📕#حکایت_مکر_زنان😉
زنى از بازار مىگذشت، ديد پيرمردى در حجره نشسته و مشغول نوشتن است. از او پرسيد: 'پدر جان، چه مىنويسي؟' جواب داد: 'مکر زنها را مىنويسم' . زن، سرى تکان داد و با خود گفت: 'مکر زنى نشانت بدهم که تا عمر دارى فراموشت نشود' . زن از پيرمرد دعوت کرد که امروز ظهر ناهار به منزل ما بيا. پيرمرد از خدا خواسته قبول کرد. ظهر که شد، به منزل زن رفت. زن که خود را به هفت قلم آراسته بود، ضمن پذيرائى از پيرمرد به بدگوئى از شوهرش پرداخت. پيرمرد پرسيد: 'شوهرت کجاست؟' او گفت: 'مدتى است به سفر رفته است و از او خبرى ندارم' . ناگاه در منزل صدا کرد زن به پيرمرد گفت: 'خيال مىکنم شوهرم از مسافرت برگشته است. زود باش برو توى صندوق!' پيرمرد را داخل صندوق جا داد. و در آن را قفل زد و کليد را توى جيبش گذاشت.
شوهرش از راه رسيد و زن تمام جريانات را از سير تا پياز ـ از رفتن به بازار و ديدن پيرمرد و دعوت کردن او تا پنهان کردنش در صندوق ـ براى او تعريف کرد. پيرمرد داخل صندوق همه چيز را شنيد و داشت از ترس قالب تهى مىکرد. شوهر ناراحت و عصبانى شد و گفت: 'زود باش کليد صندوق را بيار و به من بده تا بروم و او را بکشم' . پيرمرد ديگر خودش را براى مرگ آماده کرده بود. زن، کليد را آورد و به دست شوهرش داد. تا شوهر کليد را گرفت، زن با صدائى بلند به او گفت: 'ياد من تو را فراموش!' گويا قبلاً جناغ شکسته بودند و با هم شرط بسته بودند. و به اين ترتيب، مرد شرط را باخت و موضوع را به شوخى گرفت و قفل صندوق را باز نکرد.
عصر که شوهرش سرکار خود رفت، زن در صندوق را باز کرد و مرد بيچاره را که نيمهجان شده و از ترس، خرابى بارآورده بود، آزاد کرد و گفت: 'حالا برو تا تو باشى که فکر نوشتن مکر زنها به سرت نزند' .
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin