🕊#زیبا_نوشت
یه روزایی تو زندگیمون هست، که هیچ اتفاﻕ خاصی نمی افته؛
ما به این روزا میگیم:
تکراری…
خسته کننده...!
ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقات بدی تو این روزها بیفته
که روزی صد بار دعا کنی کاش همون روزای تکراری باز هم تکرار بشن…
خدایا به خاطر همهی روزهای تکراری اما بی مصیبتت…
هزاران بار شُکـر...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📘چارلی چاپلین میگوید
پس ازکلی فقر
به ثروت وشهرت رسیدم
آموخته ام که:
باپول میشود
خانه خرید ولی آشیانه نه…
رختخواب خرید ولی خواب نه…
ساعت خرید ولی زمان نه…
میتوان مقام خرید ولی احترام نه...
میتوان کتاب خرید ولی دانش نه…
دارو خرید ولی سلامتی نه…
میتوان ادم خرید اما دل ...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.
ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.
خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.
فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.
کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...
چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.
نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_دوتا_بز
میگن ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت ...
همسایهها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : آی چه میکنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ...
ملانصرالدین گفت : بزم فرار کرده
گفتند : این فرار نکرده بیچاره را چرا میزنی ؟
ملانصرالدین گفت : شما نمیدانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر میدوید !!
✓
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ.
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ حکیم ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﻗﺪﻡ میﺯﺩ ﮐﻪ ﻇﻬﺮ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺪﺭ ! ﻇﻬﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، نمیﺧﻮﺍﻫﻴﺪ
ﺑﺮﮔﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ؟
ﻟﻘﻤﺎﻥ کمی ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮﻡ! ﺍﮔﺮ مطمئنی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍی ﻣﺎ ﺗﻬﻴﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﻭ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ.
ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
نمیﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍیﻧﺎﻫﺎﺭ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ
ﺭﺍ میﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺟﻠﻮی ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ میﺧﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ میﮐﻨﻴﺪ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩﺍﻳﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ.
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮﻡ! ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪﭼﻴﺰی ﻧﺨﻮﺭی ﻣﮕﺮ
ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎیی ﻧﺨﻮﺍبی ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖترین ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ.
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻟﻲ ﻏﺬﺍﻫﺎی ﻣﻌﻤﻮلی ﺭﺍ میﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ
ﺟﺎﻫﺎی ﻋﺎﺩی ﻫﻢ میﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ.
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻨﺪی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﻴﺎﺩﻩ میﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﻭ ﺧﺴﺘﮕﻲ بیﺗﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ:
ﮐﺎﺵ ﻏﺬﺍیی ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺭﺩﻳﻢ، ﮐﺎﺵ ﺟﺎی ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ.
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻏﺬﺍیی ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺟﺰ ﭼﻨﺪ
ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ. ﺑﻴﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺘﻲ ﺑﮑﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻤﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﻴﻢ.
ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﻥهای ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ کمی ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ، ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺍﺯ
ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮبی ﺑﻮﺩ، ﭼﻪ ﻏﺬﺍی ﺧﻮبی ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ.
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ، ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻩﺍی؟ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ.
ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. کمی ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺣﺮﻑﻫﺎی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﭘﺪﺭ؟! ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﻏﺬﺍ ﺑﺮﺍﻳﻤﺎﻥ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ، ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ
ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻟﻲ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻳﻢ.
ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻄﻮﺭ؟ ﻣﮕﺮ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﺳﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎﺳﺖ؟
ﻟﻘﻤﺎﻥ گفت:
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺸﺪﻩﺍی ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭ. ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺎﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮی، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ، ﺧﺎﮎ ﻭ ﺳﻨﮕﻼﺥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺟﻮیی میﮐﻨﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﺍﻭ میﮔﺬﺍﺭﻧﺪ را نمیﺧﻮﺭﺩ ﻳﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻫﺪﻳﻪﻫﺎی ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ نمیﭘﺬﻳﺮﺩ، میﮔﻮﻳﻨﺪ:
ﮔﺮﺳﻨﻪ نیستی، ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
👌بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست دل بریدن است
🌹دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد در قربان عيد جان باختن و قربانی كردن جان خويش در پای خداست
🌹عيد قربان عيد سرسپردگی و بندگی به درگاه احديت است عيد قربان سر بريدن نفس است و پا بريدن از #شيطان
🌸#عيد_قربان
🌹سربلندی ابراهیم
🍃آرامش اسماعیل
🌹امیدواری هاجر
🍃عطر عرفه
🌹و برکت عید قربان را
🍃برای شماخوبان آرزومندم
🌹زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم
🍃و پاکی چشمهی زمزم
🌹عید قربان عید بندگی مبارک 🌹
#عید_سعید_قربان_بر_شما_مبارک🌹
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل سفر کن در منا
و عید قربان را ببین 🌷
چشمههای نور و
شور آن بیابان را ببین....
گوسفند نفس را
با تیغ تقوی سر ببر
پای تا سر جان شو و
رخسار جانان را ببین....
عید سعید «قربان» مبارک 🍀
🎤 #سامی_یوسف
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#بسیار_زیباست🌺👇
کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم :
من نمی خوام تو بهترین باشی
من فقط می خوام تو خوشبخت باشی
اصلا مهم نیست همیشه نمره هاتو ۲۰ بگیری ...
جای ۲۰ می تونی ۱۸ بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببری .
از "ترین" پرهیز کن
خوشبختی جایی هست که خودت رو با کسی مقایسه نکنی
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن ...
من فکر می کنم از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم ، خوشبختی از ما گریخت ...
از ۱۹:۷۵ لذت نبردیم چون یکی ۲۰ شده بود ...
از رانندگی با پراید لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری تو خیابون بود .
از بودن کنار عزيزانمون لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیبش کمتر از خیلی های
دیگه بود .
می خوام بگم خیلی از ما فقط به "بهترین ، بیشترین و بالاترین" چسبیدیم و نتیجه ی
آن نسل های افسرده و همیشه گریان شد ...
شاید لازمه تغییر جهت بدیم یا حداقل اجازه ندیم نحسیِ "ترین" دامن بچه هامون رو بگیره
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_آموزنده 💎
مردی شکارچی دامی گسترد و گنجشکی را صید کرد..گنجشک به حرف آمد و گفت از جان من چه میخواهی ... به پروبال و گوشت تنم نگاه کن آنقدر لاغرم که شکم تو را سیر نمیکنم اگر آزادم کنی سه پند گرانبها به تو میدهم یک پند را موقعی میگویم که در دستت هستم پند دوم را روی شاخه درخت میگویم و پند سوم را موقعی که روی قله کوه نشسته باشم
شکارچی قبول کرد و گفت اولین پندت را بگو
گنجشک گفت اولین پندم این است هرگز حسرت چیزی را که از دست میدهی نخور
شکارچی به قولش عمل کرد و او را آزاد کرد و پرید روی شاخه نشست و گفت پند دوم این است که هیچ حرف محالی را باور نکن
این را گفت و به طرف کوه رفت
در حال پرواز گفت ای مرد بدبخت در چینه دان من دو تا گوهر گرانبها به وزن چهل مثقال است اگر مرا میکشتی صاحب گوهر ها میشدی چه اشتباه بزرگی کردی
شکارچی غمگین شد و برای گوهر های بر باد رفته حسرت بسیار خورد بعد به گنجشک گفت صبرکن هنوز پند سوم را نگفته ای
گنجشک گفت چطور پند سوم را بگویم در حالی که به دو پند دیگر عمل نمیکنی
به تو گفتم برای آنچه از دست داده ای غم وحسرت نخور اما تو از اینکه مرا از دست داده ای حسرت میخوری
به تو گفتم حرف محال را باور نکن اما تو حرف مرا که گفتم دو گوهر گرانبها دارم باور کردی
عقلت کجاست من روی هم دو مثقال وزن ندارم چطور میتوانم گوهر چهل مثقالی در چینه دان داشته باشم
گنجشک این را گفت و رفت و شکارچی با افسوس و اندوه به دور شدنش نگاه میکرد
🔹نکته: این مثل برای آن گفته اند تا معلوم شود که چون طمع پدید می آید آدمی همه محالات را باور میکند...!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_تأمل_برانگیز
ميگن روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود
فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد
سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد
فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم
آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند
هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادی زياد كبك گرفتار دام میشوند
سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد
چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟
👈سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
#ارتباط #حرام پدر شوهر با عروس😱
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش....
🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
📚#حکایت_غاز_یک_پا
روزی ملانصرالدین غازی پخته برای حاکم تازه وارد هدیه میبرد. در بین راه گرسنگی بر او غلبه کرد، یک ران آن را خورد و باقی را به خدمت حاکم آورد. حاکم چون غاز بریان را یک پا دید، پرسید: پس یک پای این غاز چه شد؟
ملا گفت: در شهر ما غازها یک پا بیشتر ندارند اگر باور ندارید غازهایی را که در کنار استخر ایستاده اند نگاه کنید.
حاکم نزدیک پنجره رفت دید که غازها روی یک پا ایستاده و به خواب رفته اند. اتفاقا در همان موقع چند نفر از فراشان آنها را با چوب زده و به آشیانه خود بردند.
حاکم رو به ملا کرد و گفت: نگاه کن دروغ گفته ای این غازها همه دوپا دارند.
ملا گفت: چوبی که آنها خوردند اگر شما خورده بودید عوض دو پا چهار پا فرار میکردید.😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به "خرش "سلام میکرد....
گفتن :
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
میگه :
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!
👈حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید،
بذار اون نفهمه...
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_نخندیدن_بهلول
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ
نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
⭐️گویند روزی ملا نصرالدین از محلی میگذشت؛ دید فردی را شلاق میزدند علت را جویا شد، گفتند: شراب خورده. ملا گفت خوب بخورد مگر چه میشود؟ گفتند شراب حرام است. ملا پرسید: برای چه حرامست؟ گفتند: چون به بدن ضرر میرساند و در قرآن آمده هرچه به بدن ضرر زند حرام است. ملا گفت خدا را هزار مرتبه شکر که شلاق نه به بدن ضرر میزند و نه به آبرو...
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی از ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند، حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید: اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم، ملانصرالدین نیز قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند
عده ای به ملا می گویند: مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم
+ همیشه امیدوار باشید بلکه چیزی به نفع شما تغییر کند !
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
روزی هارون به بهلول گفت ؛ای بهلول دانا میتوانی از قیامت و سوال و جواب ان دنیا مرا با خبر کنی؟
بهلول گفت اری و به هارون گفت که به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه
پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که
ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید تاج و تخت و زمین و...نتوانست همه اموالش را معرفی کندو
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هرکس که بالاتر نشتست
استخوان سختر خواهد شکست
🖊#مولانا
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز میداشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمیارزد.!!!😂
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ افسار شتر بر دم خر بستن.
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت میطلبد.
یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد. از جمله؛
زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یک بار با
من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ زیرآب کسی را زدن.
ﮐﻠﮏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﻥ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻧﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﻝ ﮐﺮﺩ .
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻟﻮﻟﻪﮐﺸﯽ ﺁﺏ ﺗﺼﻔﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺨﺰﻥ ﺁﺏ ﺧﺎﻧﻪ.ﻫﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺏ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺵ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﻮﺽ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻟﺠﻦ ﺗﻪ ﺣﻮﺽ ﺍﺯ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺁﺏ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺷﻮﺩ.
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺯﯾﺮﺁﺏ ﺣﻮﺽ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ. ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ
ﻣﯽﮔﻔﺖ۳: « ﺯﯾﺮﺁﺑﻢ ﺭﺍ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ. »
ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺁﺑﺶ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺯﯾﺮﺁﺏ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺯﺩﻥ; ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﮐﺴﯽ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻤﻠﯽ ﻭ ﺟﺰ ﺁﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻌﺎﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺮ ﺿﺮﺭ ﻭ ﺑﻪ ﺿﺪ ﺍﻭ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍﻧﺪﻥ، است.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حـــکایت
روزی ملايى از کودکی خردسال پرسید :
مسجد این محل کجاست فرزندم؟
کودک گفت:
انتهاى همين كوچه به چپ برويد، آن جا گنبد مسجد را خواهی دید.
ملا گفت: احسنت بر تو اى فرزند!
من هم اکنون در آنجا مجلسى دارم، بيا و به سخنانم گوش فرا ده
کودک پرسید : مجلس بحث تو چه باشد اى شيخ !؟
ملا گفت: راه بهشت را به مردم نشان دهم
کودک خندید و گفت: تو راه مسجد را نميدانى چگونه می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی!!
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
💎زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند.
کمی بعد، زن از سرویسدهی ضعیف داروخانهی شهر به همسایهی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت.
زن گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای»
همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانهی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانهی او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند.
در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد.
این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
آتییییییشششش زدم به مالمممم🔥🔥
❌❌تخفیف ویژهههه #50درصد❌❌
🔴🔴
🔴 روتختیهای #دونفره🙈
🔴 روتختی #ابریشمی سه بعدی😍
🔴 روتختیهای #تکنفره☹️
👈هزینه ارسال #کاملاااارایگان است📛💯
https://eitaa.com/joinchat/2021785618Cbdab9c2a72
با هر خرید #هدیههایعالیی بگیرید🌸👆
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
👶اسباب بازی گرونه؟؟😔
حوصله بچه ها تو خونه سر رفته؟؟😣
🌎ما در این کانال با بازی های فکری و سرگرمی های علمی آموزشی از برندهای معتبر و محبوب ایرانی اوقات بیکاری بچه ها رو پر میکنیم💪
👈لینک ۱۰ درصد تخفیف ویژه از عید قربان تا عید غدیر😍
👈مامانای خوش سلیقه کلیک کنید😌
📞 09057402478
🎁بازی های فکریش محشرررره😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3219980344C653383b7ac
کلیک کن ببین تو رو کجا میبره😍👆
با ارسال رایگان به سراسر کشور😍👌
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🎁قرعه کشی بزرگ و هدایای ویژه🎁
💠با فرا رسیدن ایام فرخنده و پرسُرور دهه ولایت، قرعه کشی با هدایای ویژه برگزار خواهد شد😍👌
✍با توجه به محدودیت ثبت نام هرچه سریعتر از طریق لینک زیر ثبت نام کنید😍🏃♂🏃♂👇
https://eitaa.com/joinchat/4217700402C961ea98555
لینک اختصاصی عضویت و ثبت نام😍👆
📚#داستان_کوتاه
حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمتهای باغ در حیرت فرو رفتند.
حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمیگذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش میسپارم.
پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار میرفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور میخواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس میداد که فقیر هیچ در بساط نداشت.
جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است.
چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بینیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمهای پدید آمده است.
این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغهای مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغهای خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست.
ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمیکند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید.
سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسههای بیابان از شرمم پنهان شدهام. شبها در تاریکی چون حیوانات بیرون میروم و شکاری میکنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسهها پنهان میشوم.
ندا آمد ای موسی (ع)
آن جوان صاحب باغ بیکرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت.
و اینکه میبینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بینیاز شوند.
به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بندهام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش میکنم، حتی هر چه را میبخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمیتواند خود را رها سازد.
و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچکس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمیتواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمیتواند بگیرد. نیز ، بداند اگر توبه نکند ،بادی میفرستیم تا ماسهها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آنگاه قدرت ستر و پوشاندن عورت خود را حتی نخواهد داشت.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ افسار شتر بر دم خر بستن.
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت میطلبد.
یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد. از جمله؛
زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یک بار با
من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍ایران بزرگ ، بزرگمردانی داشت که قلوبشان حامل محبت الله و رسول الله ص و اهل بیت و اصحاب ایشان بویژه خلفای راشدین بود لذا با حرکت بر مسیر صحیح دینداری ،زبان و قلم پاکشان مایه افتخار و سرمایه های تمام ناشدنی این دیار گشت.
لکن بدون شک ،دهان کثیف و قلم نجس اراذل و اوباشی چون شایان مصلح (مفسد ملعون ) جز بدنامی و سیاهی ، حاصلی برای این دیار به ارمغان نخواهد آورد .
🌴شاعران بزرگ ایرانی که در وصف امیر المؤمنین #حضرت_عمر (رضی الله عنه) شعر سروده اند
❤️عشق حضرت عمر (رض) در دل و روح این شاعران بزرگ پارسی زبان🔻
✅مولوی🔻
عاشقانی که با خبر میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
و آنک اخلاق مصطفی جویند
چون ابوبکر و چون عمر میرند
☆
✅فردوسی🔻
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
☆
✅عطار نیشابوری🔻
سپهر دین عمر خورشید خطّاب
چراغ هشت جنّت شمع اصحاب
چه شمعی کافتاب نامبردار
طواف او کند پروانه کردار...
...
رسولش گفت گر بودی دگر کس
نبی جز من نبودی جز عمر کس
☆
✅سنایی غزنوی🔻
قوت دین حق زعمّر بود
خانه دین بدو معمر بود
جگر مشرکان پر از خون کرد
کبرشان از دماغ بیرون کرد
☆
✅سعدی شیرازی🔻
دیگر عمر که لایق پیغمبر بدی
گر خواجه رسل نبدی ختم انبیا
سالار خیل خانه ی دین صاحب رسول
سر دفتر خدای پرستان بی ریا
☆
✅حکیم نظامی گنجوی🔻
به مهر علی گرچه محکم پیم
زعشق عمر نیز خالی نیم
☆
✅شمس تبریزی🔻
عمر آمد, عمر آمد ببین سر زیر شیطان را
سحر آمد, سحر آمد, بهل خواب سباتی را
☆
✅عبید زاکانی🔻
چون بست بهر دین محمد میان عمر
در هم شکست گردن گردن کشان عمر
برباد رفت خرمن کفار خاکسار
چون برکشید خنجر آتش فشان عمر
خورشید دین به اوج کمال آن زمان رسید
کانداخت سایه بر سر اسلامیان عمر
☆
✅سنایی غزنوی🔻
ظالمان را حشر با آب نیاز
عادلان را زی امیرالمؤمنین عمر برند
☆
✅عبدالرحمان جامی🔻
خاصه آل پیغمبر و اصحاب
کز همه بهترند در هر باب
وز میان همه نبود حقیق
به خلافت کسی به از ابوبکر صدیق
وز پی او نبود از آن احرار
کس چو عمر فاروق لایق آن کار
☆
✅اقبال لاهوری🔻
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لاله صحرا گذر
☆
#نشر_دهید
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin