eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 هر وقت میخواهيم با سيد برويم توي شهر قدمي بزنيم، يکي دو نفر جلوتر مي روند تا اگر بوي کباب شنيدند خبرش کنند. حساسيت دارد به بوي کباب ،خيلي حالش بد مي شود!!. يک بار خيلي اصرار کرديم که بگوید چرا؟ گفت: «اگر در ميدان مين بودي و به خاطر اشتباهي، مين فسفري عمل مي کرد و دوستت براي اينکه معبر و عمليات لو نرود، آن را مي گرفت زير شکمش و ذره ذره آب مي شد و حتي داد و فریاد هم نمي زد و از اين ماجرا فقط بوي بدن کباب شده توي فضا مي ماند، تو به اين بو حساس نمي شدي؟! یادشان در خاطره ها و روحشان شاد، دلیر مردانی که شجاع و جان برکف برای میهن جنگیدند. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 این اصطلاح زاغ سیاه کسی را چوب زدن در اصل به معنای سر از کار کسی درآوردن است. البه شاید به گمان خیلی از ما این زاغ همان پرنده شبیه کلاغ باشد. اما اینطور نیست. زاغ یا زاج اینجا به معنای نوعی نمک است که به رنگ‌های سیاه، سبز، سفید و غیره دیده می‌شود. زاغ سیاه بیشتر به مصرف رنگ نخ قالی، پارچه و چرم می‌رسد. اگر هنرمندی ببیند كه نخ، پارچه یا چرم همكارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغ ظرف زاغ همکارش می‌رود و چوبی در آن می‌گرداند و با دیدن و بوییدن، تلاش می‌کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده‌اند یا نوع، اندازه و نسبت تركیبش با آب یا چیز دیگر چگونه است. این مثل وقتی به کار می‌رود که کسی، فردی را می‌پاید و می‌خواهد ببیند او چه می‌کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 این اصطلاح زاغ سیاه کسی را چوب زدن در اصل به معنای سر از کار کسی درآوردن است. البه شاید به گمان خیلی از ما این زاغ همان پرنده شبیه کلاغ باشد. اما اینطور نیست. زاغ یا زاج اینجا به معنای نوعی نمک است که به رنگ‌های سیاه، سبز، سفید و غیره دیده می‌شود. زاغ سیاه بیشتر به مصرف رنگ نخ قالی، پارچه و چرم می‌رسد. اگر هنرمندی ببیند كه نخ، پارچه یا چرم همكارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغ ظرف زاغ همکارش می‌رود و چوبی در آن می‌گرداند و با دیدن و بوییدن، تلاش می‌کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده‌اند یا نوع، اندازه و نسبت تركیبش با آب یا چیز دیگر چگونه است. این مثل وقتی به کار می‌رود که کسی، فردی را می‌پاید و می‌خواهد ببیند او چه می‌کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 مالک دینار عارف بزرگی در بصره بود، از او پرسیدند کدام قسمت نماز را بیشتر دوست داری؟ گفت: بپرسید کدام قسمت را دوست ندارم؟ گفت: اگر ایاک نعبد و ایاک نستعین آیه قرآن نبود، هرگز نمی خواندم. چون وقتی می گویم خدایا من تو را می پرستم در حالی که خود را می پرستم و می گویم از تو کمک می خواهم در حالی که ، صورتم و نیتم سمت همه کس می چرخد مگر خدا، از خود ننگ وشرمم می آید. می خواهم از نفاقی که در دل دارم بمیرم ولی این آیه را نخوانم. مالک، چهل شب نخوابید و همیشه در عبادت بود و روز در کار و قبل از ظهر اندکی خواب چشمانش می گرفت. شب بیدار بود و مشغول راز و نیاز. شبی خسته بود و خواب عجیبی دست داد به دخترش گفت: بیدار شو مگذار من بخوابم. پرسید پدر چرا؟ گفت: میدانم اگر بخوابم او به قدری مهربان هست که دلش نمی آید برای نماز شب بیدارم کند و می خواهد یک شب در عمرم بخوابم. ولی من اگر بخوابم و سحرگاهان رخسارش نبینم یقین دارم با طلوع آفتاب ، آفتاب عمر من غروب می کند و می میرم. 40 سال گوشت بر لب نزد ، مجبور شد قدری گوشت گوسفند بخرد ، در بین راه آن را بوکشید و با خود گفت: ای نفس من همین اندازه تو را کفایت کند، گوشت به درویشی داد و دوباره با خود گفت: ای نفس اندکی بیشتر صبر کن به زودی نعمت های زیادی به تو خواهد رسید. و صبح از دنیا رفت. برگرفته از کتاب: تذکره الاولیا عطار نیشابوری @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ . ﻣﺮﺩ:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.. ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ . ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ .. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ... کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد... پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!هرگز به خدا نگو چرااااا؟ @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 این اصطلاح زاغ سیاه کسی را چوب زدن در اصل به معنای سر از کار کسی درآوردن است. البه شاید به گمان خیلی از ما این زاغ همان پرنده شبیه کلاغ باشد. اما اینطور نیست. زاغ یا زاج اینجا به معنای نوعی نمک است که به رنگ‌های سیاه، سبز، سفید و غیره دیده می‌شود. زاغ سیاه بیشتر به مصرف رنگ نخ قالی، پارچه و چرم می‌رسد. اگر هنرمندی ببیند كه نخ، پارچه یا چرم همكارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغ ظرف زاغ همکارش می‌رود و چوبی در آن می‌گرداند و با دیدن و بوییدن، تلاش می‌کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده‌اند یا نوع، اندازه و نسبت تركیبش با آب یا چیز دیگر چگونه است. این مثل وقتی به کار می‌رود که کسی، فردی را می‌پاید و می‌خواهد ببیند او چه می‌کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است. @hkaitb
❣ 🔅السلام علیکَ فی اللیل اذا یَغشی و النَّهار اذا تجلّی 🌱سلام بر تو ای مولایی که در شب ظلمانی غیبت، مومنان چشم به راه طلوعت هستند و در صبح ظهور، شکرگزار آمدنت... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان ظهور نزدیکه ان شاءالله .
🌸🍃🌸🍃 زمان خلیفه دوم بود دو زن، ادعای مادری یک پسربچه را داشتند. تمام شیوه‌های اثبات دعوا، اعم از سوگند و تهدید و نصیحت را به‌کار برده بودند و به نتیجه نرسیدند. خلیفه وقت، درمانده و ناتوان، آن‌ها را نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرستاد. امام (ع)، نه سوگند داد و نه تهدید کرد و نه فشار آورد، بلکه عالمانه و روان‌شناسانه فرمود: حال که هر دو بر ادعای خود ثابتید و شاهد و بینه دارید و دست از دعوا برنمی‌دارید، من این کودک را با شمشیر دو نیم‌ کرده و در میان شما می‌کنم. ناگهان يكي از زنان ،فریاد برآورد: یا على! من از حق خود گذشتم؛ کودکم سالم باشد، هرچند در دست دیگران. امام علیه‌السلام فرمودند: کودکت را بردار و برو، مادر واقعى کودک تو هستی! که اگر فرزند آن زن بود، دلش مى‌سوخت و حاضر نمى‌شد تا به بچه صدمه‌اى وارد شود. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 کامران میرزا نایب‌السلطنه، در میان تمام فرزندان" ناصرالدین شاه"، بیشترین توجه و محبت را از طرف شاه بابا دریافت می کرد، تا حدی که وقتی شاه به سفر فرنگ می رفت به جای ولیعهد او را ضمام دار امور مملکت می کرد. کامران میرزا دارای تعدادی نایب بود که هر کدام سر وشکل خاصی داشتند تا بدین وسیله با ایجاد رعب و وحشت در میان مردم، اقتدار کامران میرزا را زمانی که شاه نبود افزایش دهند. یکی از این نایب ها، شخصی به نام "نایب غلام "بود، که علی رغم دارا بودن چهره خشن، هیکل درشت و ریشی انبوه، یک ایراد داشت و آن این بود که یک سمت از سبیل او کم پشت تر از سمت دیگر بود. در نتیجه یک بار که کامران میرزا به سرکشی امور نایب ها رفته بود،او را می بیند و با دیدن وضع ظاهر او نا خودآگاه به خنده می افتد و می گوید :"نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟!"همین حرف باعث خنده حضار و در نتیجه سر افکندگی نایب غلام می شود. نایب غلام که سخت آشفته شده بود. تصمیم می گیرد تا کامران میرزا بازدید خود را به اتمام نرسانده، این ایراد ظاهری را رفع کند. پس به سرعت نزد سلمانی می رود و از او می خواهد، بخش کم پشت سیبل او را پرپشت کند، هر چه سلمانی می گوید: که این کار در این زمان اندک امکان ندارد، نایب توجه نمی کند و در یک حرکت قیچی را از دست سلمانی گرفته و بخشی از ریش خود را می چیند و از سلمانی می خواهد، آنرا در قسمت کم پشت سبیلش قرار دهد. سلمانی به هر زحمتی است این کار را می کند. نایب غلام خرسند خودش را به کالسکه کامران میرزا که در حال رفتن است، می رساند و کامران میرزا با دیدن ظاهر مضحک او شوکه شده و می گوید :"این چه ریخت و ظاهر مضحکی است که پیدا کرده ای؟ساعتی قبل سبیل تو یکتا بود. این بار ریش تو یکتا شده است. " احمد میرزا دلقک کامران میرزا در این لحظه می گوید :"نایب غلام از ریش گرفته است به سبیل پیوند کرده است. " با شنیدن این سخن همه حضار از جمله کامران میرزا می خندد و اینگونه ماجرا ختم به خیر می شود و تا مدتها این حرف نقل محافل آن زمان بود. مثل "از ریش گرفته به سبیل پیوند می کند. "برای کاری که انجام آن عبث و بیهوده است و انجام آن هیچ نفعی ندارد، بلکه شاید موجب تمسخر دیگران نیز شود،به کار می‌رود. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 پدر ديروقت و خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر بچه پنج ساله اش را ديد كه در انتظارش بود. سلام بابا ! يك سئوال از شما می تونم بپرسم ؟ – بله حتماً پسرم .چه سئوالي داری؟ – بابا ! شما براي هر یک ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ پدر با ناراحتي جواب داد: به اين مسئله چه کار داری؟ چرا چنين سئوالي ميكني؟ – فقط ميخواهم بدانم. – اگر بايد بداني ، بسيار خوب می توانم بگويم : 10 دلار پسرک داستان عاشقانه ما در حالي كه سرش پائين بود آهی كشيد. سپس به پدرش نگاه كرد و گفت : امکانش هست 5 دلار به من قرض بدهيد ؟ پدر عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ، فقط اين بود كه پول براي خريد يك اسباب بازي مزخرف از من بگيری صد در صد در اشتباهي، فوری به اطاقت برگرد و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستی؟ من هر روز سخت زحمت مي کشم و براي چنين کارهای كودكانه وقتی ندارم. پسرک، آرام به اتاقش برگشت و در را بست. بعد از حدود يك ساعت که پدر داستان عاشقانه ما آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند برخورد كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او برای خريدنش به 5 دلار احتیاج داشته است. به ویژه اين كه خيلي كم اتفاق می افتاد پسرك از پدرش درخواست پول كند. پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. – خوابيدی پسرم ؟ – نه پدر ، بيدارم. – من فكر كردم شايد با تو بد رفتار كرده ام. امروز كارم خیلی سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را بر سر تو خالي كردم. بيا اين 5 دلاري كه می خواستی! پسرک نشست، خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش کرد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد. پدر وقتي ديد پسرکش خودش هم پول داشته، دوباره از این داستان پیش آمده عصباني شد و با عصبانیت گفت : با اين كه خودت پول داشتي، چرا از من پول خواستی؟ پسرک جواب داد: چون پولم كافي نبود ولي من الآن 10 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كارتان را بخرم تا فردا شب یک ساعت زودتر به خانه بياييد؟من عاشق شام خوردن با شما هستم… @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت. یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان ازمردوزن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند.زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!» مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» زن جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» مرداز تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد. @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیکترین صخره رساند و خود هم از آن بالاتر رفتبعد از مدتی که هر دو آرام تر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد. @hkaitb