eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️با این روش دیگه استفاده از مداد و ریمل بی معنیه‼️ بدون تتو و کاشت ابرو ها و مژه هاتو قبل از عید پرپشت کن 🧏‍♂️ این راهکار روی ۳هزار نفر تست بالینی شد👇 ✅ جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید👇 https://1ta100.ir/qu-ads/940 https://1ta100.ir/qu-ads/940
🌸🍃🌸🍃 حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمت‌های باغ در حیرت فرو رفتند. حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمی‌گذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش می‌سپارم. پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار می‌رفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور می‌خواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس می‌داد که فقیر هیچ در بساط نداشت. جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است. چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بی‌نیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمه‌ای پدید آمده است. این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغ‌های مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغ‌های خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست. ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمی‌کند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید. سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسه‌های بیابان از شرمم پنهان شده‌ام. شب‌ها در تاریکی چون حیوانات بیرون می‌روم و شکاری می‌کنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسه‌ها پنهان می‌شوم. ندا آمد ای موسی (ع) آن جوان صاحب باغ بی‌کرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت. و این‌که می‌بینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بی‌نیاز شوند. به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بنده‌ام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش می‌کنم، حتی هر چه را می‌بخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمی‌تواند خود را رها سازد. و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچ‌کس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمی‌تواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمی‌تواند بگیرد. نیز ، بداند اگر توبه نکند ،بادی می‌فرستیم تا ماسه‌ها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آن‌گاه قدرت ستر و پوشاندن عورت خود را حتی نخواهد داشت. @hkaitb
🔮فـال عـدد شـانـس🔮 دقـیـق تـریـن فـال بـرای جـذب شـانـس✨ فـقـط کـافـیـه امـتـحـان کـنـیـد❗️ فـال عـدد شـانـس و نـحـوه مـحـاسـبـه👇 https://eitaa.com/joinchat/3153264757C55e77e0572
🌸🍃🌸🍃 در انگلستان پادشاهی به نام کانوت به حکومت رسید. در کاخ نزدیک 100 نفر بیکار بودند که برای شاه شعر می‌خواندند و مدح کرده و حقوق می‌گرفتند. روزی همه این 100 نفر را کنار دریا برد و یکی‌یکی آن‌ها شروع به ستایش شاه کردند. یکی گفت: ای شاه دریا ابهت خود را از تو دارد. یکی گفت: ای شاه، خورشید به امر تو می‌تابد و... شاه به هر مدحی سکه ای طلا می‌داد. یکی گفت: ای شاه همانا من یقین دارم که آن‌چه در ولایت انگلستان است، خورشید و دریا و زمین همه تحت امر پادشاهی توست. شاه سکه‌ای داد و پرسید، چه‌کسانی گفته این مرد را تایید می کنند؟ همگی تایید کردند و شاه سکه ای به هر یک داد. شاه همه را سوار کشتی کرد و با خود به دریا برد. و شاعر را دستور داد با طناب در آب دریا آویزان کنند. شاعر از ترس کوسه ترسید. شاه گفت: مگر نگفتی دریا به اذن من است و تحت فرمان من؟ من به کوسه‌ها امر می‌کنم وقتی جلو آمدند تو را نخورند. شاعر که دید حرفی زده و باید روی حرف خود بایستد مجبور شد در دریا آویزان شود. کوسه نزدیک شد و شاه داد زد، ای کوسه دور باش. اما کوسه او را گرفت و با خود به دریا برد. یک‌یک کسانی را که سکه گرفته بودند، چنین کرد و کوسه همه را خورد. یکی را زنده گذاشت تا داستان را به همه بگوید. داستان در شهر پخش شد و هیچ‌کسی حاضر به مجیزگویی شاه در دربار نشد. و چنین شد که رسم زشت شاعری و چاپلوسی از دربار انگلیس رخت بربست. @hkaitb
هدایت شده از تبلیغات خاتون
. سجاده با طرح حجاب رسید 😍👆 ❗️ فقطططط ۱۰ تومن😳😱 مدلهای دیگه اینجاست 😍👇👇 http://eitaa.com/joinchat/93782036C80cc3464f6
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
✨بورس انواع ، جوراب ، ساقدست و لوازم حجاب ✨ ☄💯در💯 تضینی ☄قیمت ها استثنایی و ✅ از مدلهای بیشتر دیدن کنید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/93782036C80cc3464f6 ❌ اماده با کلیه مدارس ،مشاغل و مغاره ها ❌
🌸🍃🌸🍃 گویند که در مجلس انوشیروان گفته شد که در هندوستان، کوهی است و درختی دارد که ثمره آن درخت را هر که خورد، حیات ابد یابد. انوشیروان حکیمی را برای طلب آن میوه فرستاد. حکیم به هندوستان رفته، بعد از طلب بسیار، مأیوس شده، معاودت نمود. اتفاقا به عالمی از علمای هند رسیده، سبب آمدن را به ولایت هند بیان کرد. عالم هندی گفت که این سخن راست است و لیکن مرموز است. آن کوه، مرد عالم است ود رخت، علم او و ثمره آن درخت که حیات ابد دهد، عمل به علم او است و حیات ابد، زندگانی آخرت است. پس حکیم به خدمت کسری رسیده، ماجرا را عرض نمود و کسری تصدیق فرمود. @hkaitb
😍😳 مگه میشه زن باشی این کانالو نداشته باشی؟؟ هر خانومی عضو شده دیگه نتونسته دل بکنه💃🏻👅👄☺️☺️ پوست سفید و بدون لک و کک و مک✨ بلند و صورت چاق بدون چروک💪😍 وپا فقققط در 💯 فقط با این کاانال 👇😱 ❌ زود عضو شو تا بر نداشتم 👇 https://eitaa.com/joinchat/1258160239Cac2e21f419 هرماهجشنواره ویژه 🍉 ارسال رایگان✈️ فقط امروز فرصت هست🤗
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
⭕️ دوست داری پوست سفید و شفاف بدون لک و جوش داشته باشی؟😍 💎محصولاتشون خفنه که دیگه نیاز به نداشته باشی 🤩 ✅ محصولاتش کاملا ارگانیک بازگشت💯 ✅ محصولات تناسب اندام تضمینی😍 🟣 سریع عضو‌ کانالش از های فوق العاده ای که گذاشتن جا نمونی👇 https://eitaa.com/joinchat/1258160239Cac2e21f419
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🔆نفرين دل سوخته منهال مى گويد: پس از زيارت خانه خدا به مدينه برگشتم و در مدينه محضر امام زين العابدين عليه السلام بودم . امام عليه السلام فرمود: منهال ! حرمله در چه حال است ؟ من در پاسخ گفتم : او را در كوفه زنده گذاشتم و آمدم . در اين وقت امام دستهايش را به طرف آسمان بلند نموده و در حق او نفرين كرد و سه مرتبه فرمود: خدايا! حرارت آتش را به حرمله بچشان ! پروردگارا! حرارت آتش را به حرمله بچشان ! خداوندا! حرارت آتش را به حرمله بچشان ! منهال مى گويد: از مدينه برگشتم وقتى وارد كوفه شدم ، ديدم مختار قيام كرده است . من چند روز در خانه بودم تا رفت و آمد دوستانم تمام شد. سپس سوار بر مركبى شدم و به ديدن مختار رفتم . وقتى در بيرون منزل با مختار ملاقات كردم ، گفت : اى منهال ! چرا زير پرچم حكومت ما نمى آيى و با ما همكارى نمى كنى ؟ گفتم : مكه رفته بودم اينك در خدمت شما هستم . سپس با افتخار حركت كردم و در راه مشغول صحبت بوديم تا وارد كناسه كوفه شد. آنجا چند لحظه اى ايستاد. گويا در انتظار چيزى بود. مختار از مخفيگاه حرمله باخبر شده بود، چند نفر ماءمور براى دستگيرى او فرستاد. چندى نگذشته بود گروهى با شتاب آمدند و گفتند: امير! مژده باد! حرمله دستگير شد. اندكى گذشته بود حرمله را آوردند. هنگامى كه چشم مختار به حرمله افتاد، گفت : خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد. آنگاه گفت : شتر كش ، شتر كش ، بياوريد! وقتى كارد شتر كش را آوردند دستور داد دستهاى حرمله را قطع كنند. فورى دستهاى حرمله بريده شد. گفت : دو پاى او را نيز ببريد. دو پاى او را كه بريدند، فرياد زد: النار! النار! آتش بياوريد! آتش بياوريد! مقدارى نى آوردند، و حرمله را در ميان آنها گذاشتند و آتش زدند. من از روى تعجب گفتم : سبحان الله ! مختار گفت : سبحان الله گفتن خواب است ، ولى تو براى چه تسبيح گفتى ؟ گفتم : امير! من هنگام برگشت از مكه خدمت امام زين العابدين رسيدم . حضرت فرمود: حرمله در چه حال است ؟ گفتم : من او را در كوفه زنده گذاشتم . امام عليه السلام دستهاى خويش را به سوى آسمان بلند كرد و درباره حرمله نفرين كرد و فرمود: بار خدايا! حرارت آهن را به حرمله بچشان ! اين جمله را سه بار تكرار كرد. مختار گفت : تو شنيدى كه امام زين العابدين اين سخن را فرمود؟ گفتم : به خدا سوگند همين طور شنيدم . مختار از مركب خود پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجده طولانى به جاى آورد. سپس برخاست و سوار بر مركب شد. من نيز سوار شدم . در حالى كه حرمله در ميان آتش سوخته بود. 📚بحار : ج 45، ص 332. حکایت @hkaitb
هدایت شده از غذاهای 3سوته😋
از وقتی که زدم رو هلوها اون آدم سابق نشدم 🤣 👇 دخترا بـزنـن روی خــیــار هــا 👇 🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒🥒 👇 پسرا بـزن روی هــلــو هــا 👇 🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑 ⚠️امیدوارم چیزی که من دیدمو کسی نبینه🤣🙈 حواست باشه کسی دوربرت نباشه ها 🔞😳🙈