📚#حکایت_ملانصرالدین_و_دزد_خیالی
ملانصرالدین شبی در صحن حیاط هیکلی دید. گمان کرد دزد است. زنش را آواز داد که که تیر کمان مرا بیاور که دزد به منزل آمده. زن تیر و کمان آورد. او تیر به چله کمان نهاده، رها کرد.
اتفاقا تیر به نشانه خورد. ملا به زنش گفت: دزد کشته شد و تا صبح با او کاری نداریم؛ برویم بخوابیم. پس رفتند و خوابیدند. صبح که ملا به حیاط رفت، متوجه شد که دزد، جبه اش بوده که زنش شسته و آویخته و با تیر سوراخ شده است.
پس سجده شکر بجای آورد. زن از دیدن این واقعه تعجب کرد و پرسید: چه جای شکر بیموقع است؟ ملا گقت: مگر ندیدی که چطور تیر به هدف خورده و آن را سوراخ کرد؛ فکر نمی کنی اگر خودم در وسط جبه بودم، الان باید تابوت ساز خبر می کردی؟! پس شاد باش که ملایی در آن نیست!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin