eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زیباتون بخیر تقدیم به شما خوبان 👌❤️🍁 خدا پناهم باش این ذهنیت ما آدمهاست که تعیین میکنه روزمون چطوری باشه زیبا ببین زیبا زندگی کن خدا بهترین ها رو برایت فراهم میکند🍃 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مردی را به جرم قتل نزد کوروش آوردند پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﺭﺍﺩگفت :ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ. ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍمیﮑﻨﯿﻢ! ﺁﺭﺍﺩ گفت :ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ. اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ. کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟ ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ. ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ. این نوشته را گذاشتم زیرا می ترسم كه بگویند گذشته ایران از یاد مردم ایران رفته است... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📕در افسانه‌ ها آمده که: روزی خیام با شاگردان از نزدیکی مدرسه‌ای می‌گذشت. شماری، دست به کارِ بازسازی آن آموزشگاه بودند و چارپایانی، پیوسته بار (شامل سنگ و خشت) را به داخل مدرسه می‌بردند و بیرون می‌آمدند یکی از آن چارپایان از وارد شدن به مدرسه می‌ترسید و هیچ‌کس نمی‌توانست آن را وارد مدرسه کند. چون خیام این اوضاع را دید، جلو رفت و در گوش چارپا چیزی گفت. سپس چارپا آرام شد و داخل مدرسه شد. پس از این‌که خیام بازگشت، شاگردان پرسیدند که ماجرا چه بود؟ خیام گفت که آن خر ، یکی از محصلان همین مدرسه بوده و پس از مردن به این شکل درآمده و دوباره به دنیا بازگشته ومی‌ترسید که وارد مدرسه بشود و کسی او را بشناسد و شرمنده گردد. من این موضوع را فهمیدم و این شعر را در گوشش خواندم و چون متوجه شد که من او را شناخته ‌ام ، به درون مدرسه رفتن تن درداد: ای رفته و باز آمده بَل هُم گشته نامت ز میان مردمان گم گشته ناخن همه جمع آمده و سم گشته ریشت ز عقب در آمده ، دُم گشته ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 بهلول آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید. روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند. مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد. بهلول مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند. بهلول می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن بهلول را به آن خرابه دیده بود. بهلول به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است. می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم. می خواهم همه درهم های خود مرا در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است. مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد. بهلول شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید. بهلول برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد. مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد. بهلول پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل تغوط (مدفوع) کرده و با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت. مرد کاسب در کمین بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله بهلول آگاهی پیدا کرد. بهلول پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را. هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم. مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد. بهلول اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت. مرد کاسب از جای خود برخاسته و بهلول را تعقیب کرد تا بزند. بهلول فرار کرده و از دست او نجات یافت. ✍آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد. دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است. دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید. اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن را لازم می داند. 📘منبع: سرگذشت و قصه های عارف کامل و دانشمند شهیر بهلول عاقل، ✓ 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
ناپلئون بناپارت به غیر از یک فرمانده نظامی کاردان یک مدیر و سیاستمدار زبردست نیز بود. ناپلئون برای بازیابی ثبات فرانسه بعد از انقلاب، تلاش زیادی کرد. او دولت مرکزی ایجاد کرد و در زمینه‌ی بانکداری و آموزش اصلاحاتی انجام داد. همچنین از هنر و علوم بسیار حمایت کرد و رابطه بین رژیم خود با پاپ را که در دوران انقلاب آسیب زیادی دیده بود، بهبود بخشید. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای او «کد ناپلئونی» یا قانون مدنی فرانسه بود که سیستم قضایی فرانسه را ساده و مؤثرتر می‌کرد و تاکنون قانون اساسی فرانسه را شکل داده است. در سال ۱۸۰۲ اصلاحاتی که در قانون اساسی صورت گرفت، ناپلئون را برای همیشه کنسول اول فرانسه کرد. دو سال بعد در سال ۱۸۰۴، او به عنوان امپراطور فرانسه مراسم باشکوه تاج‌گذاری‌اش را به جا آورد. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 در حیرتم از خلقت آب،اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند... اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند... اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند... اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند... اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد... دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است... مثل آب باشید....🌺🌿 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌿تفاوت "رُک" بوﺩن ﻭ "بی‌شعور" بودن 🌿 رُک یا Frank به معنای ابراز نظر شخصی در مورد مسائلی است که مربوط به خود ما می‌شود! مثلا "من بستنی دوست ندارم" و این موضوع را به صراحتاً بازگو می‌کنم؛ یا دوستی از من می‌پرسد "میای بریم بیرون؟" به‌راحتی می‌گویم نه، الان حوصله ندارم... این میشه نظر شخصی من در مورد خودِ من! و اما Rude به معنای گستاخی یا وقاحت است که نظرات ما در مورد دیگران است؛ مثلا من به دوستم می‌گویم "چقدر چاق هستی!" یا می‌گویم "بینی تو شبیه بینی عقاب است!" ببخشیدا من رک هستم! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ﺍﻻﻏﯽ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ؛ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺮﺁﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻼﺻﯽ ﯾﺎﺑﺪ ... ﺻﺎﺣﺐ ، ﻓﮑﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺧﺮ !! ﺑﺎ ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ، ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﺮﺩ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯽشود. ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺧﻮﯾﺶ ، ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ، ﺑﯿﺮﻭﻥ شوی. ✍ ﻣﺜﻨﻮﯼ_ﻣﻌﻨﻮﯼ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 من که نابینا هستم، شما بینایان را پند می‌دهم: از چشمان خود آنچنان بهره بگیرید که گويى فردا به‌یکباره کور خواهید شد. موسیقی نهفته در صداها، نغمه‌ی پرندگان و آهنگ نوازندگان را آنگونه گوش دهید، گویی فردا به‌یکباره کر خواهید شد. آنچه را می‌خواهید، چنان لمس کنید، گویی فردا به‌یکباره لامسه‌ی خود را از دست خواهید داد. رایحه‌ی گل‌ها را ببوئید و هر لقمه را چنان مزه مزه کنید، گویی فردا به‌یکباره شامه و ذائقه‌ی خود را از کف می‌دهید ... 👤 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید: شبی وارد جلسه شدم، کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود. چشمم که به افراد جلسه افتاد، یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود، در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است. جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت: "به ریشش چه کار داری؟ ببین اعمالش چگونه است، شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری!" کیمیای محبت ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕حکایتی در باب رشوه ! وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮه ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی پدر جان داد. اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد. ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮه ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ... نشو در حساب جهان سخت گیر که هر سخت گیری بود سخت میر تو با خلق آسان بگیر نیک بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت ✍استاد باستانی پاریزی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin