eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆حاضر جوابى شيخ مفيد محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، از علماى برجسته و فقهاء ومتكلمين بزرگ و از زهّاد و وارستگان كم نظير شيعه مى باشد كه سنى و شيعه او را به علم و كمال قبول داشتند، وى بسال 336ه -.ق يازدهم ذى قعده متولد شد و در سال 413 در سن 76 سالگى از دنيا رفت ، جنازه او را هشتاد هزار نفر تشيع كردند و در حرم كاظمين به خاك سپردند. وى از نوابغ تاريخ است كه بيش از دويست كتاب ، تاءليف نمود، و اهل تسنن او را بزرگترين عالم از علماى شيعه مى دانستند. از حكايات مربوط به اين نابغه بزرگ اين كه : روزى قاضى عبدالجبّار در بغداد در مجلس حضور داشتند، در اين هنگام شيخ مفيد وارد مجلس شد، و در پائين مجلس نشست ، و پس از مدتى ، به قاضى رو كرد و گفت :من از تو در حضور اين علماء سؤالى دارم . قاضى گفت : بپرس . شيخ مفيد گفت : شما در مورد اين حديث چه مى گوئيد كه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) در غدير فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه كسى كه من رهبر او هستم ، پس ‍ على (علیه السلام ) رهبر او است آيا اين حديث ، مسلّم و صحيح است كه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) در روز غدير فرموده است ؟ قاضى گفت : آرى ، حديث صحيح مى باشد. شيخ مفيد گفت : منظور از كلمه مولى چيست ؟ قاضى گفت : مولى به معنى اولى (بهتر) است . شيخ مفيد گفت : پس اين اختلاف و خصومت بين شيعه و سنى چيست ؟ با اين كه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) على (علیه السلام ) را بهتر از ديگران معرفى نموده است . قاضى گفت : اين حديث ، روايت است ، ولى خلافت ابوبكر، درايت و از روى اجتهاد و درك مى باشد، و انسان عادل روايت را همتاى درايت قرار نمى دهد يعنى درايت مقدّم است . شيخ مفيد گفت : شما درباه اين گفتار پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) چه مى گوييد كه به على (علیه السلام ) فرمود: حربك حربى و سلمك سلمى : جنگ تو، جنگ من است ، وصلح تو صلح من است . قاضى گفت : اين گفتار بر اساس حديث صحيح است . شيخ مفيد گفت : نظر شما درباره اصحاب جمل كه به جنگ على (علیه السلام ) آمدند مانند طلحه و زبيرو... چيست ؟ قاضى گفت : اى برادر، آنها توبه كردند. شيخ مفيد گفت : اى قاضى ! جنگ آنهدرايت (و حتمى ) بوده است ولى توبه كردن آنها روايت شده است ، و تو در مورد حديث غدير گفتى ، روايت معادل درايت نيست (و درايت مقدم مى باشد). قاضى از پاسخ به شيخ مفيد، عاجز و درمانده شد، سر درگريبان فرو برد و سپس گفت : تو كيستى ؟ شيخ مفيد جواب داد: من خدمتگزار تو محمدبن محمد بن نعمان حارثى هستم . قاضى از مسند قضاوت برخاست ، و دست شيخ مفيد را گرفت و بر آن مسند نشاند و گفت : انت المفيد حقبراستى كه تو انسان مفيد (سود بخشى ) هستى . چهره هاى علماى بزرگ مجلس در هم كشيده شد، وقتى قاضى ، ناراحتى آنها را در يافت به آنها رو كرد و گفت : اى علماء! اين مرد شيخ مفيد مرا مجاب كرد و در پاسخ او عاجز شدم ، اگر كسى از شما قادر به جواب او است ، اعلام كند تا او را بر مسند بنشانم و شيخ مفيد به جاى خود بنشيند، هيچ كس جواب نداد و اين موضوع شايع گرديد، و علت نام گذارى او به مفيد از همين جا سرچشمه گرفت . 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اعتراضات و انتقادات عجیب! خیابانی به رئیسی 😕😕👇👇 http://eitaa.com/joinchat/244711455C8f3480a26a
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
پیشگویی خانوم لبنانی (لیلی عبدالطیف) از آینده ایران که مو به مو درست در میاد 😱😱 از پیش بین سقوط هلکوپتر در دی ماه و.... 🤦‍♂ مو به تن آدمو سیخ میکنه 👇 https://eitaa.com/joinchat/3602645011Ccd72257cb7
🔆جوانمردى و سخاوت حضرت على (علیه السلام ) زبيربن عوام پسر عمه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) بود، مدّتى پس از مرگ او، يكى از فرزندان او به حضور على (علیه السلام ) آمد و گفت : در دفتر حساب پدرم ديدم كه پدرم از پدر تو (ابوطالب ) چند هزار درهم طلبكار بوده است . على (علیه السلام ) فرمود: پدرت راستگو بود، آن مبلغ را دستور دادم به تو بدهند (و طبق دستور به او دادند). پس از مدتى فرزند زبير به حضور على (علیه السلام ) آمد وعرض كرد: در حساب ، اشتباه كرده ام ، بلكه موضوع به عكس بوده و پدر شما آن مبلغ را از پدر من طلب داشته است . على (علیه السلام ) فرمود: بدهكارى پدرت را بخشيدم وآنچه را تو بابت طلب پدرت از من گرفتى ، آن را نيز به تو بخشيدم 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼ ‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
🍃🍃🍃🍃 🔆رفتار شهید بروجردی با یک سرباز... خودش را برای رفتن به ماموریت آماده می‌کرد که یک «سرباز» وارد اتاق شد و به مسئول دفتر فرمانده گفت که مرخصی لازم دارد و وقتی با جواب منفی روبرو شد، با ناراحتی پرسید: بروجردی کجاست؟ می خواهم با خودش صحبت کنم. ‌محمد رو کرد به سرباز و گفت: فرض کن که الان داری با بروجردی صحبت می‌کنی و او هم به تو می‌گوید که نمی‌شود به مرخصی بروی. شما سرباز اسلام هستید و به خاطر عدم موافقت با یک مرخصی که نباید اینطور عصبانی بشوید. این حرف انگار بنزینی بود که بر آتش درون سرباز ریخته شد و او را شعله ورتر کرد و ناگهان سیلی محکمی به گوش محمد زد و گفت: اصلا به شما چه ربطی دارد که دخالت می‌کنی و با همان عصبانیت هر چه از دهانش در آمد نثار محمد کرد. محمد به او نزدیک شد و خواست بغلش کند، سرباز گمان کرد می‌خواهد او را کتک بزند؛ مقاومت کرد و خواست از خودش دفاع کند، محمد بوسه‌ای بر پیشانی سرباز زد و گفت بیا داخل دفتر بنشینیم و با هم صحبت کنیم. ‌اما سرباز که هنوز نمی‌دانست با چه کسی طرف است، با همان عصبانیت گفت اصلا تو چه کاره‌ای که دخالت می‌کنی؟! من با بروجردی کار دارم. ‌محمد لبخندی زد و گفت خب بابا جان بروجردی خودم هستم. سرباز جا خورد و زد زیر گریه. گفت هر کاری کنی حق با توست و اگر می‌خواهی تبعیدم کن یا برایم قرار زندان بنویس. ‌اما بروجردی نه تبعیدش کرد و نه برایش زندان برید و به سرباز گفت: حالا برو مرخصی، وقتی برگشتی بیا تا بیشتر با هم صحبت کنیم تا ببینیم می‌شود این عصبانیتت را فرو نشاند. از آن روز به بعد سرباز عصبانی شد مرید محمد. وقتی که از مرخصی برگشت، به خط مقدم رفت و عاقبتش ختم به شهادت شد. ‌خبر برخورد فلان نماینده مجلس با سرباز ناجا را که شنیدم، یاد روایتی که در بالا خواندید افتادم. حضور امثال عنابستانی در مجلس و رده‌های مدیریتی کشور، خیانت است به آنهمه خونی که پای حفاظت از این نظام و انقلاب ریخته شد؛ از جمله خون بروجردی. و سوال این است که چه شد که از بروجردی به عنابستانی رسیدیم؟ ‌کاش می‌شد برگردیم به قبل‌تر ها؛ به روزگار بزرگانی چون بروجردی ها و کاظمی ها.. حکایت @hkaitb
💢آرامش برگ یا سنگ؟ مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست . مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!” مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!” استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.” استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟” استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم . مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺 حکایت .
💢الاغ پایین نمی اید!؟ یک روز فردی براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. فرد مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. فرد نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. فرد الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد. بعد فردگفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.🌺 حکایت . .
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🔆همنشين عاشقان ❄️عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: شما را چه رسيده است كه چنين آشفته‏ايد؟ ❄️گفتند: از بيم عذاب خداى‏تعالى بگداختيم . ❄️گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند. و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيف‏تر . ❄️گفت:شما را چه رسيده است؟ ❄️گفتند:آرزوى بهشت ما را بگداخت . ❄️ گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند. و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيف‏تر و نزارتر و روى ايشان از نور مى‏تافت. گفت: شما را چه رسيده است؟ ❄️ گفتند: ما را دوستى خداى تعالى بگداخت . با ايشان نشست و گفت: شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت .
🌸🍃🌸🍃 در جریان بنی قریظه ، به خاطر خیانتی که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند ، رسول اکرم (ص ) تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند . یهودیان از پیامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند . پیامبر اکرم (ص ) فرمود : ابولبابه ! برو ، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت کرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصی که با یهودیان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را رعایت نکرد و یک جمله ای را گفت و اشاره ای را نمود که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود . وقتی که از جلسه بیرون آمد ، احساس کرد که خیانت کرده است ، اگر چه هیچ کس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم که بر می داشت و به طرف مدینه می آمد ، این آتش در دلش شعله ورتر می شد . به خانه آمد ، اما نه برای دیدن زن و بچه ، بلکه یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکی از ستونهای مسجد بست و گفت : خدایا تا توبه من قبول نشود ، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم کرد . گفته اند فقط برای خواندن نماز یا قضای حاجت یا خوردن غذا دخترش می آمد و او را از ستون باز می کرد و مجددا باز خود را به آن ستون می بست و مشغول التماس و تضرع می شد و می گفت : خدایا غلط کردم ، گناه کردم ، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم ، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم ، خدایا تا توبه من قبول نشود همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم . این خبر به رسول اکرم (ص ) رسید . فرمود : اگر پیش من می آمد و اقرار می کرد ، در نزد خدا برایش استغفار می نمودم ولی او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگی خواهد کرد . شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم (ص ) در خانه سلمه وحی نازل شد و در آن به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است . پس از آن پیامبر فرمود : ای ام سلمه ! توبه ابولبابه پذیرفته شد . ام سلمه عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه می دهی که من این بشارت را به او بدهم ؟ فرمود : مانعی ندارد . اطاقهای خانه پیامبر هر کدام دریچه ای به سوی مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند . ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم که خدا توبه تو را قبول کرد . این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد ، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند ، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم می خواهد که پیامبر اکرم (ص ) با دست مبارک خودشان این ریسمان را باز نمایند . نزد پیامبر(ص ) آمدند و عرض کردند : یا رسول الله ابولبابه چنین تقاضایی دارد ، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرده و فرمود : ای ابولبابه توبه تو قبول شد ، آنچنان پاک شدی که مصدق آیه : یحب التوابین و نحب المتطهرین گردیدی . الان تو حالت آن بچه را داری که تازه از مادر متولد می شود ، دیگر لکه ای از گناه در وجود تو نمی توان پیدا کرد . بعد ابولبابه عرض کرد : یا رسول الله ! می خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه من را پذیرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پیامبر فرمود : این کار را نکن . گفت : یا رسول الله اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدقه بدهم . فرمود : نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود : نه . عرض کرد : اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم . فرمود : مانعی ندارد . .
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🔆همنشين عاشقان ❄️عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: شما را چه رسيده است كه چنين آشفته‏ايد؟ ❄️گفتند: از بيم عذاب خداى‏تعالى بگداختيم . ❄️گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند. و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيف‏تر . ❄️گفت:شما را چه رسيده است؟ ❄️گفتند:آرزوى بهشت ما را بگداخت . ❄️ گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند. و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيف‏تر و نزارتر و روى ايشان از نور مى‏تافت. گفت: شما را چه رسيده است؟ ❄️ گفتند: ما را دوستى خداى تعالى بگداخت . با ايشان نشست و گفت: شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت .