺏ
ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁنها ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ. ﻧﺰﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ. ﻭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﺋﻲ ﮐﻨﺪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ
میﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻮﺍلها ﺭﺍ ﺩﺍﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ بیﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘی. ﺑﻴﺎ ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻢ ﻗﺪﺭی ﮐﺎﺭ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎیی ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ و ﻳک ﺴﺎﻝ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﻭﻟی ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ نمیﺷﺪ. ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻴﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ
ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﮔﻔﺖ چشمهاﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﻭﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮی. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺁنها ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ میﮐﺮﺩ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ” ﻓﻬﻤﻴﺪﻱ “.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﮏ ﮐﺎﺳﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ
ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭﺧﺎﮐی ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻳﻦ ﻓﻮﺕ ﻭ ﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ میﻣﺎﻧﺪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ میﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﻣﺨﻠﻮﻁ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﮐﺪﺭ میﮐﻨﺪ، ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻧﺮﺍ ﻓﻮﺕ میﮐﻨﻴﻢ ﮔﺮﺩ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﭘﺎﮎ میﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﻌﺎﺏ ﺧﺎﻟﺺ ﭘﺨﺘﻪ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺷﻔﺎﻑ میﺷﻮﺩ.
ﺣﺎﻻ پیﮐﺎﺭﺕ ﺑﺮﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻮﺕ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
5.69M
شهادت حضرت #مسلم علیه السلام
🎵دیونه منم ..
🎙سیدمجید #بنی_فاطمه
#شور
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان طیالارض آیتالله بهلول
🎙حجت الاسلام #عالی
#سخنرانی
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌸✍#انرژی_مثبت👌
➕ " انسانهايى كه نمیبخشند "
بار اشتباهات ديگران را روى شانهی خود
حمل میكنند و خوشبختى و انرژى كه
بايد صرف ساختن زندگى خود كنند را
به پاى كينه فدا میكنند.
➕ " انسانهايى كه نمیبخشند "
دچار تکرار افکار ناخوشایند ذهنى هستند
و بدى ديگران را دوباره و چندباره مرور میكنند. اين افراد بيشتر مريض میشوند و
احساس خوشبختى كمترى دارند.
➖در مقابل، كسانى كه میبخشند سالمترند زيرا اشتباهات ديگران را رها میكنند تا خود آزاد شوند. فراموش نكنيد بخشيدن كسى به معناى قبول كردن آن فرد در زندگى و اجازهی تكرار اشتباهاتش نيست.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭ ﺁﯾﺪ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ، ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﺑﺮﻭﺩ. ﺁﻥﻫﺎ ﻭﺳﯿﻠﻪﺍﯼ پ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺳﻔﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺷﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ، ﻧﻌﻞ ﺍﺳﺒﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
« ﻌﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻣﺎﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩ. »
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:
«ﻣﺎ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﻧﻌﻞ ﺑﻪ ﭼﻪ
ﺩﺭﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ؛»
ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
«ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺶ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ. » ﻭ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻌﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ. ﺁﻥ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺁﺑﺎﺩ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭘﺪﺭ
ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﻧﻌﻠﺒﻨﺪﯼ ﺭﻓﺖ. ﻧﻌﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻌﻠﺒﻨﺪ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺁﻥ ﮐﻤﯽ ﮔﯿﻼﺱ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﭘﺎﺭﭼﻪﺍﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺑﮑﻨﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﺭﺍﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ، ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽﺷﺪ، ﺍﺯ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ
ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ، ﭘﺴﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺳﺮ ﺯﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺁﺑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﭘﺪﺭ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺁﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﺸﻨﻪ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺸﻨﻪﺍﻡ، ﺁﺏ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺟﻮﯼ
ﺁﺑﯽ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮ ﻧﯿﺴﺖ. ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻫﻼﮎ ﺷﻮﻡ. »
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺎ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺖ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ»
ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻣﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﻪﺍﯼ ﮔﯿﻼﺱ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﮔﯿﻼﺱ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ. ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﻃﻌﻢ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮔﯿﻼﺱ ﻭ ﺁﺏ ﺁﻥ، ﺩﻫﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺗﺮ ﮐﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﭘﺪﺭ ﮔﯿﻼﺱ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﮔﯿﻼﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ. ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﻣﺎ ﮐﻪ ﮔﯿﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ. ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﯾﺪ؟»
ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
«ﺑﻌﺪﺍً ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ.»
ﻭ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﯿﻼﺱ
ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻧﯿﺮﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻃﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟»
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﺗﻮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﻌﻠﯽ ﮐﻪ
ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻣﺎﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺧﻢ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ. ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮔﯿﻼﺱ، ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻢ ﺷﺪﯼ. ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ
ﻓﺮﻭﺵ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻌﻞ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﺧﺮﯾﺪﻡ ﺣﺎﻻ ﺣﺘﻤﺎً ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭ ﺁﯾﺪ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ. »
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻢ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
«ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭ ﺁﯾﺪ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ. » ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
👤 آنتونی رابینز
📚 #تکه_کتاب
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﺮ ﺩﺭ ﭼﻤﻦ.
🔹️ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ:
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ به کار ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﻮﺍﻧﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
🔸️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ:
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻫﺮ ﻣﺤﻠﻪ ﯾﮏ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺣﻤﺎﻡﻫﺎ ﺳﻘﻒﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﮔﻨﺒﺪﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﻮﺿﭽﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻨﺪ، ﺣﻤﺎﻡ ﺑﺨﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺣﻤﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻠﻮﺕ ﺍﺳﺖ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ و ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﺴﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﻦ با ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺷﯽ که ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ؟ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺷﻮﻡ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﻡ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻤﯽ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ. ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﮔﻮشهاﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﯾﺶ، ﺁﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ.
ﻣﺮﺩ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﯾﮏ ﺧﻤﺮﻩﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺧﻤﺮﻩﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﺧﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮﻗﻊﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻤﺮﻩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺁنها ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﺗﺮﮐﻪهای ﭼﻮﺑﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮐﻪها ﺭﺍ ﺧﯿﺲ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﮐﺘﮏ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﺏ ﺧﻤﺮﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.
ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺗﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻥ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ. ﺑﺎ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍیا ﺷﮑﺮ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺮﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ، ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩﯼ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ. ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻢ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺁﺏ ﺧﺰﯾﻨﻪﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﺪ، ﻣﻦ ﺯﯾﺮ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﻣﯽﻣﺮﺩﻡ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻣﺮﺩ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﯽ ﮐﺮﺩ
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹📘#اشعار_ناب
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_پندآموز
👌حتما بخونین داستانی که احتمالا تا بحال برای هر کدوم از ماها پیش اومده باشه
ساده لوحی پیش صاحب دلی از فقر و نداری ناله کرد. صاحب دل، دست در جیب برده سکه ای ( صدقه) به او داد.
ساده لوح از خشم صورتش سرخ شد. و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمی گیرم . انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم.
صاحب دل تبسمی کرد و گفت: این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمی تواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کرده ای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_ملانصرالدین
روزى ملانصرالدین عده ای از مردم را دید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چراكه چند سالی بود كه باران نمى آمد. مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود براى دعاى باران بردند. ملانصرالدین پرسید که اطفال را کجا می برید؟
درجواب گفتند: چون اطفال گناهکار نیستند، دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد. ملا گفت: اگر چنین بود، پس نباید هیچ مکتب داری تاکنون زنده ميماند.😁..
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_ملانصرالدین
🔻این داستان
📔#شیر_برای_ملانصرالدین
یک روز عصر، مردی که یک دبه شیر حمل می کرد در خیابان ملانصرالدین را متوقف کرد و گفت که مشکلی دارد و نصحیتش را می خواهد.
ملا گفت:« مشکلت چیه؟»
مرد توضیح داد:« با وجودی که شراب نمی خورم صبح ها که از خواب بیدار می شوم خیلی مست و سرخوش هستم.»
ملا نگاهی به ظرف شیر کرد وپرسید:« دیشب چی خوردی؟»
مرد گفت:« شیر»
ملا گفت:« همونطور که فکر می کردم. این دلیل مشکلت است.:
مرد بهت زده گفت:« شیر باعث مستی می شه؟»
ملا گفت:« اینجور است. شب شیر می خورد و می خوابی. در خوابت غلت می زنی. شیر با این تکان ها تبدیل به کره می شه. کره تکان می خورد تبدیل به پنیر می شه. پنیر به چربی تبدیل می شه. چربی تبدیل به شکر می شه. شکر تبدیل به الکل می شه. وقتی بیدار می شی در معده ات الکل داری. به همین دلیل صبح ها احساس مستی می کنی.»
مرد گیج شده، پرسید:« چکار کنم؟»
ملا گفت:« ساده است. شیر ننوش. زود، بدش به من.»
و شیر را از مرد بهت زده گرفت و رفت
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_مرد_سنگ_تراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد.
در باز بود و او خانه مجلل،
باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:
این بازرگان چقدر قدرتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.
تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است،
تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد،
او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است،
و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید،
دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...
👈به هر آنچه هستیم راضی باشیم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📙#داستان_کوتاه
✍#جهل_و_بخل
جوک طنز آلود زیر متاسفانه حقیقت درد ناک روابط اجتماعی ما ایرانیان است، یک وجه مشترک ملی که در تمامی ادوار موردِ استفاده بازیگران صحنه سیاست بینالمللی برای عقب نگهداشتن جامعه و عقیم کردن افکار و تلاش های معدود روشنفکران ملی قرار گرفته و میگیرد:
در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.
فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد...
خواسته مرد مستجاب شد.
فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
خواسته زن مستجاب شد.
فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌸𝑮𝒐𝒐𝒅 𝑴𝒐𝒓𝒏𝒊𝒏𝒈
ســـــ🌸ــــلام
صبح زیباتون بخیر
روزتون ختم به زیباترین خیرها🌸
امیدوارم🌸
امروز حاجت دل پاک و مهربانتون
با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد
روزتون پر از بـهترین ها🌸
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺#زیبا_نوشت
✨فاصله نگیرید ؛اِنزوا ، عمر را کوتاه می کند ... !
💫قضاوت نکنید ؛مردم از شما متنفر می شوند ... !
دیگران را درک کنید و کاری کنید کنارِ شما حالشان خوب باشد ،
به همه لبخند تعارف کنید ،
این همان هوش و نبوغِ اجتماعیست ،
چیزی که لازمه ی روابطی سالم و پایدار و رمزِ محبوبیتِ شماست
قبول دارم !
💫تحملِ تفاوت ها گاهی واقعا سخت می شود
من خودم هرازگاهی کم می آورم از این پیچیدگیِ عجیب
اما باید این را پذیرفت و هضم کرد که هم انسان ها و هم شرایط و مشکلاتشان با هم فرق دارد
💫نمی شود از همه توقعِ سازگاری و همراهی داشت
اما می توان این تفاوت ها را درک کرد و روابطِ بهتری داشت
باید با ناملایمتی ها مدارا کرد
باید کمی همدل بود ،
💫این مردم ... حتی شادترینشان هم مشکلاتِ خودش را دارد
اینقدر انگشتِ تقصیر به سمتِ هم نگیریم
باور کن که آدم ها نمی خواهند بد باشند
آدم ها متفاوتند ، همین ... !
می توان با وجودِ تمامِ تفاوت ها کنارِ هم شاد بود
می توان جامعه ی بهتری داشت 💝
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستانهای_پیامبران
📕داستان عُزیر پیامبر
یکی از پیامبران بنی اسرائیل حضرت عُزیر(ع) بود که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت یهود،عذرا گفته می شود.پدر و مادرش در منطقە بیت المقدس زندگی می کردند.خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد که نام یکی را عزیر و نام دیگری را عُذره گذاشتند.عزیر و عذره با هم بزرگ شدند تا به سی سالگی رسیدند.عزیر(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بیرون آمد.پس از خداحافظی با بستگانش،اندکی انجیر و آب و میوە تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگیرد.در بین راه به آبادی رسید که به طور وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و حتی استخوان های ساکنان آنجا نیز پوسیده شده بود.
هنگامی که عزیر(ع)با دیدن این منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت:چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟البته او این سخن را از روی انکار نگفت بلکه از روی تعجب گفت:
او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در ردیف مردگان قرار داد.پس از صد سال،خداوند عزیر(ع) را زنده کرد.فرشته ای از جانب خدا آمد و از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ او که گمان می کرد ساعاتی بیش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت:یک روز یا کمتر!
فرشته به او گفت:تو صد سال در اینجا بوده ای.اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام این مدت سالم مانده و هیچ آسیبی ندیده است.اما برای اینکه باور کنی به الاغ خود بنگر و ببین که چگونه با مرگ ،اعضای آن از هم متلاشی شده است و اینک ببین که خداوند چگونه اجزای پراکنده و متلاشی شده آن را دوباره جمع آوری کرده و زنده می کند.با دیدن این منظره عزیر گفت:می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است.اینک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از یقین شد.
آنگاه عزیر سوار بر الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید که همه چیز تغییر کرده است.وقتی به زادگاه خود رسید دید که خانه ها و آدمها تغییر کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسیر خانه خود را یافت و به نزدیک منزل خود آمد.در آنجا پیرزنی لاغر اندام و خمیده قامت و نابینا را دید از او پرسید:آیا منزل عزیر همین جا است؟ پیرزن گفت:آری همین جا است.سپس به دنبال این سخن گریه کرد و گفت:دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزیر را به زبان آوردی؟ عزیر گفت:من خود عزیر هستم.خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان در آورد و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن مادر عزیر بود که با شنیدن این سخن پریشان شد و گفت:صد سال قبل عزیر گم شد.اگر تو واقعا عزیر هستی و راست می گویی(او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من برود.عزیر دعا کرد.پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود پسرش را شناخت و دست و پای پسرش را بوسید و سپس او را نزد بنی اسراییل برد.بزرگ قوم بنی اسراییل به عزیر گفت:ما شنیدیم هنگامی که بخت النصر،بیت المقدس را ویران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند.یکی از آنها عزیر(ع) بود.
اگر تو همان عزیر هستی تورات را از حفظ بخوان.عزیر تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند.آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند. در روایتی دیگر گفته شده عزیر و عذره هر دو از یک مادر؛دوقلو بدنیا آمدند.عزیر در سی سالگی از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پیوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت.او بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس باهم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند.
📚#داستانهای_قرآنی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_کوتاه_پند_آموز
✍#عـمـل_و_عـکـس_الـعـمـل⚡️
روزی کودکی در خیابان مرد فقیری را دید که از ظاهرش پیدا بود مدت هاست غذای آن چنانی نخورده است.
پسرک از مادرش خواست تا به آن مرد فقیر کمک کند. مادر که عجله داشت، دست کودک را کشید و باسرعت به طرف اتوبوس دوید که در حال حرکت بود. ناگهان به یاد آورد که بلیط ندارد. از مسافرانی که در حال سوار شدن بودند بلیط خواست، امـا آن ها هم عجله داشتند❗️
مادر حرکت اتوبوس و همین طور رفتن فقیر گوشه خیابان را دید...
👌#نـتـیـجـه:
در پـس هـر کُـنـشـی، مـنـتـظـر واکـنـشـی بـاشـیـد...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #راز_مثلها
📘داستان ضرب المثل
✍#وعده_سر_خرمن
نقل است روزی خان آبادی به خانه کدخدا رفت. ساززن آبادی نزد خان آمد و یک پنجه عالی ساز زد. خان که خوشش آمده بود، وعده داد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به نوازنده بدهد. ساززن هم خوشحال تا موعد خرمن روزشماری می کرد... رفته رفته سر خرمن رسید و خان برای برداشت محصول به آبادی آمد و ساززن با خوشحالی پیش خان رفت و بعد از عرض سلام به یادش انداخت که:
من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید، لطف بفرمایید. خان خندید و گفت: ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟ برو پی کارت...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها
📗#داستان_ضرب_المثل
✍گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت!
رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.
پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.
افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین، گهی زین به پشت
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🕊#زیبا_نوشت
یه روزایی تو زندگیمون هست، که هیچ اتفاﻕ خاصی نمی افته؛
ما به این روزا میگیم:
تکراری…
خسته کننده...!
ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقات بدی تو این روزها بیفته
که روزی صد بار دعا کنی کاش همون روزای تکراری باز هم تکرار بشن…
خدایا به خاطر همهی روزهای تکراری اما بی مصیبتت…
هزاران بار شُکـر...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📘چارلی چاپلین میگوید
پس ازکلی فقر
به ثروت وشهرت رسیدم
آموخته ام که:
باپول میشود
خانه خرید ولی آشیانه نه…
رختخواب خرید ولی خواب نه…
ساعت خرید ولی زمان نه…
میتوان مقام خرید ولی احترام نه...
میتوان کتاب خرید ولی دانش نه…
دارو خرید ولی سلامتی نه…
میتوان ادم خرید اما دل ...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.
ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.
خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.
فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.
کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...
چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.
نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_دوتا_بز
میگن ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت ...
همسایهها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : آی چه میکنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ...
ملانصرالدین گفت : بزم فرار کرده
گفتند : این فرار نکرده بیچاره را چرا میزنی ؟
ملانصرالدین گفت : شما نمیدانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر میدوید !!
✓
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ.
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ حکیم ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﻗﺪﻡ میﺯﺩ ﮐﻪ ﻇﻬﺮ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺪﺭ ! ﻇﻬﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، نمیﺧﻮﺍﻫﻴﺪ
ﺑﺮﮔﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ؟
ﻟﻘﻤﺎﻥ کمی ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮﻡ! ﺍﮔﺮ مطمئنی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍی ﻣﺎ ﺗﻬﻴﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﻭ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ.
ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
نمیﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍیﻧﺎﻫﺎﺭ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ
ﺭﺍ میﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺟﻠﻮی ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ میﺧﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ میﮐﻨﻴﺪ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩﺍﻳﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ.
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮﻡ! ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪﭼﻴﺰی ﻧﺨﻮﺭی ﻣﮕﺮ
ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎیی ﻧﺨﻮﺍبی ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖترین ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ.
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻟﻲ ﻏﺬﺍﻫﺎی ﻣﻌﻤﻮلی ﺭﺍ میﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ
ﺟﺎﻫﺎی ﻋﺎﺩی ﻫﻢ میﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ.
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻨﺪی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﻴﺎﺩﻩ میﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﻭ ﺧﺴﺘﮕﻲ بیﺗﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ:
ﮐﺎﺵ ﻏﺬﺍیی ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺭﺩﻳﻢ، ﮐﺎﺵ ﺟﺎی ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ.
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻏﺬﺍیی ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺟﺰ ﭼﻨﺪ
ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ. ﺑﻴﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺘﻲ ﺑﮑﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻤﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﻴﻢ.
ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﻥهای ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ کمی ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ، ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺍﺯ
ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮبی ﺑﻮﺩ، ﭼﻪ ﻏﺬﺍی ﺧﻮبی ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ.
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ، ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻩﺍی؟ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ.
ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. کمی ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺣﺮﻑﻫﺎی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﭘﺪﺭ؟! ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﻏﺬﺍ ﺑﺮﺍﻳﻤﺎﻥ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ، ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻟﻲ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻳﻢ.
ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻄﻮﺭ؟ ﻣﮕﺮ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﺳﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎﺳﺖ؟
ﻟﻘﻤﺎﻥ گفت:
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺸﺪﻩﺍی ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭ. ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺎﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮی، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ، ﺧﺎﮎ ﻭ ﺳﻨﮕﻼﺥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺟﻮیی میﮐﻨﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﺍﻭ میﮔﺬﺍﺭﻧﺪ را نمیﺧﻮﺭﺩ ﻳﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻫﺪﻳﻪﻫﺎی ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ نمیﭘﺬﻳﺮﺩ، میﮔﻮﻳﻨﺪ:
ﮔﺮﺳﻨﻪ نیستی، ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
👌بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست دل بریدن است
🌹دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد در قربان عيد جان باختن و قربانی كردن جان خويش در پای خداست
🌹عيد قربان عيد سرسپردگی و بندگی به درگاه احديت است عيد قربان سر بريدن نفس است و پا بريدن از #شيطان
🌸#عيد_قربان
🌹سربلندی ابراهیم
🍃آرامش اسماعیل
🌹امیدواری هاجر
🍃عطر عرفه
🌹و برکت عید قربان را
🍃برای شماخوبان آرزومندم
🌹زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم
🍃و پاکی چشمهی زمزم
🌹عید قربان عید بندگی مبارک 🌹
#عید_سعید_قربان_بر_شما_مبارک🌹
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل سفر کن در منا
و عید قربان را ببین 🌷
چشمههای نور و
شور آن بیابان را ببین....
گوسفند نفس را
با تیغ تقوی سر ببر
پای تا سر جان شو و
رخسار جانان را ببین....
عید سعید «قربان» مبارک 🍀
🎤 #سامی_یوسف
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin