🌹#داستان_آموزنده
صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
چاره ای نبود فسخ کردیم!
دست از دا درازتر برگشتیم.
از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... .
باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت!
.
راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
🌹
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#دادگاه
در زمان خلافت حضرت علی (ع) در کوفه، زره آن حضرت گم شد و پس از چند روز نزد یک مسیحی پیدا شد. حضرت علی (ع) او را نزد قاضی برد و اقامه ی دعوی کرد که این زره از آن من است؛ نه آن را فروختهام و نه به کسی بخشیدهام و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام. قاضی به مسیحی گفت: خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه میگویی؟ مسیحی گفت: این زره مال من است، در عین حال گفته ی مقام خلافت را نیز تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضی رو کرد به حضرت علی (ع) و گفت: تو مدعی هستی و این شخص منکر است؛ بنابراین بر تو است که بر مدعای خود شاهد بیاوری. حضرت علی (ع) خندید و گفت: قاضی راست میگوید؛ ولی من شاهدی ندارم. قاضی روی این اصل که مدعی، شاهدی ندارد به نفع مسیحی حکم داد و او هم زره را برداشت و رفت؛ ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست زره مال چه کسی است، پس از آن که چند گامی برداشت وجدانش برآشفت شد و برگشت و گفت: این روش حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست، از نوع حکومت انبیاء است و اقرار کرد که زره از آن امام علی (ع) است. طولی نکشید که او را دیدند در حالی که مسلمان شده بود و با شوق و ایمان زیر پرچم علی(ع) در جنگ نهروان میجنگید.
سایه، پیغمبر ندارد هیچ میدانی چرا؟ آفتابی چون علی در سایه ی پیغمبر است!
[1]: اشتباه قاضی این است که طبق علمش که علی (ع) را خلیفه ی رسول خدا (ص) و معصوم از گناه و اشتباه میداند (یا باید بداند)، عمل نکرده و از آن حضرت نیز مانند دیگران شاهد میطلبد. (شاید علت لبخند آن حضرت که در ادامه میخوانید همین بوده است. )
📙داستان راستان / 22 - 21: به نقل از: بحار الأنوار 598/9: الامام علی صوت العدالة الانسانیة / 63.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت
🔻داستان های زیبای سه ثانیه ای
🔹روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
👈این یعنی ایمان...
🔹 كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت.
👈اين يعنى اعتماد...
🔹 هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم.
👈 اين يعنى اميد...
🔺برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم...🙏🏻
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
در کتاب مظفرنامه چنین حکایت شده که در ایران گوشت از قرار هر کیلو دو ریال بوده ،روزی قصابی های تهران خودسرانه گوشت را یک ریال گران کردند.
مردم چون چنین دیدند عصبانی شدند و به خیابانها ریخته و بر علیه قصاب ها شعار دادند!
این خبر به گوش مظفرشاه رسید و اعضاء دولت برای آرام کردن مردم از او کمک خواستند! سلطان صاحب قران فکری کرد و گفت: بروید و به قصاب ها بگویید گوشت را دو ریال گران تر از آنچه خود گران کرده اند به مردم بفروشند! یعنی هر کیلو گوشت شد از قراری پنج ریال!
مردم چون دیدند قیمت گوشت بالاتر رفته این بار به خیابانها ریخته و این بار مغازه ها را به آتش کشیدند
هیئت دولت نزد قبله عالم رفتند و به عرض همایونی رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند! این دفعه مظفرالدین شاه گفت: حالا بروید و یک ریال گوشت را ارزانتر کنید! یعنی هر کیلو گوشت شد چهار ریال! و مردم هم پس از آن چون دیدند گوشت یک ریال ارزانتر شده برای سلامتی شاه دست به دعا شدند و در خیابان ها نماز شکرانه خواندند!
به این اقتصاد مظفری گفته میشود.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#حکایت
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد... ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود که گفتند: در این وقت چرا اینگونه آرامی؟! او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟ از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟!
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو اصلا حرمت
نگاه کرمت
ضریح و علمت استثنائه...
#اربعین
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
الاغ و الاغ دار
در روزگاری که هنوز پای ماشین به زندگی ایرانیان باز نشده بود، مردم جهت حمل مصالح ساختمانی از الاغ استفاده می کردند، و جماعتی را که این شغل را پیشه خود کرده بودند، الاغدار می نامیدند.
در میان این صنف، شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم و رسمی بود!
عباس گچی آدم خوش مشرب و مردم داری بود، و همه او را بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و با وجودیکه مشروب زیاد می خورد، و همیشه به دنبال الاغ هایش در حال جابجایی مصالح، با صدای دلنشینش آواز هم می خواند، با اینحال مردم کاری به مشروب خواری او نداشتند.
دست برقضا بعد از مدتی ورشکست می شود، و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور به فروش الاغ هایش می شود، و محل زندگی خود را ترک نموده، و عازم سفری بدون مقصد، با جیب خالی و بدون هیچ امیدی، سر به بیابان می گذارد...
پس از طی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه به شهر کوچکی می رسد و بخاطر اینکه جایی نداشته، وارد مسجد جامع شهر می شود و در گوشه ای می نشیند، و تا چند روز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری می شود...
کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد می شود، و در این مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده... و از کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده می کند، و خیلی زود در دل مردم جا باز می کند!
پس از مدتی...
ملای مسجد فوت نموده، و مردم او را به عنوان جانشین ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب می کنند...!
روزگار بدین منوال می گذرد، و بعد از چهار - پنج سال، گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد، و برای ادای نماز، عازم مسجد جامع می شود، و به صدای دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش می دهد، و شک مکند که آیا این، همان عباس گچی است؟!
پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و احوال پرسی می گوید: حاج آقا...! شما شباهت بسیار زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم عباس گچی...
ملای مربوطه پاسخ می دهد: من همان عباس گچی هستم، که می گویی...!
شخص می گوید: آخر چطور می شود که یک آدم عرق خور، که همیشه کارش پشت سر الاغ ها و آواز خواندن بود، کارش به اینجا برسد که به یک مرد خدا...! و روحانی...! تبدیل شود..؟!
این یک معجزه ی الهی است....!!!!
عباس گچی می گوید: زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار... من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم.
تنها فرقی که پیش آمده، جابجایی من و الاغ هاست... قبلا من پشت سر الاغ ها بودم، حالا الاغ ها پشت سر من هستن... همین !!!
برگرفته از کتاب کشکول آیت الله طبسی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
ملا ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﺎﻥ ﻭﭘﻨﻴﺮﻭ ﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ
ﺭﻭﺯﺩﻭﻡ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮﻭ ﻫﻨﺪﻭﺍﻧﻪ ﻣﻴﺪﻥ
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ.
ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ چه ﺧﺒﺮﻩ
ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﻭﺳﻮﭖ ﻏﺬﺍ ﻣﻔﺼﻠﻪ .
ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻴﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺣﺎﺿﺮﻯ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ
ﻣﻴﻜﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺮﺍ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻴﻢ ﺩﻳﻚ ﺑﺎﻻ ﻭﭘﺎﯾﯿﻦ ﻛﻨﻴــم
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
يه روز ملانصرالدين و دوستش دوتا خر ميخرن.
دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!
فرداش ميبينن خر ملا گوش اون يکي خره رو از سر حسادت خورده!!!
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!
فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه…
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم!
فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه..
دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدين هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
دو سارق وارد یک ویلا شدند. و پس از جستجو ، گاوصندوق را پیدا کردند. بنابراین دزد بزرگ آن را با تجربه خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد. پر از پول بود ...
دزد پول را بیرون آورد ، روی یکی از صندلی های دور میز نشست و به دزد کارآموز جوانتر گفت:
ورق را از جیب خود بیرون بیاور
سارق جوان حیرت زده گفت: بیا فرار کنیم. قبل از اینکه وجود ما را احساس کنند و اگر بخواهیم بازی کنیم در خانه بازی می کنیم.
سارق متخصص به شدت او را سرزنش کرد و گفت:
- من رهبر هستم..
همانطور که می گویم عمل کن ... و یخچال را باز کن و سه قوطی پپسی و سه لیوان بیاور!!!
مرد جوان با ترس ورق را بیرون آورد و آنها شروع به بازی و نوشیدن کردند ...
سارق متخصص گفت:
تلویزیون را روشن و صدای آن را تا انتها بالا ببر
مرد جوان تردید کرد و سارق متخصص او را شدیداً توبیخ کرد ، بنابراین سارق جوان در حالی که مات و مبهوت بود به حرف استادش عمل کرد و تصور کرد استادش دیوانه شده .. و از ترس می لرزید زیرا آنها را دستگیر کرده و در زندان خواهند انداخت. ..
صاحب قصر بیدار شد ، تپانچه ای در دست گرفت و گفت:
- چیکار میکنی دزدها؟ هیچ کس حرکت نکند ، وگرنه من شما را خواهم کشت ... دزد متخصص اهمیتی نمی داد ، اما به دوست جوانش گفت:
- بازی کن ، بازی کن..و به او توجه نکن.
صاحب قصر به پلیس زنگ زد.
پلیس آمد و صاحب قصر به آنها گفت: اینها دزد هستند و این پولی را که جلوی آنهاست از خانه من سرقت کردند !!!
سارق متخصص به پلیس گفت:
- این مرد دروغگو است .. او ما را دعوت کرد تا با او بازی کنیم .. در واقع بازی کردیم و او را بردیم .. وقتی تمام پول خود را از دست داد ، اسلحه خود را بیرون آورد و گفت: یا پول من را پس می دهی یا با پلیس تماس می گیرم و به آنها میگویم که شما دزد هستید !!!
افسر به سه قوطی پپسی و پولهای پراکنده روی میز نگاه کرد همچنین صدای بلند تلویزیون و به سارقانی در حال ورق بازی بودند نگاه کرد و به هیچ کس اهمیت نمی داند.
او به صاحب قصر گفت: شما در خانه خود قمار بازی می کردید. و وقتی شکست خوردی ، به ما زنگ زدی ! ..
اگر دوباره این موضوع را تکرار کنی ، من تو را به زندان خواهم انداخت !!!
سپس افسر به طرف در رفت تا بیرون برود.
سارق متخصص به او گفت:
- جناب سروان ...
اگر بیرون بروید و ما را اینجا بگذارید ، ممکن است ما را بکشد ...و این چنین شد که دو سارق با پول و تحت حفاظت پلیس از خانه خارج شدند !!!
بنابراین ، سارقان بزرگ نه تنها ثروت جهان را می ربایند...
بلکه تحت حمایت قانون این کار را انجام میدهند !!!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد.
از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!!!
حکایت خیلیاست
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
من دیگ نخریدم
آورده اند یکی از علما 40 شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند 000
تمام روزها روزه بود 000
در حال اعتکاف 000
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام
زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا 000
*شب 36 ندای در خود شنید که می گفت :*
فلانی ساعت 6 بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر
عالم می گفت:
از ساعت 5 در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به 4 ریال و 20 شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به 6 ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به 6 ریال ؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن 6 ریال می شود
مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی
امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به 25 ریال میخرم!!!
پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و 25 ریال در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از 4 ریال و 20 شاهی ندادند
آنگاه تو به 25 ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت
*من دیگ نخریدم*
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
*من دیگ نخریدم*
عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
*فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!
*دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!! ❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند.
پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند .برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند!
باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند.
به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!! و مردم نیز گفتند: آمین!!!
هر کاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز 31 شهریور، سالروز حمله رژیم بعثی صدام به ایران، تحمیل یک جنگ هشتساله بر ایرانیان و آغاز هفته دفاع مقدس است.
یادهمه شهداوسربازان وطن گرامی باد🌹
#دفاع_مقدس
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد و او را بسیار ملامت کرد،
و به او گفت:
بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم...
افسوس که امیدی به آدم شدن تو نیست...
پسر رنجید و پدر را ترک کرد،
و در پی مال و منال و سلطنت
چند سالی کوشید و رنج کشید...
عاقبت پسر حاکم شهر شد...
روزی ، پدر را نزد خود طلبید ، تا جاه
و جلال و بزرگی خویش را به رخ او بکشد...
هنگامی که پدر به کاخ سلطنت پسر وارد شد، پسر از سر غرور رو به پدر کرد و گفت:
اینک جایگاه مرا ببین، آیا به یاد داری روزی به من گفتی: که هرگز آدم نمی شوم !؟
حال من حاکم شهر هستم...
پدر بی تفاوت روی برگرداند و گفت:
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
آری دوست من
حاکم هم که باشی، اگر احترام
بزرگانت را نگیری، آدم نیستی ...!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حتما_بخوانید
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد
از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه و...
همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی، من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق دارد و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند
حکایتی آشنا!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
کل دنیا حرم توست
ولی این ایام
واحد گمشدگان
ایران است .....💔💔
#اربعین
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است
اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطور معذب می شود
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود .
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد. کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد. شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد . بهلول رو به او نموده و گفت : از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
بهلول گفت: کو درد؟
عالم گفت: درد دیده نمی شود!
بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .
دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .
دیگر آنکه من نبودم!
عالم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت: همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
پدر زحمتکش در دمای 50 درجه سخت مشغول کار کردن بود و پسر 26 ساله اش بی توجه غرق در فیسبوک این پست را گذاشت:
" بسلامتی همه ی پدرها ..." !
مادر از 5 صبح بیدار شده بود و مشغول کار های خانه ولی دخترش ساعت 2 ظهر از خواب بیدار شد و چند ساعت بعد در فیس بوک پست گذاشت : همه ی هستی ام مادر...
در همان لحظه مادر وارد اتاق دختر شد
دختر داد زد : هزار بار بهت گفتم بی اجازه نیا تو اتاقم، نمی فهمی؟؟؟
راستی، پست دختر کلی لایک خورد...!
هیچ فکر کرده ایم که شعار هایمان در دنیای مجازی، چقدر، به رفتارمان در فضای حقیقی شباهت دارد؟!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
بازرگانی ورشکست شد و طلب کارانش او را به دادگاه کشاندند ، بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت : در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : (بله)
بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد
روز بعد در دادگاه در جواب قاضی و طلبکارانش مدام گفت : (بله ، بله) تا اینکه قاضی گفت : این بیچاره از بدهکاری عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش
طلب کارها هم دلشان به حال اون سوخت و او را بخشیدند
فردای آن روز وکیل به خانه ی بازرگان رفت و بقیه پولش را طلب کرد و مرد بدهکار در جواب گفت: (بله)
وکیل گفت: باهمه بله با ما هم بله
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم!
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فرمانروا گفت: خب، خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...
📕 شازده کوچولو
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید: چه می کنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت: آری
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
32.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان اصحاب سبت!
داستان قومی که به میمون تبدیل شدند!!!
از عجیب ترین قصه های قرآنی روایت اصحاب سبت است و از روایت هاییست که مکرر در مورد اون میشنویم، اما کمتر کسی پیدا میشه که واقعیت این روایت رو بدونه
اصلا اصحاب سبت کیا هستند و واقعا خداوند اونا رو به میمون تبدیل کرده و اگه اینطوره چرا با اونا همچین کاری انجام داده ؟؟!
بقیه ماجرا رو در این ویدئو جالب خودتون ببینید...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او ترمان (terman) میگفتند. او بسیار شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت
مرحوم پدرم نقل میکرد، در سال 1345 برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم.
ساعت 10 صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود میکند. یک اسکناس 5 تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمیگرفت. باید دنبال دلیلی میگشتم تا این پول را از من بگیرد. گفتم: «ترمان، این 5 تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» ترمان از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک 10.» گفت: «ببر نیازی نیست.» خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «ترمان، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر میگیرم. الان تازه صبحانه خوردهام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم میکنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه میمانم. من بارها خودم را آزمودهام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر میدهد.» واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد.» ترمانِ دیوانه٬ برای پول ناهارش نمیترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده میترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘