📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
📘حکایتشیرین پرنده عجیب و راز ضرب المثل ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ.
🔹ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ:
ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﻓﻘﺮ ﻣﯽﮔﺬﺭﺍﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺷﻮﻧﺪ.
📕ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ :
ﺳﺎلها ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ، ﺧﺰﻧﺪﮔﺎﻥ، ﭼﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ … ﭘﺮﻧﺪﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﮑﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﮐﺎﻣﻼً ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪﺍﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺁﺏ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻫﺴﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ.
ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﺨﺘﺺ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺵ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺋﻢ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺵ ﺗﻮ ﺍﺻﻼً ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻢﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁنها ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻭﺵ ﻏﻠﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺁﺏ ﺧﻮﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺎﻧﺶ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺘﻤﺎً ﺁنها ﺻﺮﻓﻪﺟﻮﯾﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺯ ﺁنها ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﻼﻍ ﺭﻓﺖ، ﮐﻼﻍ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺗﺮﺱ ﺍﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺒﮏ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﻻﻍ ﺭﻓﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﻐﺪ ﺭﺳﯿﺪ. ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﺎﺩﻗﺖ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺏﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ. ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ؟ ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﺖ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁنها ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺏ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ. ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻋﺠﯿﺐ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻭ ﺑﯽﭘﻮﻟﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺟﻐﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻤﺘﺮ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ. ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﺍﺳﻤﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘حکایت پادشاه و دار
پادشاه به نجارش گفت:
فردا اعدامت مي کنم،
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار،
کلام همسرش آرامشی بردلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد.
صبح صدای پای سربازان را شنيد، چهرهاش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی وافسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم، بادست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلوبرد تا سربازان زنجير کنند.دو سرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی،.
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت، همسرش لبخندی زد وگفت:
"مانند هرشب آرام بخواب، زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی بنده را خسته میکند، درحالي که خداوند تبارک وتعالی مالک و تدبير کننده کارهاست.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاری دعوايشان شد رهگذر خسيسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت:
«زير اين آفتاب داغ کار میکنی که چی؟ اين همه زحمت میکشی که پياز بکاری؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوهها کرده به چه درد میخورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»
پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره پياز و فايدههای آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزی میگفت و آن، چيز ديگری جواب میداد، خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آنها را پيش قاضی بردند.
قاضی، بعد از شنيدن حرفهای دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت:
«تو اين مرد زحتمکش را اذيت کردهای. حالا بايد مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت:
«يا مقداری پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازی. اگر يکی از اين دو کار را انجام ندهی، دستور میدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می.دهی يا پياز میخوری يا میخواهی تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادی داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.
يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم میخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت:
«چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم.»
قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد میکشيد و چوب میخورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد:
«دست نگه داريد دست نگه داريد. پول میدهم. پول میدهم.»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضايت او را بهدست آورد.
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند:
«اگر خسيس نبود اين جور نمیشد. پولی بابت جريمه میداد، هم پیاز خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره کسی که زيادی طمع میکند، يا به خيال بهدست آوردن سودهای ديگر، زبانهای ظاهراً کوچک را میپذيرد اما عملاً به خواستهاش نمیرسد، میگويند:
هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹📘#اشعار_ناب
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ فوت کوزه گری.
ﺍﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭼﻴﺰﻫﺎ میﺩﺍﻧﺪ ﻭلی ﺍﺯ ﻳﮏ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺁﮔﺎﻫی ﻧﺪﺍﺭﺩ. مثلهایی ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﻻﻟﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻋﺒﺎﺭﺗﻨﺪ ﺍﺯ:
🔹️ ﻓﻼنی ﻫﻨﻮﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ،
🔹️ ﺍﮔﺮ کسی ﻓﻮﺕ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻳﺎﺩ میﺩﺍﺩ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ،
🔹️ ﺑﺮﻭ ﻓﻮﺕ ﺁﺧﺮی ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮ،
🔹️ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻓﻮﺗﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ،
🔸️ داستان
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩﮔﺮی ﺑﻮﺩ ﮐﻪ خیلی ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﻮﺯﻩﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﮐﻪ میﺳﺎﺧﺖ خیلی ﻣﺸﺘﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻭی ﮐﺎﺭ میﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﺭﻧﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺠﺮﺑﻪﻫﺎی ﮐﺎﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺩ. ﺷﺎﮔﺮﺩ وقتی ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺰﺩ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ میﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﻭﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﻨﻢ ﻭ کلی ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﺒﺮﻡ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺯﻩ ﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻣدتی ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﭘﻴﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ کمی ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ
ﺑﮕﻴﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﭘﺴﺮﮎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺎهی ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯی ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺭﻧﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭی ﺁﻥ ﻟﻌﺎﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻭلی ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﺭﻧﮓ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﺍﻭ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻔﺎﻑ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺑﺘﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻤﻴﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻟﻌﺎﺏ
ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁنها ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ. ﻧﺰﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ. ﻭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﺋﻲ ﮐﻨﺪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ میﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ
میﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻮﺍلها ﺭﺍ ﺩﺍﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩی ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ بیﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘی. ﺑﻴﺎ ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻢ ﻗﺪﺭی ﮐﺎﺭ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎیی ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ و ﻳک ﺴﺎﻝ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﻭﻟی ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩﺵ نمیﺷﺪ. ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻴﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎی ﻟﻌﺎبی ﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ
ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﮔﻔﺖ چشمهاﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻓﻮﺕ ﻭﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮی. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺳﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺁنها ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ میﮐﺮﺩ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ” ﻓﻬﻤﻴﺪﻱ “.
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﮏ ﮐﺎﺳﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ
ﭼﻨﺪ ﻓﻮﺕ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭﺧﺎﮐی ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻳﻦ ﻓﻮﺕ ﻭ ﻓﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ میﻣﺎﻧﺪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ میﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﻮﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﻣﺨﻠﻮﻁ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻟﻌﺎﺏ ﺭﺍ ﮐﺪﺭ میﮐﻨﺪ، ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻧﺮﺍ ﻓﻮﺕ میﮐﻨﻴﻢ ﮔﺮﺩ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﭘﺎﮎ میﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﻌﺎﺏ ﺧﺎﻟﺺ ﭘﺨﺘﻪ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺷﻔﺎﻑ میﺷﻮﺩ.
ﺣﺎﻻ پیﮐﺎﺭﺕ ﺑﺮﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻮﺕ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
5.69M
شهادت حضرت #مسلم علیه السلام
🎵دیونه منم ..
🎙سیدمجید #بنی_فاطمه
#شور
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان طیالارض آیتالله بهلول
🎙حجت الاسلام #عالی
#سخنرانی
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌸✍#انرژی_مثبت👌
➕ " انسانهايى كه نمیبخشند "
بار اشتباهات ديگران را روى شانهی خود
حمل میكنند و خوشبختى و انرژى كه
بايد صرف ساختن زندگى خود كنند را
به پاى كينه فدا میكنند.
➕ " انسانهايى كه نمیبخشند "
دچار تکرار افکار ناخوشایند ذهنى هستند
و بدى ديگران را دوباره و چندباره مرور میكنند. اين افراد بيشتر مريض میشوند و
احساس خوشبختى كمترى دارند.
➖در مقابل، كسانى كه میبخشند سالمترند زيرا اشتباهات ديگران را رها میكنند تا خود آزاد شوند. فراموش نكنيد بخشيدن كسى به معناى قبول كردن آن فرد در زندگى و اجازهی تكرار اشتباهاتش نيست.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭ ﺁﯾﺪ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ، ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﺑﺮﻭﺩ. ﺁﻥﻫﺎ ﻭﺳﯿﻠﻪﺍﯼ پ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺳﻔﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽﺷﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ، ﻧﻌﻞ ﺍﺳﺒﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
« ﻌﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻣﺎﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩ. »
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:
«ﻣﺎ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﻧﻌﻞ ﺑﻪ ﭼﻪ
ﺩﺭﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ؛»
ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
«ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺶ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ. » ﻭ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻌﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ. ﺁﻥ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺁﺑﺎﺩ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭘﺪﺭ
ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ ﻧﻌﻠﺒﻨﺪﯼ ﺭﻓﺖ. ﻧﻌﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻌﻠﺒﻨﺪ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺁﻥ ﮐﻤﯽ ﮔﯿﻼﺱ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﭘﺎﺭﭼﻪﺍﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺑﮑﻨﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﺭﺍﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ، ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽﺷﺪ، ﺍﺯ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ
ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ، ﭘﺴﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺳﺮ ﺯﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺁﺑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﭘﺪﺭ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺁﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﺸﻨﻪ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺸﻨﻪﺍﻡ، ﺁﺏ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺟﻮﯼ
ﺁﺑﯽ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮ ﻧﯿﺴﺖ. ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻫﻼﮎ ﺷﻮﻡ. »
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺎ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺖ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ»
ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻣﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﻪﺍﯼ ﮔﯿﻼﺱ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﮔﯿﻼﺱ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ. ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﻃﻌﻢ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﮔﯿﻼﺱ ﻭ ﺁﺏ ﺁﻥ، ﺩﻫﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺗﺮ ﮐﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﭘﺪﺭ ﮔﯿﻼﺱ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﮔﯿﻼﺱ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ. ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﻣﺎ ﮐﻪ ﮔﯿﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ. ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﯾﺪ؟»
ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
«ﺑﻌﺪﺍً ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ.»
ﻭ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﯿﻼﺱ
ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻧﯿﺮﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻃﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟»
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:
«ﺗﻮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﻌﻠﯽ ﮐﻪ
ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻣﺎﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺧﻢ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ. ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮔﯿﻼﺱ، ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻢ ﺷﺪﯼ. ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﻼﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ
ﻓﺮﻭﺵ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻌﻞ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﺧﺮﯾﺪﻡ ﺣﺎﻻ ﺣﺘﻤﺎً ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭ ﺁﯾﺪ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ. »
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻢ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
«ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭ ﺁﯾﺪ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ. » ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
👤 آنتونی رابینز
📚 #تکه_کتاب
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﺮ ﺩﺭ ﭼﻤﻦ.
🔹️ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ:
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ به کار ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﻮﺍﻧﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
🔸️ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ:
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻫﺮ ﻣﺤﻠﻪ ﯾﮏ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺣﻤﺎﻡﻫﺎ ﺳﻘﻒﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﮔﻨﺒﺪﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﻮﺿﭽﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻨﺪ، ﺣﻤﺎﻡ ﺑﺨﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺣﻤﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻠﻮﺕ ﺍﺳﺖ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ و ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﺴﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﻦ با ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺷﯽ که ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ؟ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺷﻮﻡ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﻡ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻤﯽ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ. ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﮔﻮشهاﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﯾﺶ، ﺁﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ.
ﻣﺮﺩ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﯾﮏ ﺧﻤﺮﻩﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺧﻤﺮﻩﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﺧﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮﻗﻊﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻤﺮﻩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺁنها ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﺗﺮﮐﻪهای ﭼﻮﺑﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮐﻪها ﺭﺍ ﺧﯿﺲ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﮐﺘﮏ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﺏ ﺧﻤﺮﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.
ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺗﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻥ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ. ﺑﺎ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍیا ﺷﮑﺮ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺮﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ، ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩﯼ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ. ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻢ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺁﺏ ﺧﺰﯾﻨﻪﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﺪ، ﻣﻦ ﺯﯾﺮ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﻣﯽﻣﺮﺩﻡ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻣﺮﺩ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﯽ ﮐﺮﺩ
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹📘#اشعار_ناب
بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin