#داستان_آموزنده
🔆عنايت آقا ابى عبداللّه الحسين علیه السلام
يك روز با حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا محسن كافى آقازاده مرحوم شهيد حاج شيخ احمد كافى رضوان اللّه تعالى عليه به زيارت مرحوم آية اللّه حاج آقا احمد امامى رضوان اللّه تعالى عليه به كتابخانه شان رفتيم ، حضرت آية اللّه خاطره اى براى ما نقل فرمودند: كه يك روز با دوستان به ديدار و منبر مرحوم كافى مى آمديم يكى از رفقا گفت حاج آقا، آقاى كافى كه مجتهد نيست چطور شده همه مردم او را دوست دارند و اين همه سيل جمعيت پاى منبر او مى آيد و از يك عالم معروف تر است در حالى كه نه آية اللّه العظمى است نه چيزى ؟
گفتم الان به زيارتشان مى رويم و از او مى پرسيم ، آمديم پاى منبر مرحوم كافى بعد از منبر اطاقى بود كه ايشان آنجا مى نشستند و علما به زيارتشان مى آمدند بعد از احوال پرسى گفتم حاج آقاى كافى مردم مى گويند شما كه مجتهد و عالم نيستيد چرا اينقدر معروف هستيد؟
مرحوم كافى فرمود: آرى ، همين طور است ، روزى مرا رژيم شاه معلون به كرمانشاه تبعيد كرد، يكشب مرا در يك خرابه اى گذاشتند از وحشت قلبم درد گرفت بعد از چند روز به تهران آمدم آقاى فلسفى را ديدم احوال بنده را پرسيدند گفتم قلبم درد مى كند گفت اگر مى خواهى شناسنامه ات را بده بدهم رفقا برايت يك ويزا بگيرند برو خارج عمل كن قلبت خوب شود. گفتم اين كه مى خواهى ويزاى خارج بگيرى و مرا بفرستى زير دست يك مشت دكترهاى بى دين و يهودى و كافر و بعد هم معلوم نيست خوب شوم يانه . بيا و يك ويزا بگير برويم كربلا پيش طبيب اصلى و ارباب كل آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين علیه السلام شِفايم را از آقا و ولى نعمتم بگيرم .
ويزا گرفته شد و آمدم كربلا، آمدم پيش كليددار در حرم آقا حسين علیه السلام گفتم آقاجان حرم را در چه روزى مى شوئيد گفت در فلان شب گفتم آقا جان عطرى گلابى نياز هست كه با خود بياورم گفت نه نياز نيست من رفتم و آن شب آمدم وارد حرم شدم و همانطورى كه داشتم حرم را مى شستم منقلب شدم و فهميدم آقا مى خواهد به بنده عنايتى كند لطفى كند فهميدم يك چيزهائى مى خواهند به من بدهند پريدم ضريح را گرفتم و دادند آنچه كه مى خواستند بدهند از آن شب به بعد معروف شدم . آى حسين ، آى حسين ، آى حسين جان .
📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆عزاداری مردگان
در تهران كمتر كسى است كه نام مسجد مجد را نشنيده باشد مسجد نامبرده امام جماعتى داشت بنام حاج شيخ محمّد تقى آملى كه مجتهد جامع الشرائط بود، ياد دارم كه شيخ ما آية اللّه خوشوقت مى فرمود ايشان شايستگى مرجعيّت داشت ولى به عنوان آنكه در اين رابطه مطرح نباشد فقط به امامت مسجد مجد و تدريس مى پرداخت و بس و در بعضى از كتابهائيكه حالات علماء بزرگ و عرفا را نوشته اند، آمده كه مرحوم آية اللّه شيخ محمد تقى آملى از جمله كسانى است كه به تشرّف خدمت حضرت ولىّ عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مفتخر گرديده است در مجلّه حوزه پنجاه و يك آمده كه مرحوم آية اللّه آملى مى فرمود: حدود چهل سال از سنّ من ميگذشت ، روزى به قم مشرّف شدم ، روز عاشورا در صحن حضرت معصومه عليهاالسلام عزادارى مفصّلى بود، روضه مى خواندند و منهم خيلى متاءثرّ شدم و زياد گريه كردم ، سپس به قبرستان شيخان رفتم و زيارت اهل قبور مى خواندم . السلام على اهل لااله الاّاللّه .
در اين هنگام ديدم تمام ارواح روى قبرهايشان نشسته اند و همگى مى گفتند عليكم السلام آنگاه زمزمه هائى شنيدم مثل آنكه درباره امام حسين علیه السلام و عاشورا بود اى حسين اى حسين اى حسين جان به اين معنى كه آنها هم عزادارى مى نمودند.
📚دين ما علماى ما، 154.
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆اعترافات دشمن
هنگامى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، عبدالله پسر عمر به يزيد بن معاويه نوشت :
حقا كه مصيبتى سنگين و حادثه اى بزرگ در اسلام رخ داد هيچ روزى مانند عاشوراى حسين نخواهد بود.
يزيد در پاسخ عبدالله نوشت :
اى احمق ! ما به خانه هاى آراسته ، فرشهاى آماده و بالش هاى منظم وارد شده ايم و اگر اينها حق ديگران باشند، پدرت عمر اول كسى بود كه چنين كارى را انجام داد و حق ديگرى را غصب كرد.
📚بحار: ج 45، ص 327.
حکایت
@hkaitb
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
یکی از همسایه های فروشگاه که یک پسر سی و چند ساله است چند روزیه سراغ شمع معطر و عود دستساز میگیره.ما هم تموم کرده ایم و مرتب میاد و میره و سراغ شمع و عود میگیره.
گفتم حالا چرا اینقدر اصرار داری؟ مگه چه خبره؟ گفت من جدیدا نامزد کرده ام و نامزدم گفته برای تولدم منو سورپرایز کن! و شمع معطر بخر و از درب آپارتمان اونها را بچین تا تو اتاق! بعد من وارد که میشم یعنی اطلاع ندارم و همتون دست بزنید و منم جیغ بکشم!
بهش گفتم این که اسمش سورپرایز نیست.سورپرایز یعنی طرف اطلاع نداشته باشه و غافلگیر بشه. گفت نمی دونم والا ایشون اینجوری دستور داده که عکس و فیلم هم بگیریم برای اینستا.بهش گفتم از این شمع های کوچیک اومده ولی معطر نیست و بوی گند پارافين میده به دردت میخوره؟ اونم گفت آره از همینا بده. دیگه بو شمع که از تو فیلم و عکس پیدا نیست!...
حکایت
@hkaitb
▪️در آخرين سالى كه مرحوم دُرّى در قيد حيات بود، يک شب از دهه محرّم جوانى از ايشان قبل از منبر سوال ميكند كه مراد از اين شعر چيست:
🔹مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
🔹چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد
▪️مرحوم درّى ميگويد: جواب اين سوال را در بالاى منبر ميدهم تا براى همه قابل استفاده باشد.🍂
▪️ايشان در فراز منبر از قضيّه نهى آدم أبو البشر از خوردن گندم، و داستان نان جوين خوردن أمير المؤمنين عليه السّلام را در تمام مدّت درازاى عمر بيان مى نمايد، و حتّى اينكه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوين سير نشد.🍂
▪️و سپس ميگويد: مراد از شيخ در اين بيت، حضرت آدم علىٰ نبيّنا و آله و عليه السّلام است، كه وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولى به آن وفا نكرد.🍂
▪️و مراد از پير مغان حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام است كه در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا كرده و به اتمام رسانيد.🍂
▪️اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى بر سر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد. قبل از پايان سال، مرحوم درّى فوت ميكند؛🍂
▪️درست در سال بعد در دهه محرّم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى ميكند، وى را در خواب مى بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت:
▪️اى جوان! تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آنطور پاسخ گفتم. امّا چون بدين عالم آمده ام، معنى آن، طور ديگرى براى من منكشف شده است:
▪️مراد از شيخ حضرت إبراهيم عليه السّلام است، و مراد از پير مغان حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام؛ و مراد از وعده، ذبح فرزند است؛🍁
▪️كه حضرت إبراهيم بدان امر خداوند وعده وفا داد، امّا حقيقت وفا را حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام در كربلا به ذبح فرزندش حضرت علىّ أكبر عليه السّلام انجام داد.😭
▪️فرداى آن شب، اين جوان در آن مجلس معمولى همه ساله مرحوم درّى مى آيد و اين خواب خود را بيان ميكند.
و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است.🍁🍂
📚 "روح مجرد" ص ۴۸۳
حکایت
@hkaitb
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
حکایت
@hkaitb
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است. که احتمالا یک هفته ای در خانه ی من بوده.بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که: عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ
حکایت
@hkaitb
#داستانک 📚
یازده ساله بودم و عاشق کتاب. همهی کتابهای توی خانه را خوانده بودم، شریعتیها را چند بار، مطهریها را از اول تا آخر، دیوان شعر انوری (چرا باید به جای حافظ و شاهنامه توی خانه انوری میداشتیم، نمیدانم!)، یک کتاب شعر که نویسندهاش دوست پدرم بود و قرآن.
مامان بیمارستان بود، یک پای بابا محل کارش بود و یک پایش دنبال دوا و داروی مامان. مرفین گیر نمیآمد و داروهای شیمیدرمانی قیمت خون پدرِ همهی صنف دارو بود.
توی این هیروویر آنچه به چشم نمیآمد کرمِ کتاب بودن من بود. کسی حواسش به من نبود. به اینکه دلم کتاب جدید میخواهد و قدیمیها را آنقدر خواندهام که گوشههای کتابها ساب رفته. بین اینهمه گرفتاری کتاب خواستن من اَتِینا بود.
تا اینکه اسبابکشی کردیم و توی کمددیواری خانهی جدید یک کتاب پیدا کردم. انگار دنیا را به من داده بودند، کتابِ توی کمد دیواری، نور فانوس دریایی بود توی تاریکی، صدای دنگدنگِ رسیدن دستهی کولیها بود به یک روستای دورافتادهی خوابزده.
اگر بگویم تا سالها بعد به داستایوفسکی به چشم معشوق نگاه میکردم، بیراه نگفتهام! جنایت و مکافاتش همان پیام "بپوش میام دنبالت" بود در یک غروب جمعهی دلگیر و حوصله لبریزشده.بعد از آن، بعدها که کتاب توی دستم زیاد بود، گاهی کتابی جا میگذاشتم، بهعمد تا شاید دخترکی یازدهساله از عشقبازی با کتابِ من صفا کند.
حکایت
@hkaitb
دخترک هر روزظهر از کنارش می گذشت .
خیره می شد به قد و بالای مرد
لباس مرد را خوب به خاطر داشت،
البته نه به تمیزی الان اما همین رنگ بود .
مادر دستش را محکم تر می کشید،
"عزیزکم بیا بریم "
دخترک در حالی که می رفت به پشت سر نگاه می کرد و دستی تکان می داد.
باز بیلبورد کنار خیابان تنها می ماند .
دلش می گرفت .
این اولین باری بود که از عکس روی تنش راضی بود.
چون یک نفر هر روز برایش دست تکان می داد
برایش می خندید ...
ظهر باز باصدای خنده ی دختر قند توی دلش آب شد.
_مامان نگاه کن خود این آقا نجاتم داد همه جا آتیش گرفته بود همین آقا با لباس قرمز بود .خودش بود،
مادر کلافه از تکرار داستان هر روز گفت:
آره عزیزم آقای آتش نشان نجاتت داد و زیر لب
فاتحه ای خواندو خدا را شکر کردبرای زندگی دوباره ی دخترش .
بیلبورد چهار راه استانبول با عکس آتش نشان شهید احساس هویتی تازه داشت .
#شیدا_شهبازی
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔴 فــــوری
😥 مرگ خواننده جوان ، وسط اجرا
خدا رحمتش کنه چه صدایی داشت🥲
❌اگه دلشو داری بیا فیلمشو ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/878706755Ced55d1a512
اشک همه تماشاچیا درومد 😭😭👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
188.9K
آلبوم بهترین مداحی های محرم 😍😍👌
🏴زنگخور محرم 1403 رسید
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
مداحی های شور درجه 1👇
https://eitaa.com/joinchat/2057830453C28b41fe66a
رایگان و با کیفیت دانلود کنید
آن وقت ها مدرسه علوی رفتن مد بود. با کلاسی بود. با هزار زور و امتحان و تست هوش و البته پارتی بازی علی آقا کریمی چپانده شدم آن تو. لای آن همه بچه ای که سلول های خاکستری مغزشان از سوراخ گوش های بلبلی اشان سر ریز می کرد. لای آن همه بچه ای که توی خانه شان کومودور داشتند، ساعت ماشین حساب دار می بستند و سرویس می برد و می آوردشان. من اما، همیشه توی ایستگاه اتوبوس سه راه امین حضور، چشم انتظار اتوبوسی می نشستم که راننده اش موقع سوار شدن می گفت: بلیط نداری سوار نشو! و من همیشه بلیط داشتم. یک بلیط پنج تومانی که لای انگشتان عرق کرده ام، مچاله شده بود.
جای من مدرسه علوی نبود. اسم من را باید توی یکی از همان دبستان های شوش- مولوی می نوشتند. همانجا که اگر توی خط نمی ایستادی، ترکه آلبالوی آقای رحیمی پشت ران های لاغرت را خط می انداخت. نه اینکه بروم توی مدرسه ای که روانشناس دارد، آدم حسابی دارد، معاون کوفت دارد و مسئول زهر مار. آخر من چه می دانستم هر چیزی که جلویم می گذارند، پس فردا آتو می شود. من فقط یک بچه بودم. بچه ای که حسرت داشت. بچه ای که نمی دانست توی برگه آرزوها باید چه بنویسد. بچه ای که نمی دانست گول حرف بزرگ تر ها را نباید بخورد. من گول خوردم. بازی ام دادند. گفتند هر چه آرزو داری توی این برگه بنویس. خیالت هم راحت، دست کسی به آرزوهایت نمی رسد.
من پینوکیو بودم. زود خر می شدم. خر شدم و نوشتم "من آرزو دارم یک دوچرخه قرمز داشته باشم تا حداقل از مدرسه تا خانه را پا بزنم و پول بلیط اتوبوس را از بوفه مدرسه ساندویچ کالباس بخرم" چه میدانستم بقیه می نویسند آرزویشان سلامتی پدر و مادر است. چه میدانستم بقیه منتظر ظهور امام زمانند. کف دستم را که بو نکرده بودم. فردای آن روز پدرم را خواستند مدرسه و برگه آرزوهایم را گذاشتند کف دستش. شبش یک دوچرخه قرمز دست دوم توی حیاط خانه قدیمی مان بود و پدری که توی اتاق رژه می رفت و زیر لب می گفت: همه بچه ها آرزوی سلامتی پدر مادرشون رو دارن. اون وقت بچه ما ....
دو چرخه ام را صبح یک روز جمعه و درست آن موقعی که سرم را کرده بودم توی پنجره نانوایی بربری که بگویم "آقا دو تا نان خاشخاشی لطفا" دزد برد. بدون اینکه بداند، همه آرزوهای پسرک جنوب شهری را ربوده است. بدون اینکه بداند این فقط یک دوچرخه نبود. سلامتی پدر و مادر بوده و انتظار ظهور امام زمان.
از آن روز دیگر سوار هیچ دو چرخه ای نشدم. به هیچ اتوبوسی بلیط ندادم و هر روز و هر شب به این فکر می کردم که اگر توی برگه آرزوها می نوشتم سلامتی پدر و مادرم لا اقل این ها را دزد نمی برد. با اینکه خود مادرم را قبل از این ها خدا برده بود.
مرتضی برزگر
حکایت
@hkaitb
آدم هایی که واقعا می روند
هیچ وقت چمدان ندارند
این داستانِ کشیدن چمدان از زیر تخت و پرت کردن لباس ها از کمد،
فقط مال آدم هایی ست که دیر یا زود یا بر می گردند و یا با آرزوی برگشتن زندگی می کنند!
و گرنه دلِ بریده
بویی از گذشته را هم لایق بردن نمی بیند
آدم هایی که واقعا می روند
صدا به اندازه ی داد زدن ندارند
این داستانِ دعواهای بلند و کش دار
منت های بی دنباله
فقط مال آدم هایی ست که بی آنکه بخواهند می روند
می روند و اگر قول دادن و خوب شدن را بلد باشی زود برمی گردند
وگرنه دلِ بریده
قدر یک کلمه هم، هم صحبتِ لایق ندارد!
آدمهایی که واقعا می روند
دنبال خراب کردن چیزهای مانده نیستند.
جار زدن و رسوایی پیش دیگری
فقط مال آدم هایی ست که هنوز به ماندن خود امید دارند وگرنه دلِ بریده
بخیل ِ هیچ کجای زندگی ِ کسی نیست...!
#عادل_دانتیسم
حکایت
@hkaitb
داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت
" بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه
پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خیلی دوست داریم ببینیمش
پسر ادامه داد:"چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه
"متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه
"نه، می خوام که با ما زندگی کنه
پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه
در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت
حکایت
@hkaitb
یقین مردان حق
او رو به روی دریا قرار دارد دریا خروشان و متلاطم است فرعون با لشکریانش در تعقیب شان هستند میخواهند او و پیروانش را به قتل برسانند. یاران موسی به او گفتند آنان به ما خواهند رسید، فرمود:
« کلا إن مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ» (شعراء/ ۶۲).
چنین نیست پروردگار من با من است. رهنمودم خواهد کرد ،هرگز هر آیینه پروردگارم با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد.
حضرت موسی با اطمینان کامل به این که خداوند او را نجات خواهد داد و بر فرعون و سربازانش پیروز خواهد گرداند در دریا به راه می افتد و میگوید: پروردگار من با من است و مرا راهنمایی خواهد کرد. و سرانجام دریا شگافته می شود و براهش ادامه می دهد.
حکایت
@hkaitb
شیخ علی طنطاوی میگفت :
شبی دخترم را دیدم که اندکی برنج، فاصولیا، بادنجان، خیار و چند مشت کشمش در سینی گذاشته و میخواهد آنرا به جایی ببرد؛ از او پرسیدم کجا میبری؟ گفت: پدرکلانم فرموده که به نگهبان ببرم .
از او خواستم تا هر غذا را بر بشقابی جداگانه بگذارد، و پیالهی آب، قاشق و چاقو هم بر آن بیفزاید و سینی را منظم و با سلیقه بچیند .
همه را گذاشت و رفت و در برگشت از من پرسید : اینقدر زحمت و طمطراق برای چه بود بابا؟
گفتم : غذا، صدقهی مالی است و سلیقه و نظم صدقه عاطفی است .
✔️اولی شکم را سیر میکند، و دومی قلب را .
✔️اولی چنین وانمود میکند که نگهبان گدایی بیش نیست و ما غذاهای پسمانده را به او فرستادیم؛ اما دومی چنین میرساند که گویی او دوستی نزدیک و مهمانی بزرگوار است .
⏺ ببین خیلی فرق است بین بخشش مال و بخشش روح و عاطفه و مهر.
مهرورزی پاداشش به مراتب بیشتر و بزرگتر از بخشش مال در پیشگاه خداوند است .
↙️ شایسته است که تمام بخششهای ما آمیخته با مهر و توجه و بزرگی باشد نه بخششِ خشکُخالیِ همراه با تحقیر.
حکایت
@hkaitb
چیزی که پدرم یک بار وقتی در جنگل گم شده بودیم
گفت روزی روزگاری , من و پدرم در جنگلی در فرانسه گم شدیم . آن زمان دوازده سیزده سال داشتم . به هر حال قبل از دورانی بود که بیشتر مردم تلفن همراه داشته باشند . ما در تعطیلات بودیم ، از آن تعطیلات طبقه ی متوسط در روستا و محصور در خشکی که من واقعاً درکش نمی کردم . تعطیلات در دوره ی لوآر بود و ما رفته بودیم بدویم . حدود نیم ساعت بعد ، پدرم متوجه واقعیت شد ؛« اوه ،انگار گم شدیم .» بارها و بارها دور خود چرخیدیم . سعی می کردیم مسیر را پیدا کنیم ، اما راه به جایی نبردیم . پدرم از دو مرد که شکارچی غیر قانونی بودند راهنمایی خواست و آن ها راه را اشتباهی به ما نشان دادند . می دیدم که پدرم کم کم دارد وحشت می کند ، با این که سعی می کرد آن را از من پنهان کند . ما ساعت ها در جنگل بودیم و هر دو می دانستیم مادرم حتماً در وحشت مطلق به سر می برد . در مدرسه به تازگی داستانی از کتاب مقدس درباره بنی اسرائیلی هایی که در بیابان مرده بودند برایم تعریف کرده بودند و من به سادگی تصور میکردم که سرنوشت ما هم مثل آن ها خواهد بود . پدرم گفت : « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از اینجا می ریم بیرون . »
و حق با او بود . عاقبت صدای ماشین ها را شنیدیم و به جاده ی اصلی رسیدیم . هجده کیلومتر از روستایی که دویدن مان را از آنجا شروع کرده بودیم فاصله داشتیم ، اما حالا حداقل تابلوی راهنما داشتیم ، از جنگل بیرون آمده و از درخت ها دور شده بودیم . من هنوز هم وقتی کاملا گم شده ام یا به معنای کلمه به کلمه ی آن یا به معنای استعاری اش ، اغلب به آن استراتژی فکر می کنم . وقتی وسط یک فروپاشی روانی بودم به آن فکر کردم. زمانی که یک سره فقط حمله های هراس و افسردگی داشتم، وقتی قلبم از شدت ترس میتپید ، وقتی به سختی می دانستم چه کسی هستم و نمی دانستم چگونه می توانم زندگی ام را ادامه دهم . « اگه توی یه خط مستقیم به راه مون ادامه بدیم از این جا می رویم بیرون. » گذاشتن یک پا جلوی پایی دیگر ، در یک جهت مشخص ، همیشه تو را از دور خودگشتن دور میکند . موضوع داشتن عزم راسخ برای پیش رفتن است .
📚(#کتاب_آسایش/نویسنده : #مت_هیگ
حکایت
@hkaitb
میگفت مادرم یه کاسه داره که بهش میگیم «کاسه قهر و آشتی»؛ هروقت که زنوشوهر همسایه دعواشون میشه، خیلی سریع یه غذایی چیزی میریزه داخل کاسه و میبره برای همسایه تا بین دعوا وقفه ایجاد کنه و زنوشوهر آروم بشن...خیلی هم تاثیر داشت
گفتم کاش همهمون تو مهربونی کردن اینقدر خلاق بودیم
✍️مجید میرزایی
حکایت
@hkaitb
دیکتاتورها هم عاشق میشوند.
خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزیست که از او به جا مانده است:
نامه هفتم:
به راستیای کاش عشق را هم ممنوع میکردم.
آنگاه همه میخواستند عاشق باشند.
همه شبها در خانههایشان یواشکی عاشقی میکردند...
رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق میزدیم
به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوعالکار و هزاران ممنوعالهای دگر میشدند...
و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی میکردی...!
نویسنده: کیومرث مرزبان
از کتاب: خام بدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم
حکایت
@hkaitb
مارکوس در جامعهای
که ما در آن زندگی میکنیم،
کسانی که بیش از همه تحسین میشوند،
کسانی هستند که پلها، آسمانخراشها و ساختمانهای بلند رو میسازند؛
ولی به نظر من
بهترین و قابل اعتمادترین آدمها
کسانی هستند که عشق رو میسازند؛
چون ساختن هیچچیز
سختتر و مهمتر از ساختن عشق نیست...!
ژوئل دیکر | پرونده هری کِبِر
حکایت
@hkaitb
💢آفتابه
راننده اتوبوس با صدای بلند اعلام کرد، در این قهوهخانه ۱۵ دقیقه توقف داریم. کسی دیر نکند.
من از دقایقی قبل از انتهای اتوبوس، آمده بودم جلوی اتوبوس ایستاده بودم. به محض اینکه شاگرد شوفر درب جلو را باز کرد مثل فنر پریدم پایین و فاصلهی اتوبوس تا توالت را با سرعت زیاد دویدم.
پیرمردی جلوی سرویس توالتهای قهوهخانه روی یک صندلی کهنه نشسته بود. شش هفت تا آفتابه پلاستیکی را از آب پر کرده بود و کنار دیوار چیده بود.
من اولین آفتابه را برداشتم و به سمت یکی از توالتها دویدم. پیرمرد فوراً داد زد آقا برگرد برگرد برگرد.
برگشتم گفتم؟ چیه؟ من چه کردم؟
گفت این آفتابه را بگذار آن یکی را بردار
کاری را که گفت انجام دادم و پریدم داخل توالت.
دقایقی بعد مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد. از توالت بیرون آمدم سکهای به پیرمرد دادم و از او خداحافظی کردم.
چند قدم از او دور شدم ولی دوباره به سمتاش برگشتم و به او گفتم پدرجان این آفتابهها که همه یک اندازه و یک رنگ هستند و همهی آنها پر از آب بودند. برای چه به من گفتی این آفتابه را بگذارم و آن یکی را بردارم. این آفتابهها از نظر شما مگر با هم فرقی میکند؟!
گفت پسرم درست است که این آفتابهها از نظر شما فرقی با هم ندارند ولی میخواستم شیر فهم بشوی من که با این سن و سالم روزی ده ساعت توی سرما و گرما اینجا کار میکنم برگ چغندر نیستم. من هم اینجا برای خودم آدمی هستم. اینطور نیست که شما هر آفتابهای را که خواستی به میل خودت برداری.
آفتابه با آفتابه فرقی نمیکند ولی من هم اینجا برای خودم کسی هستم.
عجب حکایتی!🌺
حکایت
.
🌸🍃🌸🍃
#حشره_کوچکی_که_امپراتوری_را_نابود_کرد
نمرود همچنان با مرکب سلطنت و غرور، تاخت و تاز می کرد و به شیوه های طاغوتی خود ادامه می داد. خداوند برای آخرین بار حجت را بر او تمام کرد تا اگر باز بر خیره سری خود ادامه دهد، با ناتوانترین موجوداتش به زندگی ننگین او پایان بخشد.
خداوند فرشته ای را به صورت انسان برای نصیحت، نزد نمرود فرستاد. این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت:
اینک بعد از آن همه خیره سریها و آوازها و سپس سرافکندگیها و شکستها، سزاوار است که از مرکب سرکش غرور فرود آیی و به خدای ابراهیم علیه السلام که خدای آسمان ها و زمین است ایمان بیاوری، و از ظلم و ستم و شرک و استعمار، دست برداری، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده، اگر به روش خود ادامه دهی، خداوند دارای سپاهی فراوان است و کافی است که با ناتوانترین شان تو و ارتش عظیمت را از پای در آورد.
نمرود خیره سر این نصایح را به باد مسخره گرفت و با کمال گستاخی و پررویی گفت: در سراسر زمین، هیچ کس مانند من دارای نیروی نظامی نیست، اگر خدای ابراهیم علیه السلام دارای سپاه هست، بگو فراهم کند ما آماده جنگیدن با آن سپاه هستیم.
فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آنچه توانست در یک بیابان بسیار وسیع، به مانور و آماده سازی پرداخت و سپاهیان بیکران او با نعره های گوشخراش به صحنه آمدند و بعد نمرود، ابراهیم را طلبید و به او گفت: این لشکر من است.
ابراهیم علیه السلام جواب داد: شتاب مکن هم اکنون سپاه من نیز فرا می رسند.
در حالی که نمرود و نمرودیان، سر مست کیف و غرور بودند و از روی مسخره قاه قاه می خندیدند، ناگاه از آسمان، انبوه بی کرانی از پشه ها ظاهر شده به سپاهیان نمرود حمله ور شدند. (آنقدر زیاد بودند که مثلا هزار پشه با یک انسان و آنقدر گرسنه بودند که گویی ماهها غذا نخورده اند) طولی نکشید که ارتش عظیم نمرود درهم شکسته شد و به طور مفتضحانه ای به خاک هلاکت افتادند.
شخص نمرود در برابر حمله برق آسای پشه ها، به سوی قصر محکم خود گریخت، وارد قصر شد و در آن را محکم بست و وحشت زده به اطراف نگاه کرد؛ پشه ای ندید، احساس آرامش کرده با خود می گفت: نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبری نیست...
در همین لحظه، باز همان فرشته ناصح، به صورت انسانی نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و به او گفت: لشگر ابراهیم را دیدی! اکنون بیا و توبه کن و به خدای ابراهیم ایمان بیاور تا نجات یابی! نمرود به نصایح مهرانگیز آن فرشته ناصح اعتنایی نکرد؛ تا این که روزی، یکی از همان پشه ها از روزنه ای به سوی نمرود پرید و لب پایین و بالای او را گزید، لبهای او ورم کرد و سرانجام همان پشه از راه بینی به مغز او راه یافت و همین موضوع به قدری باعث درد شدید و ناراحتی او شد که گماشتگان سر او را می کوبیدند تا آرام گیرد و طومار زندگی ننگینش بسته شد.
.
✨﷽✨
💠راهکار آیت الله بهجت ره
✍یکی از طلاب محترم نقل کردند : "روزی به خدمت حضرت آیه الله بهجت رسیدم و عرض کردم: آیا می شود خودمان به این دستوراتی که از بزرگان رسیده و در کتاب ها نوشته شده ، مانند دستورات مرحوم بید آبادی عمل کنیم؟
آقا جواب دادند:مرحوم بید آبادی و بزرگان دیگه برای اسلام زحمات بسیار کشیدند ، ولی هر کدام از راه خاصی افراد را به سوی خدا می بردند. ولی راه من هم این است که این دستور العمل فقط در یک چیز جمع شده،در یک کلمه خیلی کوچک ، و آن "ترک گناه"است! ولی فکر نکن ترک گناه چیز ساده ای است، گاهی خیلی مشکل است.و تمام دستورات خودشان بعداً می آید.
🔰 ترک گناه مثل چشمه ای است که همه چیز را خود به دنبال دارد ، شما گناه را ترک کنید دستورات بعدی و عبادات دیگر خود به خود به سمت شما می آید." گاهی خود آقا می فرمودند: "خیال می کنیم خیلی چیزها گناه نیست وحال اینکه نگاه تند به مطیع،و نگاه محبت آمیز به عاصی خود گناه است که شاید ما گناه نشماریم..."
********
حکایت
.
💢آرامش برگ یا سنگ؟
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست .
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب
آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است.
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”
استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت
و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود
را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش
داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو
آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!”
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
“اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا
و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد.
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”
استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم
هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب
می کردید یا آرامش برگ را؟”
استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم
در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم .
مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺
حکایت
.
🌸🍃🌸🍃
مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند. متفکرانه به همسایهاش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمنهای حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.
مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند.
مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»
مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی میدانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»
بعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»
.
.
🌸🍃🌸🍃
#توبه_ابولبابه
در جریان بنی قریظه ، به خاطر خیانتی که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند ، رسول اکرم (ص ) تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند . یهودیان از پیامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند . پیامبر اکرم (ص ) فرمود : ابولبابه ! برو ، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت کرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصی که با یهودیان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را رعایت نکرد و یک جمله ای را گفت و اشاره ای را نمود که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود .
وقتی که از جلسه بیرون آمد ، احساس کرد که خیانت کرده است ، اگر چه هیچ کس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم که بر می داشت و به طرف مدینه می آمد ، این آتش در دلش شعله ورتر می شد .
به خانه آمد ، اما نه برای دیدن زن و بچه ، بلکه یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکی از ستونهای مسجد بست و گفت :
خدایا تا توبه من قبول نشود ، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم کرد . گفته اند فقط برای خواندن نماز یا قضای حاجت یا خوردن غذا دخترش می آمد و او را از ستون باز می کرد و مجددا باز خود را به آن ستون می بست و مشغول التماس و تضرع می شد و می گفت :
خدایا غلط کردم ، گناه کردم ، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم ، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم ، خدایا تا توبه من قبول نشود همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم .
این خبر به رسول اکرم (ص ) رسید . فرمود : اگر پیش من می آمد و اقرار می کرد ، در نزد خدا برایش استغفار می نمودم ولی او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگی خواهد کرد . شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم (ص ) در خانه سلمه وحی نازل شد و در آن به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است . پس از آن پیامبر فرمود : ای ام سلمه ! توبه ابولبابه پذیرفته شد . ام سلمه عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه می دهی که من این بشارت را به او بدهم ؟ فرمود : مانعی ندارد .
اطاقهای خانه پیامبر هر کدام دریچه ای به سوی مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند . ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم که خدا توبه تو را قبول کرد .
این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد ، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند ، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم می خواهد که پیامبر اکرم (ص ) با دست مبارک خودشان این ریسمان را باز نمایند .
نزد پیامبر(ص ) آمدند و عرض کردند : یا رسول الله ابولبابه چنین تقاضایی دارد ، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرده و فرمود : ای ابولبابه توبه تو قبول شد ، آنچنان پاک شدی که مصدق آیه : یحب التوابین و نحب المتطهرین گردیدی . الان تو حالت آن بچه را داری که تازه از مادر متولد می شود ، دیگر لکه ای از گناه در وجود تو نمی توان پیدا کرد .
بعد ابولبابه عرض کرد : یا رسول الله ! می خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه من را پذیرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پیامبر فرمود : این کار را نکن . گفت : یا رسول الله اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدقه بدهم . فرمود : نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود : نه . عرض کرد : اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم . فرمود : مانعی ندارد .
.
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#گهی_پشت_بر_زین_گهی_زین_به_پشت
رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.
پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.
افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند را به سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود توانست خودش را نجات داده و فرار کند.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
.
💢تصور عقاب بودن
عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید ولیکن پنجهاش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرندهایست که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار.
حکایت
.
.