بزرگی را گفتند
تو برای تربیت فرزندانت چه می کنی؟
گفت هیچ کار
گفتند: مگر می شود؟
پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟
گفت:من در تربیت خود کوشیدم
تا الگوی خوبی برای آنان باشم
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👈به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_مرد_فاسق
📜(توبه،گناه ،رحمت )
مرد فاسقي در بني اسراييل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند ! خداوند به حضرت موسي وحي كرد : كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد .
حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند ، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد .
پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز ، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند ، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدايي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان .
خداوند پس از اين مناجات ملايكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد .
چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد ، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد ، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما . چون موسي به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟ !
فرمود : اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_خواندنی_از_ملانصرالدین
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ....
دوستش دوباره پرسید خب ، چه شد ؟
ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ،
چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود ....
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود ، ولی با او هم ازدواج نکردم...
دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا ؟
ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم🙈😁😂
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_خواندنی
📕این داستان : #قیمت_قاطر
کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه کار می کرد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پا لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. چند روز بعد، در مراسم تشییع جنازه کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد به او نزدیک می شد، او بعد از گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند حرف خوبی در مورد همسر من می گفتند که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم. کشیش پرسید: پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم؟!😁
📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_خواندنی
📕این داستان : #قیمت_قاطر
کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه کار می کرد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پا لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. چند روز بعد، در مراسم تشییع جنازه کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد به او نزدیک می شد، او بعد از گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند حرف خوبی در مورد همسر من می گفتند که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم. کشیش پرسید: پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم؟!😁
📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍نامه واقعی به خدا 🌹
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری میشود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید :
"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید :
"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ میگوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد میگذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها میخواسته به شکار بره کاروان او از جلوی مسجد میگذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن میکنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه و ناصرالدین شاه نامه را میخواند و دستور میدهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی میفرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا میخواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و میگوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور میدهد همهٔ خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است
و نگهداری میشود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_تاریخی
روزی روزگاری در روستایی در هند تاجری پولدار به روستایی ها اعلام کرد که
به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند.
تاجر هم هزارها میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند..
به همین خاطر تاجر زرنگ این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیتشان را از سر گرفتند.
پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا سرانجام روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند...
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این بار آقای تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 70 دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در نبود تاجر شاگرد به روستایی ها گفت: این همه میمون در قفس وجود دارد!
من آنها را به 60 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت آقای تاجر آنها را به 70 دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده
بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند.
البته از آن به بعد دیگر کسی نه تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون ...
البته این داستان حکایت آشنایی هست در دنیای امروزه...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_ملانصرالدین
حکایت است که ملانصرالدین زنش را هر روز کتک میزد.
از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی؟
گفت: من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم، او را سفر ببرم، برایش لباسی بخرم یا وظیفهی همسری بهجا آورم.
پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم...
حالا حکایت ما و دولت است...
❖
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_خواندنی_از_ملانصرالدین
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ....
دوستش دوباره پرسید خب ، چه شد ؟
ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ،
چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود ....
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود ، ولی با او هم ازدواج نکردم...
دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا ؟
ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم🙈😁😂
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ چو فردا شود فکر فردا کنیم
✍ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﯾﻼﺕ ﻭ هوسهای ﻧﻔﺴﺎﻧﯽ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻘﻞ ﺳﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝﻟﺬﺍﯾﺬ ﺁﻧﯽ ﻭ ﻓﺎﻧﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺟﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺍﯾﻨﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﭼﻨﮕﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪﻋﻠﺖ ﺿﻌﻒ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﻐﻮﻝ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻌﻈﻤﺎﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻭﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 754 ﻫﺠﺮﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺯ ﯾﺰﺩ ﻟﺸﮑﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺁﻣﺪ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺼﻢ ﺭﺳﯿﺪ،
ﺗﻐﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﮐﻨﻢ.
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺧﺒﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﻣﯿﺮﻣﺒﺎﺭﺯﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ
ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺟﻬﺮﻣﯽ ﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻘﺮﺏ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺗﻔﺮﺝ ﺍﺯﻫﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺗﻔﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﻧﮕﯿﺰﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺁﻭﺭﺩ! ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﮐﻮﺷﮏ ﺑﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:
"ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﺍﺳﺖ؟"
ﮔﻔﺘﻨﺪ:
"ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺳﺖ.
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ:
ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﮎ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻥ ﺳﺘﯿﺰﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﯿﺶ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ:
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﯿﻢ
ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻨﯿﻢ
ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻼﻡ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺍﺭﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ 757 ﻫﺠﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪﻣﻈﻔﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮎ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻥ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺎﺝ ﺿﺮﺍﺏ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﺳﺨﯿﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ
✍#ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ_ﺍﺯ_ﺧﺮ_ﮐﻮﺭ_یاد_گرفته
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻠﺪﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺁﻥ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺮﺍﺏﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪﺑﺎﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﺑﻪ ﻭﯼ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﮔﻔﺖ؟
ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺮ ﮐﻮﺭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﺮﯼ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺁﺏ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﺒﻠﻎ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺧﺮ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﻛﻮﺭﻛﺮﺩﻥ.
ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﯾﻚﺁﺩﻡ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﭼﺸﻢ ﺭﻧﺞ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺷﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺤﻜﻤﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﭼﺸﻢ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻃﻤﻊ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯﻃﺮﻑ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺤﻜﻤﻪ ﺗﺎﺭﯾﻚ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﭼﺸﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻜﻢ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢﺧﺮﻫﺎ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺁﻥﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻛﺸﯿﺪ، ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ: ﺁﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺳﯿﺪ، ﻛﻮﺭ ﺷﺪﻡ ! ﻭ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﻻﻥ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﻛﺠﺎﺑﻮﺩﯼ؟ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﺣﻜﯿﻤﯽ ﺭﻓﺘﻪﺍﯼ؟»
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥﻣﺮﺩ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺸﻮﻧﯽ ﺣﻜﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﺣﻜﯿﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺧﺮﻫﺎ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﺗﻮﯼﭼﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻛﻮﺭﯼ ﺍﻭﺷﺪﻩ. ﮔﻔﺘﻨﺪ: « ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ؟
ﯾﺎﺭﻭ ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺮ ﻛﻮﺭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ.»
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
📚#داستان_کوتاه
ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت.
به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد.
شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد.
پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند، دل و جگرش را هم میخوردند.
شاه خبردار شد و یکی از درباریها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد.
این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمیداشت!!!
پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد میمیرد.»
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساختهاند و همه اندامهای گوسفند را میبرند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش میماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت:
اشتباه کردم،
یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_دانا
هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی!
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍂🍂🍂
✍فریب نخورید!
در زمان حضرت سلیمان پرندهای برای نوشیدن آب به سمت حوضی که کنار چشمهای بود پرواز کرد اما چند کودک را به سر برکه دید پس آنقدر صبر کرد تا کودکان از آنجا متفرق شدند! همینکه قصد فرود به سوی برکه را کرد این بار مردی را با ریش بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود. پرنده با خود گفت که این مرد خوبی است از وی آزاری به من نمیرسد! وقتی نزدیک شد آن مرد سنگی بهسویش پرتاب کرد و چشم پرنده کور شد! پرنده از مرد نزد حضرت سلیمان شکایت برد! پیامبر آن مرد را احضار کرد او را محاکمه و فرمان کور کردن چشم او را داد. اما پرنده به حکم صادر شده اعتراض کرد و گفت: چشم این مرد هیچ آزاری بهمن نرساند بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوی او آزاری به من نمیرسد! پس به عدالت نزدیکتر است اگر ریش او را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#ارتباط #حرام پدر شوهر با عروس😱
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش....
🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
📚#حکایتی_از_بهلول_دانا
❓سوال هارون درباره امین و مامون
آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می
روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم هارون گفت :
من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی
بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه
اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کودن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار
بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود
آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :
تو را چه می شود که چنین متفکري ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است
در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟
امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟
بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو بهلول گفت :
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است
جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود
و سبب دوم چنانچه زن و شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و اسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد .
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و
با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .
خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود
👈یکی از دلایلی که میگویند ازدواج های فامیلی زیاد خوب نیست،همین است که بهلول دانا فرمود.
📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_مرد_فاسق
📜(توبه،گناه ،رحمت )
مرد فاسقي در بني اسراييل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند ! خداوند به حضرت موسي وحي كرد : كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد .
حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند ، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد .
پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز ، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند ، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدايي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان .
خداوند پس از اين مناجات ملايكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد .
چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد ، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد ، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما . چون موسي به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟ !
فرمود : اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_خواندنی_از_ملانصرالدین
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ....
دوستش دوباره پرسید خب ، چه شد ؟
ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ،
چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود ....
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود ، ولی با او هم ازدواج نکردم...
دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا ؟
ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم🙈😁😂
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴زن زیبا و قاضی هوسران!
زنی چشمهايی به غايت زیبا و خوب داشت. روزی از شوهرش شكايت به قاضی شهر برد.
قاضی شهر که مردی بود هوسران و زنباره بود ، تا چشمهای زن را دید یک دل نه صد دل شیفته ی او شد و طمع در بدست اوردنش کرد!
قاضی به نفع زن رای داد و شوهر را محکوم کرد!
شوهر آن زن دریافت که هدف قاضی چیست و ناگهان زن را ...ادامه👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
🌸سلام صبح آدینهتون بخیر
🌾آرامـش با ارزشترین
🌸حس دنیاست
🌾براتون یه دنیا آرامـش
🌸یه دنیا تنـدرستی
🌾و یک عالمه خوشبختی
🌸و برکت آرزومندم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_و_پند
مردی وارد خانه شد. همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت: گنجشکهایی که بالای درخت هستند، وقتی بیحجابم، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟ گفتند: عارف و حکیم شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت: عارف شهر همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_خواندنی_و_آموزنده
میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند...
✍و شعری از استاد سخن سعدی
شنیدم زاهدی در کوهساری
قناعت کرده از مردم به غاری
بدو گفتم چرا در شهر نائی
که از آزار غربت وا رهائی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ایشون الان دقیقا کدوم طرفیه؟ 😳🤔😂😂
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
دو ماه بعد :
رتبه های برتر کنکور کرونایی😕
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_خواندنی_از_ملانصرالدین
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ....
دوستش دوباره پرسید خب ، چه شد ؟
ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ،
چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود ....
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود ، ولی با او هم ازدواج نکردم...
دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا ؟
ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم🙈😁😂
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت
خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت
و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید.
بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و
تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و
خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف
شهر رفت و راز این همه بدبیاری و
مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی
که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی
بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی
آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر
یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت
گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو
وارد شده است.
شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت
که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر
خود را کرده است، کاش میمرد و من
مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای
لحظهای شاد شدی که میتوانستی
خانه پدریات را بفروشی و خانه
بزرگتری بخری. تمام این بلاها به
خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و
گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با
من چنین کردی اگر عاق میشدم چه
میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
💞📘#حکایت_بهلول
بوی غذا، صدای پول!
یک روز مردی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد...
تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟
ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»
در محضر وجدان منصف باشیم 🌷
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
7.16M
میلاد #امام_هادی علیه السلام
🎵 از ابتدا گِل من را خدا مطهر کرد
🎙سیدمجید #بنی_فاطمه
#سرود
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin