eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
هر بدیی را، به دشمن نرسان که ممکن است روزی دوستت گردد و هر رازی را با دوستت در میان نگذار که ممکن است روزی دشمنت گردد.... ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 توانگر زاده ای را دیدم برسر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین وفرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده درویش پسر این بشنید و گفت تا پدرت زیر آن سنگهای گران برخود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده بود. خر که کمتر نهند بر وی بار بی شک آسوده تر کند رفتار مرددرویش که بار ستم فاقه کشید به در مرگ همانا که سبکبار آید و آنکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید به همه حال اسیری که ز بندی برهد بهتر ازحال امیری که گرفتار آید ✍ ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 توانگر زاده ای را دیدم برسر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین وفرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده درویش پسر این بشنید و گفت تا پدرت زیر آن سنگهای گران برخود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده بود. خر که کمتر نهند بر وی بار بی شک آسوده تر کند رفتار مرددرویش که بار ستم فاقه کشید به در مرگ همانا که سبکبار آید و آنکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید به همه حال اسیری که ز بندی برهد بهتر ازحال امیری که گرفتار آید ✍ ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت. عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر و این یکی سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: "من به سلطنت رسیدم و تو هم چنان در مسکِنت بماندي." گفت: "ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون. من آن مورم که در پایَم بمالند نـه زنبـورم که از دستـم بنالند کجا خود شکر این نعمت گزارم کـه زور مـــــردم آزاری نــدارم ؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔻سیاه گوش وشیر از سياه گوش پرسيدند:چرا همواره با شير ملازمت مى كنى ؟ در پاسخ گفت: تا از باقيمانده شكارش بخورم و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم. به او گفتند: اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟ سيه گوش پاسخ داد: هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم!؟ حکایتهای @hkaitb
🔻خواجه نیکوکار و بنده نافرمان بزرگی هنرمند آفاق بود/غلامش نکوهیده اخلاق بود از این خفرگی موی کالیده‌ای/بدی، سرکه در روی مالیده‌ای چو ثعبانش آلوده دندان به زهر/گرو برده از زشت رویان شهر مدامش به روی آب چشم سبل/دویدی ز بوی پیاز بغل گره وقت پختن بر ابرو زدی/چو پختند با خواجه زانو زدی دمادم به نان خوردنش هم نشست/و گر مردی آبش ندادی به دست نه گفت اندر او کار کردی نه چوب/شب و روز از او خانه در کند و کوب گهی خار و خس در ره انداختی/گهی ماکیان در چه انداختی ز سیماش وحشت فراز آمدی/نرفتی به کاری که باز آمدی کسی گفت از این بندهٔ بد خصال/چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟ نیرزد وجودی بدین ناخوشی/که جورش پسندی و بارش کشی منت بندهٔ خوب و نیکو سیر/به دست آرم، این را به نخاس بر و گر یک پشیز آورد سر مپیچ/گران است اگر راست خواهی به هیچ شنید این سخن مرد نیکو نهاد/بخندید کای یار فرخ نژاد بد است این پسر طبع و خویش ولیک/مرا زاو طبیعت شود خوی نیک چو زاو کرده باشم تحمل بسی/توانم جفا بردن از هر کسی تحمل چو زهرت نماید نخست/ولی شهد گردد چو در طبع رست حکایتهای حکایت @hkaitb
🔻 دلبستگی به مال دنیا 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌹 در میان کاروان حج عازم مکه بودم، پارسایی تهیدست در میان کاروان بود. یکی از ثروتمندان عرب، صد دینار به او بخشید تا در صحرای منی گوسفند خریده و قربانی کند. در مسیر راه، رهزنان خفاجه (یکی از گروه دزدهای وابسته به طایفه بنی عامر) ناگاه به کاروان حمله کردند، و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند. بازرگانان به گریه و زاری افتادند و بی‌فایده فریاد و شیون می‌زدند. ولی آن پارسای تهیدست همچنان استوار و بردبار بود و گریه و فریاد نمی‌کرد، از او پرسیدم مگر دارایی تو را دزد نبرد؟ در پاسخ گفت: آری دارایی مرا نیز بردند، ولی من دلبستگی به دارایی نداشتم که هنگام جدایی آن، آزرده خاطر گردم. گفتم: آنچه را (در مورد دلبستگی) گفتی با وضع من نسبت به فراق دوست عزیزم هماهنگ است، از این رو که: در دوران جوانی با نوجوانی دوست بودم و بقدری پیوند دوستی ما محکم بود که همواره بر چهره زیبای او می‌گریستم، و این پیوستگی مایه نشاط زندگیم بود. ولی ناگاه دست اجل فرا رسید و آن دوست عزیز را از ما گرفت، و به فراق او مبتلا شدم، روزها بر سر گورش می‌رفتم و در سوگ فراق او می‌گریستم. پس از جدایی آن دوست عزیز، تصمیم استوار گرفتم که در باقیمانده زندگی، بساط همنشینی با افراد و شرکت در مجالس را برچینم، و از ارتباط با دیگران خودداری کنم (و گوشه گیری در حد عدم دلبستگی به چیزی را برگزینم.) حکایتهای 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 حکایت @hkaitb 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹
🔻وارسته شدن وزير بر كنار شده ✨پادشاهى ، يكى از وزيران را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس ((پارسايان )) راه يافت و در كنار آنها به زندگى ادامه داد. بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت ، راءى پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد و به او احترام نمود. ✨مقام ديوان عالى كشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذيرفت و گفت : ((گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام كار و مقام است .)) آنان كه كنج عافيت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند كاغذ بدريدند و قلم بشكستند وز دست و زبان حرف گيران رستند ✨پادشاهى گفت : ((ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم . )) ✨وزير بر كنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها (ى آلوده به ظلم شاه ) نيالايد.)) هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد كه استخوان خورد و جانور نيازارد حکایتهای حکایت @hkaitb
🍁مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. 🍁درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ 🍁گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ 🍁گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم. ناسزایی را که بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیار چون نداری ناخن درنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز هر که با پولاد بازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش بر آر 👳
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود ولی دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خواری می نگریست، و با آن نگاهش او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت : ای پدر ! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ، ارزش او بیشتر است. اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود که با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند ولی افراد سپاه دشمن بسیار و افراد سپاه پادشاه اندک بودند. هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند. همان پسر قد کوتاه خطاب به آنان نعره زد: آهای مردان ! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید. همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید. دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد. شاه سر و چشمان آن پسر را بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او می نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود. برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا او را بکشند. خواهرشان زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیاری مخصوصی که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند. پدر از ماجرا باخبر شد. پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد و بخشی از اموالش را به آنها داد. آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنی از میان رفت چنانچه گفته اند : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود ولی دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خواری می نگریست، و با آن نگاهش او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت : ای پدر ! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ، ارزش او بیشتر است. اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود که با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند ولی افراد سپاه دشمن بسیار و افراد سپاه پادشاه اندک بودند. هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند. همان پسر قد کوتاه خطاب به آنان نعره زد: آهای مردان ! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید. همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید. دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد. شاه سر و چشمان آن پسر را بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او می نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود. برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا او را بکشند. خواهرشان زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیاری مخصوصی که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند. پدر از ماجرا باخبر شد. پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد و بخشی از اموالش را به آنها داد. آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنی از میان رفت چنانچه گفته اند : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. @hkaitb
📙 📖 ملک‌زاده‌ای شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب‌روی. باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری، به ابلهی فربه اسب تازی وگر ضعیف بود همچنان از طویله‌ی خر، بِه پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران به‌جان برنجیدند. تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد هر بیشه گمان مبر که خالی‌ست باشد که پلنگ خفته باشد شنیدم که مُلک را در آن مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند، اول کسی که به میدان درآمد، این پسر بود؛ گفت: آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند روز میدان و آن‌که بگریزد به خون لشگری این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. چون‌پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت: ای‌که شخص منت حقیر نمود تا درشتی هنر نپنداری اسب لاغرمیان به‌کار آید روز میدان، نه گاو پرواری آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگ گریز کردند، پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامه‌ی زنان بپوشید! سواران را به گفتن او تهوّر زیادت گشت و به یک‌بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر پیش کرد که تا ولی‌عهد خویش کرد. 📙 گلستان ✍🏼 شیخ اجل حکایت @hkaitb