✍#هدایت_از_طریق_عمل_کردن
علی (ع) فرمود: مردی یهودی از پیامبر اکرم که چند دینار طلبکار بود، روزی طلب خود را تقاضا کرد. حضرت فرمودند: فعلا ندارم. گفت: از شما جدا نمی شوم تا بپردازید، فرمودند: من هم در این جا با تو مینشینم، به اندازه ای نشست که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و نماز صبح روز بعد را همان جا خواندند، اصحاب، یهودی را تهدید کردند، پیامبر و به آنها فرمودند: این چه کاری است میکنید؟! عرض کردند: یک یهودی شما را بازداشت کند؟ فرمودند: خداوند مرا مبعوث نکرده تا به کسانی که معاهدهی مذهبی با من دارند یا غیر أنها ستم روا دارم. صبح روز بعد تا برآمدن و بالا رفتن آفتاب نشست، در این هنگام یهودی گفت: أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسوله»، نیمی از اموال خود را در راه خدا دادم. عرض کرد: به خدا سوگند این کاری که نسبت به شما کردم نه از نظر جسارت بود، بلکه خواستم اوصاف شما را با آنچه در تورات آمده مطابقت کنم. در آن جا خوانده ام: محمد بن عبد الله در مکه متولد میشود و به مدینه هجرت میکند، درشت خو و بد اخلاق نیست. با صدای بلند سخن نمی گوید، ناسزاگو و بدزبان نیست. اکنون به یگانگی خدا و پیامبری شما گواهی میدهم، تمام ثروت من در اختیارتان است و هر چه خداوند دستور داده در باره ی آن عمل کنید. علی در پایان میفرماید: پیامبر شبها زیر عبای خود میخوابیدند و بالشی از پوست داشتند که داخل آن لیف خرما بود. یک شب روکش آن جناب را دو برابر کردند. صبحگاه فرمودند: رختخواب شب گذشته، مرا از نماز بازداشت، دستور دادند همان یک عبا را بیندازند.
گوسفندان که ایمن اند از گرگ در بیابان ز حفظ چوپان است گرگ اگر در لباس چوپان رفت وای بر حال گوسفندان است
📙بحار الأنوار 216/16 ؛ به نقل از: امالی صدوق /
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹#داستان_آموزنده
محمد بن مسلم مردی ثروتمند از اشراف کوفه، و از اصحاب امام باقر و صادق علیهماالسلام بود.
روزی امام باقر علیهالسلام (برای تربیت و اصلاح) به او فرمود: ای محمد باید تواضع و فروتنی کنی.
.
محمد بن مسلم هم وقتی از مدینه به کوفه بازگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و کنار درب مسجد جامع کوفه نشست و (خطاب به مردم با صدای بلند) فریاد میزد: (خرما، خرما،…) هرکس خرما میخواهد بیاید از من بخرد (تا هیچ تکبر و غروری در او نماند).
.
بستگانش به او گفتند: آبروی ما را بردی!
او گفت: امامم مرا اینچنین امر نموده و مخالفتش نخواهم کرد و از این محل تکان نمیخورم تا تمام خرمایی را که در این ظرف است بفروشم.
.
بستگانش گفتند: حال که چنین است پس کار آسیابانی را پیشه خود کن. وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل خواست از بزرگبینی نجات یابد.
🌹
استاد اخلاقی به شخصی که در پی شاگردی ایشان بود گفته بود هر گاه توانستی کفشهای اشخاصی که آنها را بد میدانی جفت نمایی خود به دنبال تو میآیم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💠 قضاوتی عجیب در میان بنی اسرائیل
🌿امام باقر(ع) فرمود: در میان بنی اسرائیل ثروتمندی عاقل زندگی می کرد، او دو همسر داشت، یکی از آنها پاکدامن بود، و از او دارای یک پسر شد و این پسر شباهت به پدر داشت.
ولی همسر دیگرش، پاکدامن نبود و دو پسر داشت، هنگامی که پدر در بستر مرگ قرار گرفت به پسرانش چنین وصیت کرد: «ثروت من مال یکی از شما است».
وقتی که او از دنیا رفت، سه پسر او در تصاحب مال پدر، اختلاف کردند، پسر بزرگ گفت: آن یک نفر، من هستم.
پسر میانه گفت: او من هستم.
پسر کوچک گفت: او من هستم.
این سه نفر نزاع خود را نزد قاضی بردند، قاضی گفت: من درباره شما نمی توانم قضاوت کنم، شما را راهنمائی می کنم بروید نزد سه برادر از دودمان بنی غنام، از آنها بخواهید تا نزاع شما را حل کنند.
آنها نخست نزد یکی از آن سه برادر (از بنی غنام) رفتند دیدند پیر فرتوت است و سؤال خود را مطرح کردند، او گفت: نزد برادرم که از نظر سنّ از من بزرگتر است بروید، آنها نزد او رفتند دیدند که او پیرمرد است ولی فرتوت و افتاده نیست، و سؤال خود را بازگو کردند، او گفت: بروید نزد فلان برادرم که سنّ او از من بیشتر است، آنها نزد برادر سوم آمدند ولی چهره او را جوانتر از دو برادر اول یافتند.
نخست از برادر سوّم در مورد حال خود آن سه برادر بنی غنام پرسیدند که چرا تو که سنّت از همه بیشتر است، جوانتر از دو برادر دیگر به نظر می رسی، ولی آنکه سنّش از همه کوچکتر است، پیرتر به نظر می رسد.
او در پاسخ گفت: آنر برادرم را که نخست دیدید، از ما کوچکتر است ولی زن بداخلاقی دارد، و او با زن سازش می کند و صبر و تحمل می نماید از ترس آنکه به بلای دیگری که قابل تحمل نیست گرفتار نگردد، از این رو پیر و شکسته شده است.
اما برادر دوم که نزدش رفتید از من کوچکتر است ولی همسری دارد که گاهی او را شاد می کند و گاهی او را ناراحت می کند، از این رو در این میان مانده است و به نظر شما برادر وسطی جلوه می کند، ولی من دارای همسر نیکی هستم که همیشه مرا شاد می کند از این رو جوانتر از برادرانم به نظر می رسم.
اما راه حل در مورد وصیت پدرتان این است که: کنار قبر او بروید و قبرش را بشکافید و استخوانهایش را بیرون آورید و بسوزانید و سپس نزد قاضی بروید تا قضاوت کند.
آن سه برادر از نزد او بیرون آمدند، دو نفر از آنها (که مادرشان پاکدامن نبود) بیل و کلنگ برداشتند و به طرف قبر پدر حرکت کردند تا قبر را بشکافند...
ولی پسر سوم (که مادرش پاکدامن بود) شمشیر پدر را برداشت و کنار قبر آمد و به برادرانش گفت: من سهم خودم از اموال پدرم را به شما بخشیدم، قبر پدرم را نشکافید.
در این وقت آن سه برادر نزد قاضی رفته و جریان را گفتند.
قاضی گفت: همین مقدار سعی شما برای قضاوت من کافی است، اموال را به من بدهید تا به صاحبش برسانم.
سپس به برادر کوچک (که راضی به نبش قبر پدر نشد) گفت: «اموال را برگیر که صاحبش تو هستی، اگر آن دو برادرت پسر پدرت بودند دلشان مانند تو، برای پدر می سوخت و راضی به شکافتن قبر نمی شدند».
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💚 #سلام_آقای_من💚
❣چقدر دردناک است که سرور و آقای عالم باشی، اما تنها و بی کس و غریب واقع شوی
❣وای بر ما که اینگونه در #خواب_غفلت باشیم وهر لحظه ندای "کیست مرا یاری کند را بشنویم!!!
❣اما دریغ از این که باید "بیدار"
شویم و دنبالت بگردیم و ندای مظلومیتت را لبیک گوییم!!!
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهمعجللولیکالفرج
#فرجمولاصلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
🌹#داستان_آموزنده
یکی از کسانی که احادیث امام سجاد علیهالسلام را روایت کرده و آن احادیث را نشر و گسرتش داده، شخصی است به اسم محمدبن مسلم بن عبدالله زهری.
این زهری، از بنی امیه است! پدربزرگش (عبیدالله) در جنگ بدر با پیامبر اکرم جنگیده بود و پدرش (مسلم) همراه با مصعب بن زبیر در سرکوب مختار نقش داشت.
خودش هم در دستگاه خلافت اموی صاحب منصب بود و برخی خلفا او را برای معلمی سرخانه بچههایشان انتخاب می کردند.
یعنی طرف جد اندر جد دشمن اهل بیت علیهمالسلام به حساب میآمد؛
اتفاقا یک بار هم امام سجاد علیهااسلام شنیده بودند که او در مسجدالنبی سخنانی توهین آمیز درباره امیرالمومنین علیهالسلام گفته که او را به خاطر این سخنان سرزنش کردند.
آن وقت امام سجاد علیهالسلام برای چنین آدمی، یک نامه مفصل نوشته است و در آن با لحنی کاملا دوستانه و خیرخواهانه نصیحت کرده که نگذارد حکومت بنی امیه از موقعیت علمی او سوءاستفاده بکنند.
این رفتار امام سجاد چنان در زهری تاثیر کرد که او به کل عوض شد و در شمار شاگردان امام درآمد!
در تاریخ نوشتهاند او طوری به امام علاقه داشت که باقی بنیامیه سر همین موضوع مسخرهاش میکردند و با حالت تمسخر به او میگفتند: زهری! پیامبرِ تو، علی بن الحسین تازه چه کار کرده و چه گفته؟!
📙 (تحف العقول، ترجمه پرویز اتابکی، ص 280-283)
(شرح الاخبار، ج 3، ص 258).
🌹
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✅يكی ما را می بيند !
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «هو الله الّذی یری کلّ احد و یعلم کلّ شیء؛ او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍حضرت_موسی_در_دل_سنگ_چه_دید؟
روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (ع) آمد، همین که چشم موسی به او افتاد پرسید: برای چه آمده ای؟ منظورت دیدار من است یا قبض روح من؟ گفت: برای قبض روح آمده ام. موسی مهلت خواست تا مادر و خانواده ی خود را ببیند و با آنها وداع کند. ملک الموت گفت: نمی توانم اجازه بدهم. گفت: آن قدر مهلت بده تا سجدهای بکنم. پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانوادهام وداع کنم. خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی علی را به تأخیر انداز تا مادر و خانواده اش را ببیند. موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم. پرسید: چه سفری در پیش داری؟ جواب داد: سفر آخرت. مادرش گریست و با او وداع کرد. پس از آن نزد زن و فرزند خود رفت و با همه ی آنها وداع کرد. بچه ی کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، پیراهن حضرت موسی را گرفت و زار زار گریه کرد، حضرت موسی نتوانست خودداری کند و گریست. خطاب رسید: موسی! اکنون که نزد ما میآبی چرا این قدر گریه میکنی؟ عرض کرد: پروردگارا! برای بچه هایم گریه میکنم چون آنها را بسیار دوست دارم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن. حضرت موسی (ع) عصایش را به دریا زد، شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی به دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد: ای موسی! من این کرم را در دل این سنگ فراموش نکردهام آیا اطفال تو را فراموش میکنم؟ آسوده خاطر باش، من آنها را نیکو محافظت خواهم کرد. موسی (ع) به ملک الموت گفت: مأموریت خود را انجام بده. آن گاه او را قبض روح کرد.
📙پند تاریخ 181/5 -182: به نقل از: شجره ی طوبی / 279.ج
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️مجازات سه گناه ...!
🌹#داستان_آموزنده
شخصی به حکیمی گفت فلانی پشت سر تو تهمتی را به تو نسبت داد؛
حکیم گفت او به سمت من تیری انداخت که به من نرسید؛ تو آن تیر را برداشتی و در قلب من فرو کردی!
داستان دوم:
مردی نزد امام سجاد علیه السلام آمد و گفت:
«الان از مجلس "فلان" شخص می آیم. او درباره شما می گفت که (علی بن الحسین) شخصی گمراه و بدعت گذار است!».
امام سجاد در پاسخ فرمودند: «حرف هایی که در مجلس خصوصی زده می شوند، امانت هستند و تو رعایت (حقّ مجلس) آن مرد را نکردی. و حقّ مرا نیز مراعات نکردی زیرا از (برادرم) مطلبی را به من رساندی که از آن خبر نداشتم!»
(الاحتجاج طبرسی، ج ۲، ص۱۳۸).
داستان سوم:
شخصی امام علی علیه السلام آمد و از کس دیگری سمایت کرد آن حضرت فرمود: ای مرد! ما درباره ی این گفتار تحقیق می کنیم، اگر درست بود (به خاطر سخن چینی) مورد خشم ما هستی و اگر دروغ بود تو را مجازات می کنیم و اگر میل داری از سخن خویش صرف نظر کن، مرد با عذر خواهی حرف خود را پس گرفت.
(سفینة البحار،ج۴ص۵۶۷).
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹داستان آموزنده🌹
در زمان یکی از پیامبران گذشته، سه نفر از مؤمنین در مسافرتی در محلی شبگیر شدند، و راه به جایی نبردند، نه محلی برای استراحت و نه قوت و غذایی. بالاخره یکی از آنها گفت، من اینجا یک آشنای دوری دارم میروم شاید بتوانم امشب سربار او شوم. دیگری هم فکر کرد و به یادش آمد یک همکاری اینجا دارد، گفت میروم شاید بشود امشب را مهمان او بشوم. سومی هر چه فکر کرد چیزی بهیادش نیامد. گفت: ما هم میرویم مسجد و مهمان خدا میشویم. فردا صبح که آمدند تا سفر را ادامه دهند، آن دو نفر هر کدام از خوبیهای طعامی که در شب خوردند و از نوع پذیراییها صحبت کردند ولی سومی گفت: حقیقتش ما مهمان خدا شدیم ولی تا صبح گرسنگی کشیدیم. به پیامبر آن زمان ندا رسید برو و به این مؤمن بگو، حقیقتاً ما میزبانی تو را پذیرفتیم، و پذیرفتیم که تو مهمان ما باشی، ولی هر چه گشتیم خورشت و طعامی بهتر از «گرسنگی» نبود که با آن از تو پذیرایی کنیم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹#داستان_آموزنده
شیخ جنید بغداد به همراه مریدانش
از شهر بغداد بیرون رفت.
شیخ، احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است! گفت او را
طلب کنید که مرا با او کار است.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید
چه کسی هستی؟
عرض کرد من شیخ جنید بغدادم.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک بر میدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم.
بهلول برخاست و فرمود تو میخواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی!
مریدان به شیخ گفتند: یا شیخ، این مرد دیوانه است!
شیخ باز به دنبال بهلول افتاد.
بهلول به او فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری. سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم؛ پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمیدانی!
مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کاری هست، شما نمیدانید! و باز به دنبال او رفت.
بهلول گفت: تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی! و خواست برخیزد که جنید دامنش را گرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً؛
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در مورد خواب، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
🌹
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
هدایت شده از آموزش سنگ مصنوعی فرناز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ مروری بر چهار دهه اتفاقات کشورمان
#پرچم_افتخار
⭕️حوادث روز👇👇
🔴 @havadeserooz 🔴
📚#داستانی_عجیب
#نماز
#استخوانیکهرزقروزیراازبینمیبرد!!
در روایتی آمده است: در زمان رسول خدا حضرت #محمد (ص)، مردی خدمت آن حضرت آمد و از #تنگ دستی شکایت کرد. حضرت به او فرمودند: شاید #نماز نمی خوانی؟ مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا نمازهای پنجگانه را به جماعت و در پشت سر شما بجا می آورم.
حضرت فرمودند: شاید کسی در #منزلت نماز نمی خواند؟
آن مرد عرض کرد: همه #نماز می خوانند و تا آن ها را به خواندن نماز واندارم، از خانه خارج نمی گردم.
پیامبر (ص) فرمودند: شاید در #همسایگی تو کسی می باشد که نماز نمی خواند؟
مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا تمامی آن ها #نماز می خوانند.
پس در آن لحظه جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای رسول خدا؛ در فلان بیابان فرد #بی_نمازی از دنیا رفته است و کلاغی استخوان کوچکی از آن فردِ بی نماز و تارک الصلاة را به منقار گرفته و آورده در میان درختی که در #خانه ی این مرد است قرار داده است، پس به او بگو آن #استخوان را بردارد تا وسعتِ رزق و روزی پیدا نماید.
📚منابع:
1- تفسیر عیاشی، ج1: 25.
2- ثواب الاعمال: 104.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
CQACAgQAAxkDAAFYSOlh-ojGgKNfWHeZxAy3mHViuKdRqQACWQkAAmCzMFEbJZMLHdsv9yME.mp3
605.5K
🌙دعای هر روز #ماه_رجب
🤲یا من ارجوه لکل خیر ...
🎙 #سید_قاسم_موسوی_قهار
✨﷽✨
🌼 تقدیم به همهٔ مادران
✍ آن زمانها تنها در فکر بازی بودم و به هیچ چیز توجهی نداشتم. تنها آرزویم قد کشیدنم بود. وقتی مادرم درحال پاک کردن سبزی بود، وقتی برای پدرم چای میریخت و با هم از روزمرگیهای هر روزه صحبت میکردند، وقتی مادرم با عشق و دلسوزی به پدرم خیره میشد اما حواسش به من بود تا مبادا لیوان چای را نبینم و بسوزم و به پدرم هم دلگرمی میداد که سلامتی مهم است نه رکود بازار، عشق را شناختم. زمانی که عروسکم را روی پاهایم میخواباندم و با سوز آنچه از لالایی مادرم در ذهنم مانده بود را میخواندم، فکر میکردم من مادرم؛ اما نمیدانستم مادر در لالایی گفتنهای شبانه خلاصه نمیشود. مادر تنها در گفتنِ «مادر» خلاصه نمیشود.
مقام تو آنقدر بالا بود که هر وقت سَرت داد زدم روز خوشی ندیدم. هر بار که حرفت را زمین زده و کار خود را پیش بردم هیچ نصیبم نشد جز تباهی. وقتی تو در نهایت فداکاری پیشقدم میشدی تا دوباره لبخندم را ببینی شرمندگی را بیشتر حس میکردم. حس میکردم و توبه میکردم و دوست داشتم دستانت را ببوسم و فریاد بزنم چقدر دوستت دارم. اما نتوانستم، شاید از روی غرور بود که باز هم جز پوچی هیچ نصیبم نشد.
❤️ باید آنقدر به دست و پایت بوسه زد تا گونههایت خیس شود، اشک بریزی و من نیز اشک بریزم، تا به حرمت اشکهایت، عاقبت بخیر شوم. نمیدانم تو را چگونه خلق کردند که برای رسیدن به امام زمان باید تو را فهمید و محترم شمرد.
🌸 دلنوشته مهدوی ویژهٔ ولادت حضرت زهرا و روز مادر
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹#داستان_آموزنده
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه 11).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه 7).
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌳🌲بهشت فروشی (ماجرای خریدن خانه زبیده و هارون الرشید از بهلول)
زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچههای روی زمین خط میکشیدند . به بهلول گفت چه میکنی . بهلول گفت دارم خانه درست میکنم. زبیده گفت ..
زبیده زن هارون الرشید در راه عبور خویش، بهلول را دید که داشت با بچههای روی زمین خط میکشیدند . به بهلول گفت چه میکنی . بهلول گفت دارم خانه درست میکنم. زبیده گفت خیلی زیباست آن را میفروشی؟ بهلول گفت هزار دینار میفروشم. زبیده گفت خریدام. بهلول هم آن پول ها را گرفت و بین فقراء تقسیم کرد. شب آن روز هارون الرشید خوابی دید که وارد بهشتی شده که در آن قصر مجللی است و او را به داخل آن راه نمیدهند و میگفتند مال زبیده است. فردا به زبیده گفت چنین خوابی دیدم. زبیده ماجرای خانه خریدن از بهلول را به هارون گفت. هارون هم رفت تا بهلول را ببیند اورا دید که با بچهها روی زمین خط میکشد. گفت ای بهلول چه میکنی؟ گفت مگر نمیبینی دارم خانه میسازم. هارون گفت خانه ای را که تو درست میکنی به شکوه و جلال خانه پادشاهان نیست ولی آن را میخرم. بهلول گفت قیمتش خیلی گران است. هارون گفت هرچه را بخواهم میتوانم بدست آورم. بهلول گفت هزاران کسیه پر زر و باغها و بوستانهای وسیع و اموال فراوان و ...
👑هارون گفت پس چرا به زبیده هزار دینار فروختی. بهلول گفت: زبیده ندیده آن را هزار دینار خرید ولی تو دیدهای و میخواهی بخری!
📚کتاب قصههای بهلول نوشته رضا شیرازی (تهران، نشر دا نشآموز سال 1378؛ 118ص.: مصور
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#پندانه
✅انصاف در کسبوکار
✍"ملا مهرعلی خویی" عالم و سخنور و خطیب توانایی بود. روزی به مغازه بقالی در بازار رفت و خواست مقداری گردو بخرد. قیمت گردو را پرسید.
بقال پیمانه را داد و به ملا گفت:
گردوها را دستت بگیر و سبک سنگین کن، هرکدام وزنی نداشت (پوچ بود) جدا کن.
ملا سؤال کرد:
چرا چنین لطفی در حق من میکنید؟ (گردوی سالم را به من و خراب را به دیگران میفروشی!)
بقال گفت:
شما عالم باسوادی هستید. من مطالب زیادی از شما یاد گرفتهام و به وجود شما افتخار میکنم و میخواهم جبران علم کنم.
ملا آه سردی کشید و سری به تأسف تکان داد و پیمانه را به بقال داد و گفت:
این همه من در منبر، از انصاف سخن گفتم. بهای علم من آن بود که مانند دیگران، گردو به پیمانه برای من میکشیدی نه اینکه اختیار انتخاب دهی و چنین پیشنهادی به من بدهی!
احترام من را زمانی نگه داشته بودی که آنچه را در پای منبرم شنیده بودی، استفاده و عمل میکردی. مرا نیازی به جبران حقالزحمه علمم با مقداری گردوی پُرمغز نبود. وای بر حال من که پای منبر من چنین کسانی مینشینند.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🦋سلیمان و زبان حیوانات...
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یاصاحب_الزمان_عج💚
اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان
هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان
خورشید تابه کی به پس ابرها نهان
عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام امام زمانم ✨
🌹🍃🌹🍃
✍جوان گناهکار
در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت. مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
مالك، كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟
📔تفسير منهج الصادقين: 8/110؛ انيس الليل: 45
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘