eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✍به دنبال فلك روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبخت‌ها و فلک‌زده‌های روزگار. به هر دری زده بود فایده‌ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: این جوری که نمی‌شود ‏دست روی دست گذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست؟ برای خودم چاره‌ای بیندیشم. ‏پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا می‌روی؟ ‏مرد گفت: می‌روم فلک را پیدا کنم. ‏گرگ گفت: تو را خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می‌کند؛ دوایش چیست؟» ‏مرد گفت: باشد و راه افتاد. ‏باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می‌کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می‌روی؟ مرد گفت: قربان، می‌روم فلک را پیدا کنم تا سرنوشتم را عوض کنم. ‏پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می‌روی از قول من هم به او بگو برای چه من در تمام جنگ‌ها شكست می‌خورم تا حال یک دفعه هم دشمنم را شكست نداده‌ام؟ مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید نه کشتی‌ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گنده‌ای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا می‌روی، آدمیزاد؟ ‏مرد گفت: کارم زار شده، می‌روم فلک را پیدا کنم. اما مثل اینکه ديگر نمی‌توانم جلوتر بروم. قایق ندارم. ‏ماهی گنده گفت: من تو را می‌برم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می‌خارد؟ ‏مرد قبول کرد. ماهي گنده او را کول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جايی، دید مردی پاچه‌های شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب می‌دهد. توی باغ هزارها کرت بود، بزرگ و کوچک. خاک خيلی از کرت‌ها از بی‌آبی ترک برداشته بود. اما چند تایی هم بود که آب توی آن‌ها لب پر می‌زد و باغبان باز آب را توی آن‌ها ول مي‌کرد. ‏باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا می‌روی؟ مرد گفت: می‌روم فلک را پیدا کنم.‏ باغبان گفت: چه می‌خواهی به او بگویی؟ ‏مرد گفت: اگر پیدایش کردم می‌دانم به او چه بگویم: هزار تا فحش می‌دهم. باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم. ‏مرد گفت: اول بگو ببینم این کرت‌ها چیست؟ باغبان گفت: این‌ها مال آدم‌های روی زمین است. مرد پرسید: مال من کو؟ ‏باغبان کرت کوچک و تشنه‌ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می‌خارد؟ ‏فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده و مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می‌افتد و حال ماهی جا می‌آید. ‏مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می‌خورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟ ‏فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمی‌خواهد شکست بخورد باید شوهر کند. مرد گفت: خيلی خوب. آن گرگی كه هميشه سرش درد می‌كند دوايش چيست؟ فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش ديگر درد نمی‌گيرد. مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت. كنار دريا ماهی گنده منتظرش بود تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردی؟ مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم. ماهی گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توی دماغت يك لعل گير كرده و مانده، بايد يكی با مشت توی سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوی. ماهی گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار. مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده‌ام. هرچه ماهی گنده‌ی بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستی، بيا و بدون اينكه كسی بفهمد مرا بگير و بنشين به جای من پادشاهی كن. مرد قبول نكرد و گفت: نه، من پادشاهی را می‌خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده‌ام. هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد به پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد، انگار سرحالی! پيدايش كردی؟ مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است. گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برايت افتاد؟ مرد از سير تا پيازش را برای گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجی به آن چيزها ندارد. گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را درآورد و گفت: از تو احمق‌تر كجا می‌توانم گير بياورم؟ ✍نویسنده: ❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
می‌خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اينکه توی يک تکه جا، هی بروی و برگردی، تا پير بشوی و ديگر هيچ؟! يا اينکه طور دیگری هم توی دنيا می‌شود زندگی کرد؟ 📕 ✍🏻 حکایت @hkaitb