🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
#داستان_آموزنده
🔆شير است نه گاو
💥مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست .
💥مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مىكشيد و مىنواخت.
💥شير در زير نوازشهاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت: راست است كه مىگويند آدميان، دوست مىرانند و دشمن مىنوازند . اگر مىدانست كه چه كسى را مىنوازد، زهرهاش پاره مىشد و جان مىداد.
آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مىكند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مىدانست و مىشناخت، مىگريخت، و چون دشمن خويش را نمىشناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مىكند، و در همه عمر عاشق او است!
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
.
🌸🍃🌸🍃
پادشاهى با وزير و عدهاى از همراهان به قصد شکار از شهر خارج شد. بعد از طى مسافتى چشمش به دهقانى افتاد که مشغول کندن زمين بود شاه جلو رفت و از دهقان پرسيد: در هشت چکار کردى که حالا مىکني؟ دهقان جواب داد: کردم و نشد.
بعد پرسيد: با دو چه کردي؟ دهقان گفت: دو تبديل به سه شد.
گفت: دور چه شد؟ دهقان جواب داد: نزديک شد.
پرسيد: با برادران چه مىکني؟ گفت بين آنها تفرقه افتاده است.
چند سؤال ديگر هم از او کرد و سرانجام به او گفت: ارزان نفروشي.
دهقان هم جواب داد: تا مشترى چه کسى باشد. بعد از دهقان خداحافظى کرد و رفت.
وقتى به کاخ رسيد از وزيرش پرسيد که من از دهقان چه پرسيدم و او چه جواب داد. وزير هر کار کرد نتواست جواب شاه را بدهد. شاه به او چند روز فرصت داد. تا جواب آن پرسشها را پيدا کند و گفت اگر نتوانستى جوابها را پيدا کنى جانت را از دست خواهى داد. وزير خيلى ناراحت شد. بالأخره به سراغ دهقان رفت و از او جواب سؤالها را خواست. دهقان گفت: هزار اشرفى مىگيرم و جواب تو را مىدهم. وزير ناچار شد هزار اشرفى را بدهد. وقتى جوابها را شنيد به خدمت پادشاه آمد و گفت:
جواب سؤال اول که 'در هشت چکار کردي' يعنى در هشت ماه اول سال چه کردى که حالا مجبور کار بکني؟ که دهقان گفت کردم و نشد.
سؤال دوم که با دو چه کردى و دو تبديل به سه شد؟ يعنى حالا علاوه بر دو پا با عصا راه مىروم.
سؤال سوم که دور چه شد؟ و دهقان جواب داد نزديک شد يعنى ابتدا جوان بودم و دور را مىديدم و حالا پير شدهام و دور را نمىبينم و نزديکبين شدهام.
سؤال چهارم مقصود از با برادران چه مىکني؟ دندانها است که بعضى از آنها افتاده و بينشان فاصله ايجاد شده است.
و قسمت آخر که دهقان در جواب 'ارزان نفروشي' گفته بود تا 'خريدار که باشد' منظور معاملهاى بود که با وزير کرد که اگر شخص عادى از او جواب مىخواست ممکن بود مجانى جواب بدهد يا پول کمترى از او طلب کند!
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگـارا
شب را بر همه عزیزانمان
سرشـار از آرامش بفـرما
و در پنـاهت حافظشان باش
خــداونـدا کنـارمـان بـاش
قرارمان باش و یارمان باش
شبها سکوتی دارن از جنس خدا
شبتون خدایی ✨🌙
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام
جوابِ سلام، واجب است!
پس بیایید...
هر روز صبح...
به او سلام کنیم!
اَلسَّلامُعَلَیکَ اَیُّهَا الوَلیُّ النّاصِح
#امام_زمان
🌸🍃🌸🍃
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد....
گفتن :
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
میگه :
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید،
بذار اون نفهمه.
@hkaitb
یکی تو ۲۳ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو ۱۰ سال بعد به دنیا میاره ...
اون یکی ۲۹ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره ...
یکی ۲۵ سالگی فارغ التحصیل میشه ولی ۵ سال بعدش کار پیدا میکنه ....
اون یکی ۲۹ سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا میکنه ....
یکی ۳۰ سالگی رئیس شرکت میشه و در ۴۰ سالگی فوت میکنه ...
اون یکی ۴۵ سالگی رئیس شرکت میشه و تا ۹۰ سالگی عمر میکنه ...
" تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر
تو توی زمان خودت زندگی میکنی پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن "
حکایت
@hkaitb
مادر بزرگ همیشه می گفت عشق صف نون نیست که صبر کنی تا نوبت تو بشه. با صبر بهش نمی رسی. عشق بی هوا در خونه ت رو می زنه. اگه نشنوی یا خودت رو به خواب بزنی یه عمر گوش ت صدای در می شنوه ولی هیچ کس پشت اون در نیست. می گفت اگه در خونه ت رو زد و به موقع در رو باز کردی دیگه به بعدش چی میشه فکر نکن. تعارفش کن بیاد تو قلبت. صبر نکن خودش بگه یاالله با اجازه ی صاحبخونه من بیام تو ... زیادم ناز نکن که اگه در رو زود باز کنم فکر می کنه پشت در خوابیده بودم. بذار فکر کنه. بذار بفهمه قلبت تشنه ی صاحاب داشتنه. که قلب بی صاحاب کویر لوت می مونه مادر ...
بعد درباره ی نگهداری از عشق می گفت. از باغبونی که بالای سر گلی که کاشته به انتظار میشینه تا نتیجه ش رو ببینه.
میگفت هیچ عشقی تو یه شب محصول نمیده. باید صبور باشی . باید هوای گلی که کاشتی رو داشته باشی .خورشید نبود نورش باشی. اکسیژن نبود نفس بشی واسش... آب نبود به پاش اشک بریزی. به اینجا که می رسید می گفت مادر جون یادت باشه عشق مثل گل می مونه. نه علف هرز... مراقب باش اسیر علف هرز نشی. مراقب باش هیچ وقت به پای یه علف هرز اشک نریزی.
#حسین_حائریان
حکایت
@hkaitb
مادربزرگ تعریف می کرد، قدیما توی روستای خودشون ، مَرد و زن حق نداشتند همدیگه رو ببیند تا موقع عروسی که بشه اون موقع حق داشتند عروس و داماد به همدیگه نگاه کنن ..
گفت : من ناخواسته تن به این ازدواج داده بودم، برام اول سخت بود با کسی که دوست ندارم ازدواج کنم ..
مدتی که از ،ازدواج گذاشته بود هر کاری می کردم که از #حاج آقا خوشم بیاد و دوستش داشته باشم، نشد که نشد ..
#حاج آقا، برای خوشحال کردن من ،از هیچی دریغ نمی کرد ،تا شاید دلم نرم بشه و دوستش داشته باشم، به بودنش عادت کرده بودم ،اما چون دلم جای دیگه بود ، نمی تونستم با دلش کنار بیام ..
بعد از مرگ #حاج آقا، یک صندوقچه داشت ،وقتی بازش کردم ،عکس دختری که موهای بلندی و چشم های درشت و همراه چند نامه ،که به یادگاری قایم کرده بود پیدا کردم ..
یکی از نامه ها رو که می خوندم، نوشته بود:
اگر جان برود از تن من ،
و جسم بسوزد در خاکستر آتش ،
یادت نرود در آغوش خاک سرد ..
فهمیدم #حاج آقا، دست کمی از من نداشت،فقط می سوخت، لب تر نمی کرد..
گفت: از من به تو نصیحت برو دنبال دلت،رویاهات بساز ،عقل با منطق و فلسفه فریبت میده و میذاره حسرت خیلی چیزا به دلت بمونه ،نذار ناخواسته قربونی غرورت بشی و خواسته های دیگرون بر خواسته خودت ترجیح بدی..
که بعد کاری از دستت بر نمیاد ،بجنگ و هرگز نباز..
گاهي وقتا باید از خودت بگذري تا به آرزوهات برسي ،حسرت ها آدم داغون مي کنه و آدم تا زنده هس محبوبش فراموش نمي کنه ..
#الهام_پورعبدالله
حکایت
@hkaitb
حکایتی زیبا از گلستان سعدی
پادشاهي پسر خود را به دست مرد اديب و دانشمندي سپرد و گفت: پسر مرا همانند فرزندان خودت تربيت كن. پس از چند سال پسر پادشاه چيزي فرا نگرفت، امّا پسران اديب، همه عالم و دانشمند شدند. پادشاه، دانشمند را سرزنش كرد كه تو، پسرم را خوب تربيت نكردي و به عهد خود وفا ننمودي.
دانشمند گفت: اي پادشاه، تربيت فرزندانم و فرزندت يكسان بود امّا استعداد آنها با هم فرق داشت .
گرچه سيم و زر ز سنگ آيد همي
در همه سنگي نباشد زرّ و سيم
بر همه عالَم همي تابد سهيل(۱)
جايي انبان(۲)مي كند جايي اديم(۳)
____
۱-سهيل:نام ستاره اي است در نيم كره جنوبي آسمان كه گفته مي شود در طلوع آن ميوه ها مي رسند
۲-انبان:ظرفي كه از پوست تهيه شده ودرآن غذا نگه مي دارند.
۳-اديم:چرم مرغوب ودباغي شده
حکایت
@hkaitb
زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت:
که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید:
چرا؟
زن جواب داد:
من از این زندگی سیر شدهام
دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد. زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت:
تو باید به یک سوال من پاسخ دهی
اگر پاسخ تو مرا راضی کند
من از تصمیم خود منصرف خواهم شد.
سپس ادامه داد:
من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم. اما نتیجهی چیدن آن گل ، مرگ خواهد بود. آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت:
فردا صبح پاسخ این سوال تو را میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهای زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی و بجز گریه چارهی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی، من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی، من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد
و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد،
عزیزم! اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
عشق همان جزئیات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بیاهمیت از کنار آنها میگذریم.
حکایت
@hkaitb
کریم آقا بوذرجمهری در دوره رضاشاه شهردار تهران بود، نامهای آمد راجع به فلان موضوع:
"مطالب ضد و نقیضی میرسد لازم است دربارۀ صحت و سقم آن اطلاع لازم بدهید."
شهردار هرچه دربارۀ صحت و سقم فکر کرد چیزی به عقلش نرسید. بالآخره در نامۀ جوابیه برای نشاندادن فضل چنین نوشت:
"مدتی است که از صحت و سقم هیچگونه خبری نیست. به مأمورین شهربانی دستور داده شد که هرجا این دو نفر را یافتند فوراً دستگیر نموده و نزد اینجانب بیاورند تا اقدام لازم دربارۀ آنها به عمل آید!!"
محمود حکیمی، لطیفه های سیاسى
حکایت
@hkaitb