🥀✨🥀✨🥀✨🥀✨🥀
#داستان_آموزنده
🔆پيكار با انديشه طبقاتى
ثعلبى به اسناد خود از عبداللّه بن مسعود نقل مى كند: جمعى از اشراف قريش به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند، ديدند افرادى مانند: صهيب ، بلال ، عمار و... (كه از مسلمين فقير و مستضعف بودند) در محضر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودند،
(از آنجا كه آنها فكر اشرافى و طبقاتى داشتند، و نمى توانستند شخصيت معنوى اين افراد را به حساب بياورند، با مشاهده اين صحنه ، معترضانه ) گفتند:
يا محمد ارضيت بهؤ لاء من قومك افنحن تكون تبعا لهم ...
ترجمه :
اى محمد! آيا به همين افراد (تهيدست ) از ميان مردم ، قناعت كرده اى ؟
آيا ما (در اطاعت از شما) از اينگونه افراد پيروى كنيم ، آيا اينها هستند كه مشمول لطف خداوند واقع شده اند؟! اين افراد را از خود دور كن ، شايد پس از دور شدن آنها، ما از تو پيروى كنيم .
در رد قول اين اشراف و رد هر گونه فكر طبقاتى ، آيه 52 و 53 سوره انعام نازل شد، آيه 52 چنين است :
ولا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة والعشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطر دهم فتكون من الظالمين .
يعنى : آنها را كه صبح و شب ، خدا را مى خوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند از خود دور مكن ، نه حساب آنها بر تو است و نه حساب تو بر آنها، اگر آنها را طرد كنى از ستمگران خواهى بود.
به اين ترتيب در مى يابيم كه : طرد و ناديده گرفتن افراد مستضعف ، از ستمگرى است ، و در اسلام فكر طبقاتى ، محكوم است .
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
🍂🍃🍂🍃🦋🍃🍂🍃🍂
#داستان_آموزنده
🔆سلطنت میخواهی
روزی هارونالرشید خلیفه عباسی به بهلول گفت: «آیا میخواهی سلطان باشی؟»
بهلول فرمود: «دوست نمیدارم.»
خلیفه گفت: «برای چه سلطنت نمیخواهی؟»
بهلول گفت: «برای اینکه من تابهحال به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیدهام، ولی خلیفه تابهحال مرگ دو بهلول را ندیده است.»
📚(دویست داستان، ص 15)
حکایت
@hkaitb
🦋🔆🔆🦋🔆🔆🦋
#داستان_آموزنده
🔆بدبخت و خوشبخت
🍃عصر رسول اكرم اسلام (ص ) بود، در مدينه ، شخصى درخت خرمائى در خانه اش داشت ، كه قسمتى از شاخه هاى آن درخت به خانه همسايه سرازير بود.
با توجه به اينكه همسايه او شخصى عيالمند و فقير بود.
🍃او وقتى مى آمد تا از خرماى درخت خود بچيند، به بالاى درخت مى رفت و خوشه هاى خرما را مى چيد، و در ظرفى مى گذاشت .
هنگام چيدن خرما، گاهى چند دانه خرما به خانه همسايه مى افتاد، كودكان همسايه آن خرماها را برداشته و مى خوردند.
🍃صاحب درخت آنها را از برداشتن آن خرماها برحذر مى داشت ، و از درخت پائين مى آمد و خرماها را از كودكان فقير همسايه مى گرفت و حتى اگر در دهانشان بود، آن را با انگشتانش بيرون مى آورد.
🍃همسايه فقير از اين وضع ناراحت شد، به محضر رسول خدا(ص ) رفت و به عنوان شكايت ، جريان را به آن حضرت عرض كرد.
رسول اكرم (ص ) فرمود: صاحب درخت خرما را مى بينم ، بلكه اين مشكل شما حل شود، تو برو.
🍃پيامبر(ص ) صاحب درخت را ديد و جريان را به او گفت و سپس فرمود: آن نخله را كه شاخه هايش به خانه همسايه فقيرت سرازير است ، به من بده كه ضامن مى شوم عوض آن را در بهشت به تو بدهند.
🍃صاحب درخت گفت : من نخلهاى بسيار دارم ، ولى هيچيك از آنها مانند اين نخله ، پر بار نيست و حاضر به اين معامله نيستم ، اين را گفت و از محضر رسول خدا(ص ) مرخص شد.
در اين ميان شخصى (كه نقل مى كنند ابوالدحداح نام داشت ) گفتگوى پيامبر(ص ) و صاحب درخت خرما را از نزديك شنيد، و پس از رفتن صاحب درخت ، به محضر پيامبر(ص ) نزديك شد و عرض كرد: اگر من آن نخله را از صاحب درخت خريدارى كنم و به شما واگذار نمايم آيا نخله اى را در بهشت براى من ضامن مى شوى ؟!.
رسول اكرم (ص ) فرمود آرى .
🍃ابوالدحداح فرصت شناس مرد صاحب درخت رفت و او را ملاقات نموده و درباره خريد آن نخله با او صحبت كرد، و پس از چك و چانه ، آن نخله را به چهل نخله ديگر خريد، و طبق درخواست صاحب درخت ، نزد جمعى شهادت داد كه من فلان درخت را از صاحبش خريدم كه در مقابل چهل درخت خرما به او بدهم .
سپس مرد نيكوكار نزد رسول اكرم (ص ) آمد و جريان را به عرض رساند و گفت :اكنون درخت مال من است و آن را به شما واگذار كردم .
رسول اكرم (ص ) نزد همسايه فقير رفت و آن نخله را به او بخشيد و فرمود: از اين درخت تو و خانواده و فرزندانت بهره مند شويد.
🍃در اين هنگام خداوند سوره والليل (نود و دومين سوره قرآن ) را نازل كرد، كه آيه 5 و 6 و 7 اين سوره ناظر به ستايش آن مرد نيكوكار(ابوالدّحداح ) است ، و منظور از آيه 8 و 9 و 10 و 11 اين سوره ، سرزنش صاحب درخت بخيل مى باشد. به اين ترتيب ، يكى مثل صاحب درخت ، تيره دل ، و بخيل و دنياپرست ، بى سعادت و محروم از مواهب الهى و بدبخت شد.
و ديگرى مثل ابوالدحداح ، خوشبخت در دنيا و آخرت گرديد، و در اين آزمايشگاه دنيا برنده شد.
🍃و ضمناً از كلاس رسول خدا (ص ) اين درس را آموختيم كه بايد واسطه خير شد، و در حوادث مربوط به مستضعفين بى تفاوت نبود.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆آزادگى و مناعت طبع شريف رضى
سيدرضى (قدس سره ) برادر سيد مرتضى از علما و فقها و اديبان برجسته جهان اسلام است .
نسبت او با پنج واسطه به امام موسى بن جعفر (ع ) مى رسد، به اين ترتيب :
ابوالحسن ، محمدبن حسين بن موسى بن محمدبن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر (ع ).
شريف رضى ، برادر عالم و مرجع بزرگ ، سيد مرتضى (اعلى اللّه مقامه ) مى باشد وى مؤ لف كتاب عظيم نهج البلاغه است ، و از اديبان بى نظير تاريخ اسلام مى باشد، او و برادرش سيد مرتضى از شاگردان برازنده شيخ مفيد (ره ) بودند. سيدرضى بسال 359 هجرى قمرى در بغداد متولد شد و در ششم محرم 406 در سن 47 سالگى در بغداد از دنيا رفت ، پيكر شريفش در كاظمين به عنوان ، امانت دفن شد سپس همراه جسد پاك برادرش سيدمرتضى به كربلا انتقال يافت و در آنجا دفن گرديد اينك به اين داستان در مورد ايشان توجه كنيد:
وزير آل بويه ، هزار دينار پول در طبقى گذاشت و به عنوان چشم روشنى تولد پسرش ، براى او فرستاد.
سيدرضى آن پول را رد كرد و پيام داد: وزير مى داند كه من از هيچ كس ، هديه نمى پذيرم .
وزير بار ديگر آن طبق را نزد شريف رضى فرستاد و پيام داد: اين وجه براى آن نوزاد شما است نه شم.
سيد، باز پول را رد كرد و پيام داد: كودكان ما نيز، چيزى از كسى نمى پذيرند.
وزير بار سوم طبق را فرستاد و گفت : اين پول را به قابله (ماما) بدهيد.
سيد رضى آن را پس فرستاد و گفت : وزير مى داند كه زنان ما از زنان بى گانه قابله نمى آورند، بلكه قابله ايشان از همان زنان خودى هستند.
وزير براى بار چهارم ، آن پول را فرستاد و پيام داد: اين پول را به طلابى بدهيد كه در محضر شما درس مى خوانند.
شريف رضى ، طلاب را حاضر كرد، و طبق پول را جلو آنها گذاشت و فرمود: هر كس هر چه مى خواهد از اين پول بردارد.
در ميان آن همه طلبه ، تنها يكى از آنها قدرى از يك دينار از آن پول را برداشت ، و وقتى سيدرضى از او علت پرسيد، او در پاسخ گفت : ديشب به روغن چراغ احتياج پيدا كردم و كليد در خزانه شما كه وقف برطلاب است نبود، از اين رو از بقال ، نسيه روغن چراغ گرفتيم ، اكنون قدرى از اين دينار را برداشتم تا قرض خود را ادا كنم .
پس از اين ماجرا، طبق دينار را نپذيرفتند و به وزير برگرداندند به قول حافظ:
عاشقان را گر درآتش مى پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر بر چشمه كوثر كنم
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫💫آبرو بردن
🎥استاد دانشمند
داستان عبرت آموز ببینید
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه كم خورى و پرخورى
از قضاى روزگار دو نفر كه يكى ثروتمند و ديگرى فقير بود، همسفر شدند، فقير هر دو شب يك بار افطار ميكرد، ولى ثروتمند روزى سه بار غذا مى خورد، اتفاقاً در شهرى آنها را دستگير كرده و به عنوان جاسوس ، به زندان افكندند و در زندان را با گل گرفتند.
بعد از دو هفته معلوم شد آنها جاسوس نبودند، در را گشودند، ديدند ثروتمند جان سپرده ولى فقير در كمال سلامتى است ، تعجب كردند كه چه طور آن فقير دو هفته بدون غذا سالم مانده است ؟!
حكيمى از تعجب آنها آگاه شد، به آنها گفت : اگر غير از اين بود، مايه تعجب بود و روشن است كه آن پرخور، طاقت نياورد و هلاك شد، ولى ديگرى كه بر صبر، عادت كرده بود، جان بسلامت برد.
چون كم خوردن طبيعت شد كسى را
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد
و گر تن پرور است اندر فراخى
چو تنگى بينداز سختى بميرد
تنور شكم تن به تن تافتن
مصيبت بود روز نايافتن
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
#داستان_آموزنده
🔆دختر مُسلم
🌱چون خبر شهادت مسلم بن عقیل، نمایندهی حضرت سیّدالشهداء علیهالسلام را به امام حسین علیهالسلام رساندند، بسیار گریه کرد و فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند که بهسوی روح و ریحان و بهشت رفت.»
🌱مسلم را دختری سیزدهساله بود که با دختران امام همراه بود. چون امام خبر شهادت مسلم را شنید، به درون خیمه آمد و دختر مسلم را بسیار نوازش کرد.
🌱دختر مسلم عرض کرد: «یا بن رسولالله! با من ملاطفت بی پدران و یتیمان میکنی، مگر پدرم کشته شد؟»
🌱امام گریه کرد و فرمود: «ای دختر! ناراحت مباش؛ اگر بابایت نباشد، من پدر تو و خواهرم مادر تو و دخترانم، خواهران و پسرانم، برادران تو میباشند.»
🌱دختر مسلم فریاد برآورد و زار زار بگریست و پسرهای مسلم نیز گریستند. خانوادهی امام در مصیبت مسلم، با فرزندان مسلم به سوگواری پرداختند.
📚(منتهی الامال، ج 1، ص 610)
حکایت
@hkaitb
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆خون میرفت و میآمد
شخصی نزد ابن سیرین، معبّر خواب آمد و گفت: «در خواب دیدم که خون از دماغم میرفت.»
گفت: «مال و دولت از تو میرود.» دیگری آمد و گفت: «دیشب در خواب دیدم خون از دماغم میآمد.»
گفت: «دولت به دست میآوردی.»
کسی آنجا بود و گفت: «خوابها یکی بود چرا دو نوع تعبیر نمودی؟!»
جواب داد: «اوّلی گفت خون از دماغم میرفت، گفتم: مال از دستت میرود؛ و دوّمی گفت: خون از دماغم میآمد، پس گفتم: مال به دست میآوری.»
📚(جامع النورین، ص 214)
حکایت
@hkaitb
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆خون میرفت و میآمد
شخصی نزد ابن سیرین، معبّر خواب آمد و گفت: «در خواب دیدم که خون از دماغم میرفت.»
گفت: «مال و دولت از تو میرود.» دیگری آمد و گفت: «دیشب در خواب دیدم خون از دماغم میآمد.»
گفت: «دولت به دست میآوردی.»
کسی آنجا بود و گفت: «خوابها یکی بود چرا دو نوع تعبیر نمودی؟!»
جواب داد: «اوّلی گفت خون از دماغم میرفت، گفتم: مال از دستت میرود؛ و دوّمی گفت: خون از دماغم میآمد، پس گفتم: مال به دست میآوری.»
📚(جامع النورین، ص 214)
حکایت
@hkaitb
🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾
#داستان_آموزنده
🔆لايق پيغمبرى
در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مىكرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او تا اين كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىكشيد و او را مىنواخت؛ چنانكه مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مىكرد، مىگفت:
گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا دويدى تا بدين جا رسيدى.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت:
موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
💢تو نخندی من بخندم؟
طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم...؟
حکایت
@hkaitb