✍#داستان_آموزنده
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.» پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد.
بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟ مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمیزند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمیبینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمیورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم). آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمیآید.
🌹
ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
کسی می گفت:
در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم ....
او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد ..تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد ..
پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد !!!
سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد !!!
انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است ...
از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم ... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم👇
﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾
بگو : « پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند ».
پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند ...
خداوندا به ما توفیق بده که به پدر
و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش
به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚حکایتهای پندآموز
مندیگنخریدم
آورده اند یکی از علما 40 شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند 000تمام روزها روزه بود 000در حال اعتکاف 000از خلق الله بریده بود...!!!صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع
👈شب 36 ندای در خود شنید که می گفت: فلانی ساعت 6 بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می گفت: از ساعت 5 در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد... قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به 4 ریال و 20 شاهی پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید،همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروشآوردم به 6 ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟ مسگر پرسید چرا به 6 ریال ؟پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت : پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن 6 ریال می شود مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت :این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به 25 ریال میخرم!!! پیر زن گفت:عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا" دیگ را گرفت و 25 ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شدعالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از 4 ریال و 20 شاهی ندادند آنگاه تو به 25 ریال می خری ؟! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم.
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد *من دیگ نخریدم*عالم می گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاامامرضا♥️
یک گوشه از رواقِ تو،جا داشتن بس است
مارا همین امام رضا داشتن بس است...!
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
💠در محضر قاضی
روزی زره علی (ع ) در زمان خلافتش در کوفه گم شد . پس از چندی در نزد یک مرد مسیحی پیدا شد . امیرالمومنین - خلیفه دوران - او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام . و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام . قاضی به مسیحی گفت : خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه می گویی ؟ او گفت : این زره از آن خودم می باشد و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد) .
قاضی رو به علی کرد و گفت : تو مدعی هستی و این شخص منکر ، بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری . علی خندید و فرمود : قاضی راست می گوید . اکنون می بایست که من شاهد بیاورم ، ولی من شاهد ندارم . قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسیحی حکم داد ، و او هم زره را برداشت و روان شد . ولی مرد مسیحی خود بهتر می دانست که زره مال چه کسی است ، پس از آن که چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شده ، برگشت ، گفت : این طرز حکومت و رفتار ، از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از آن علی است . طولی نکشید او را دیدند که مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#حضرت_موسی_در_دل_سنگ_چه_دید؟
روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (ع) آمد، همین که چشم موسی به او افتاد پرسید: برای چه آمده ای؟ منظورت دیدار من است یا قبض روح من؟ گفت: برای قبض روح آمده ام. موسی مهلت خواست تا مادر و خانواده ی خود را ببیند و با آنها وداع کند. ملک الموت گفت: نمی توانم اجازه بدهم. گفت: آن قدر مهلت بده تا سجدهای بکنم. پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانوادهام وداع کنم. خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی علی را به تأخیر انداز تا مادر و خانواده اش را ببیند. موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم. پرسید: چه سفری در پیش داری؟ جواب داد: سفر آخرت. مادرش گریست و با او وداع کرد. پس از آن نزد زن و فرزند خود رفت و با همه ی آنها وداع کرد. بچه ی کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، پیراهن حضرت موسی را گرفت و زار زار گریه کرد، حضرت موسی نتوانست خودداری کند و گریست. خطاب رسید: موسی! اکنون که نزد ما میآبی چرا این قدر گریه میکنی؟ عرض کرد: پروردگارا! برای بچه هایم گریه میکنم چون آنها را بسیار دوست دارم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن. حضرت موسی (ع) عصایش را به دریا زد، شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی به دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد: ای موسی! من این کرم را در دل این سنگ فراموش نکردهام آیا اطفال تو را فراموش میکنم؟ آسوده خاطر باش، من آنها را نیکو محافظت خواهم کرد. موسی (ع) به ملک الموت گفت: مأموریت خود را انجام بده. آن گاه او را قبض روح کرد.
📙پند تاریخ 181/5 -182: به نقل از: شجره ی طوبی / 279.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍داستان واقعی
👈کلاغی که مامور خدا بود !
آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا
تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگ هست!
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!
خدا میدونه این بلاهایی که تو
زندگی ما هست پشت پرده چیه.
✨امام حسن عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه
نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
🔵چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🕍از یهودی که کمتر نیستم
🕌مرد صالحی مبلغ بیست هزار درهم مقروض بود ، هیچ وسیله ای برای پرداخت آن نداشت . روزی طلبکار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود ، آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض با اشک جاری و دلی افسرده به خانه رفت . این مرد همسایه ای یهودی داشت ، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد ، گفت : تو را به حق دین اسلام سوگند می دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی ؟ جریان را برایش شرح داد . یهودی به منزل خود رفته و مبلغ بیست هزار درهم برایش آورد ، گفت : اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه که هستیم ، شایسته نیست همسایه من به رنج قرض گرفتار باشد . بدهکار آن پول را برداشت و پیش طلبکار آورد .
طلبکار از این سرعت در پرداخت پول تعجب کرد . از او پرسید : از کجا تهیه کردی ؟ جریان بر خورد همسایه یهودی را برایش نقل کرد ، در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد . گفت : من از یک یهودی که کمتر نیستم ، بگیر سند خود را من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد . طلبکار همان شب در خواب دید قیامت به پا شده و نامه های اعمال در حرکت است ، بعضی نامه عملشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می گیرد . در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به او دادند .
پرسید : چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم ؟ گفتند :
چون تو جوانمردی کردی و سند آن مرد نیکوکار را رد نمودی ما چگونه نامه عمل تو را ندهیم با این که بخشنده و مهربانیم ، همانطور که تو از حساب او گذشتی ما هم از حساب تو می گذریم ، طلبت را بخشیدی ما هم گناهان تو را بخشیدیم .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍تاجری نصرانی در بصره بود که سرمایه ی زیادی داشت و این در حالی بود که بصره گنجایش سرمایه ی او را نداشت. شریکهایش از بغداد برای او نوشتند: سزاوار نیست با این سرمایه در بصره بمانید، خوب است وسیله ی حرکت خود را به بغداد فراهم کنید؛ زیرا این جا توسعهی معاملاتش خیلی بیشتر از بصره است. مرد نصرانی مطالبات خود را نقد کرد و با تمام سرمایه اش به طرف بغداد حرکت کرد، در راه دزدان با او برخورد کردند و تمام موجودی اش را گرفتند، چون خجالت میکشید با آن وضع وارد بغداد شود ناچار به اعراب بادیه نشین پناه برد، بالاخره به یک دسته از اعراب رسید که میان آنها جوانانی بودند که بر اثر تناسب اخلاقی کم کم با آنها انس گرفت و چندی هم در مهمان سرای آنان ماند. یک روز جوانان قبیله او را افسرده دیدند، علت افسردگی اش را سؤال کردند. گفت: مدتی است که من مهمان شما هستم، از این رو غمگینم. بادیه نشینان گفتند: این میهمان سرا مخارج معینی دارد که با بودن و نبودن تو نه اضافه میشود و نه کم میگردد، وقتی تاجر فهمید توقف او در آن جا موجب مخارج زیادتر و تشریفات فوق العاده ای نیست شاد شد و بر اقامت خود افزود. روزی عده ای از قبایل اطراف برای زیارت کربلا با پای برهنه بر این قبیله وارد شدند، جوانهای آنها نیز با شوق تمام تلاش میکردند مرد نصرانی هم به همراه آنها حرکت میکرد و در راه از اسباب آنها مراقبت میکرد و از خوراکشان میخورد، ایشان ابتدا به نجف آمدند و پس از انجام مراسم زیارت مولا علی وارد کربلا شدند، اسباب خود را داخل صحن گذاشته، به نصرانی گفتند: تو این جا بنشین، ما تا فردا بعد از ظهر نمی آییم و برای زیارت به طرف حرم رفتند. تاجر وضعی عجیب مشاهده کرد، دید همراهانش با اشکهای جاری چنان ناله میزنند که گویی در و دیوار با آنها هم آهنگ است. نصرانی به واسطه ی خستگی به خواب رفت، پاسی که از شب گذشت در خواب دید شخصی بسیار جلیل و بزرگوار از حرم خارج شد و در دو طرف او دو نفر ایستاده اند، به هر یک از آن دو دفتری داد، یکی را مأمور کرد اطراف خارجی صحن را بررسی کند و هر چه زائر و مهمان وارد شده است یادداشت کند و دیگری را برای داخل صحن مأمور کرد. آنها رفتند و پس از مختصر زمانی بازگشته، صورت اسامی را عرضه داشتند. آقا نگاه کرد و فرمود: هنوز کسانی هستند که شما نامشان را ننوشته اید، برای مرتبه ی دوم به جست و جو پرداختند، سپس برگشته، اسامی را به عرض رساندند. باز آن جناب فرمود: باز هم هستند. پس از گردش در مرتبه ی سوم عرض کردند: ما کسی را نیافتیم مگر همین مرد نصرانی که این جا به خواب رفته و چون نصرانی بود اسم او را ننوشتیم. فرمود: چرا ننوشتید؟ آیا به در خانه ی ما نیامده؟ تاجر از مشاهده این خواب چنان شیفته ی توجه مخصوص ابا عبد الله شد که پس از بیدار شدن، اشک از دیده فرو ریخت و اسلام اختیار کرد و اگرچه سرمایه ی مادی خود را از دست داد، سرمایه ای بس گرانبها به دست آورد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨ آیت الله بهاء الدینی
✍حکایت است که روزی در باغی پیاده روی میکردند که گوشه عمامهشان به شاخه درختی گیر میکند و موجب تحریک زنبورها از داخل کندوی عسل میشود. در آن روز، 19 نیش زنبور بر سر و صورت ایشان نقش میبندد که شدتش به حدی بوده که موجب ضعف عمومی بدن ایشان میشود و به سه روز تعطیلی درس میانجامد.» ایشان چندی بعد درباره این حادثه به ظاهر ناگوار فرمود: «حادثه آن روز خوب بود و برای ما خیر عظیمی داشت. خدا چنین خواست تا بیماری سختی که داشتیم، به وسیله نیش زنبورها درمان شود.» روزی نیز در محضرش سخن از شعر و شاعری شد، فرمود: «بنده اشعار زیادی درباره اهل بیت علیهم السلام و بهویژه شخصیت امیرالمومنین (ع) شنیدهام؛ ولی برای بنده هیچ شعری به اندازه شعر شهریار جذابیت نداشته است. به همین دلیل برایش دعا کردم و دیدم که برزخ را از او برداشتند.» همچنین مدتی در قنوت نمازش تنها دعای «اللهم کُن لولیک ... » را میخواند. وقتی علت را پرسیدند، فرمود: حضرت پیغام دادند در قنوت برای من دعا کنید.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘