eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
مثل پیرزنا زیر گلوت گره نزنی پاشی بری 😒😒 طوری روسری سرت کن که همه محو تماشات بشن و به به و چه چه کنن🤩🤩 بیا اینجا انواع مدل بستن و گذاشته 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1021313038C8cfe29c782 https://eitaa.com/joinchat/1021313038C8cfe29c782 کانالش واسه شما حرف نداره 😉
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔴 ملاقات مرگبار مرد و زنی برای خوردن ناهار به یک رستوران رفتند. وقتی منتظر آماده شدن غذایشان بودند، زن پنج نوشیدنی همراه با یخ سفارش داد چون هوا بسیار گرم بود. زن چهار تا از نوشیدنی ها را یکجا سر کشید. نوشیدنی پنجم را هم کمی بعد مرد خورد. بعد از مدتی، حال مرد بد شد و از دنیا رفت. به گفته ی پزشکان هر پنج نوشیدنی سمی بودند. 🔴چطور زن زنده مانده بود ولی مرد از دنیا رفته بود؟ مشاهده جواب مشاهده جواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍♥️یكباره دلم گفت ✨كه بنویس كلامی ♥️در وصف بلند مرتبه ✨و شـــاه مــقــامـی ♥️دستی به ‌روی سینه نهادم ✨ونـــوشــتـــم....✍ ♥️از مــــن بــــه ‌     ✨حسین بن علی(ع) ♥️عــرض سـلامـی ♥️اَلسلامُ علی الحُسین ✨وعلی علی بن الحُسین ♥️وَعلی اُولاد الـحسین ✨وعَلی اصحاب الحسین .
با فلسطین نیستی هیئت نـرو شبها بخـواب دم مزن از طـفل شش ماهه نـگـو جانم ربـاب
📘 💠همراهان انسان در قبر 🔹امام باقر (علیه السلام) می‌فرمایند: هنگامی که مؤمن از دنیا رفت، شش صورت همراه او وارد قبر می‌شوند. یکی از آنها خوشروتر و خوشبوتر و پاکیزه تر از صورتهای دیگر است. یکی در جانب راست، یکی در طرف چپ، یکی در پیش رو، یکی در پشت سر، دیگری در پایین پا و صورتی که از همه خوش سیماتر است در بالای سر میت می‌ایستد و عذاب‌هایی را که متوجه میت است دفع می‌کند. 🔹آنگاه صورت زیبا از صورتهای دیگر می‌پرسد: شما کیستید؟ خداوند شما را جزای خیر دهد. ➖صورت سمت راست می‌گوید: من نمازم. ➖صورت سمت چپ می‌گوید: من زکاتم. ➖صورت پیش رو می‌گوید: من روزه ام. ➖صورت پشت سر می‌گوید: من حج و عمره ام. ➖صورت پایین پا می‌گوید: من نیکی و احسان به برادران مؤمنم. 🔹سپس صورتها از او می‌پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبوتری؟ در پاسخ می‌گوید: من ولایت و محبت خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم. 📚 بحار، ج ۶، ص ۲۳۴. حکایت .
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🔆همنشين عاشقان ❄️عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: شما را چه رسيده است كه چنين آشفته‏ايد؟ ❄️گفتند: از بيم عذاب خداى‏تعالى بگداختيم . ❄️گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند. و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيف‏تر . ❄️گفت:شما را چه رسيده است؟ ❄️گفتند:آرزوى بهشت ما را بگداخت . ❄️ گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند. و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيف‏تر و نزارتر و روى ايشان از نور مى‏تافت. گفت: شما را چه رسيده است؟ ❄️ گفتند: ما را دوستى خداى تعالى بگداخت . با ايشان نشست و گفت: شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت .
🌸🍃🌸🍃 پادشاهى با وزير و عده‌اى از همراهان به قصد شکار از شهر خارج شد. بعد از طى مسافتى چشمش به دهقانى افتاد که مشغول کندن زمين بود شاه جلو رفت و از دهقان پرسيد: در هشت چکار کردى که حالا مى‌کني؟ دهقان جواب داد: کردم و نشد. بعد پرسيد: با دو چه کردي؟ دهقان گفت: دو تبديل به سه شد. گفت: دور چه شد؟ دهقان جواب داد: نزديک شد. پرسيد: با برادران چه مى‌کني؟ گفت بين آنها تفرقه افتاده است. چند سؤال ديگر هم از او کرد و سرانجام به او گفت: ارزان نفروشي. دهقان هم جواب داد: تا مشترى چه کسى باشد. بعد از دهقان خداحافظى کرد و رفت. وقتى به کاخ رسيد از وزيرش پرسيد که من از دهقان چه پرسيدم و او چه جواب داد. وزير هر کار کرد نتواست جواب شاه را بدهد. شاه به او چند روز فرصت داد. تا جواب آن پرسش‌ها را پيدا کند و گفت اگر نتوانستى جواب‌ها را پيدا کنى جانت را از دست خواهى داد. وزير خيلى ناراحت شد. بالأخره به سراغ دهقان رفت و از او جواب سؤال‌ها را خواست. دهقان گفت: هزار اشرفى مى‌گيرم و جواب تو را مى‌دهم. وزير ناچار شد هزار اشرفى را بدهد. وقتى جواب‌ها را شنيد به خدمت پادشاه آمد و گفت: جواب سؤال اول که 'در هشت چکار کردي' يعنى در هشت ماه اول سال چه کردى که حالا مجبور کار بکني؟ که دهقان گفت کردم و نشد. سؤال دوم که با دو چه کردى و دو تبديل به سه شد؟ يعنى حالا علاوه بر دو پا با عصا راه مى‌روم. سؤال سوم که دور چه شد؟ و دهقان جواب داد نزديک شد يعنى ابتدا جوان بودم و دور را مى‌ديدم و حالا پير شده‌ام و دور را نمى‌بينم و نزديک‌بين شده‌ام. سؤال چهارم مقصود از با برادران چه مى‌کني؟ دندان‌ها است که بعضى از آنها افتاده و بينشان فاصله ايجاد شده است. و قسمت آخر که دهقان در جواب 'ارزان نفروشي' گفته بود تا 'خريدار که باشد' منظور معامله‌اى بود که با وزير کرد که اگر شخص عادى از او جواب مى‌خواست ممکن بود مجانى جواب بدهد يا پول کمترى از او طلب کند! .
🌸🍃🌸🍃 مردي نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکي ميخواهم. جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردي بهره اي ببرم!! جوانمرد گفت: جامه ي مرا بهايي نيست. اما سوالي دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردي چادر بر سر کند زن مي شود؟ مردگفت: نه جوانمرد گفت اگر زني جامه مردانه بپوشد مرد مي شود؟ مرد گفت: نه. جوانمرد گفت: پس در پي آن نباش که جامه اي از جوانمردان را در بر کني که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشي جوانمرد نخواهي شد . زيرا جوانمردي به جان است نه به جامه. . .
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🔆همنشين عاشقان ❄️عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: شما را چه رسيده است كه چنين آشفته‏ايد؟ ❄️گفتند: از بيم عذاب خداى‏تعالى بگداختيم . ❄️گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند. و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيف‏تر . ❄️گفت:شما را چه رسيده است؟ ❄️گفتند:آرزوى بهشت ما را بگداخت . ❄️ گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند. و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيف‏تر و نزارتر و روى ايشان از نور مى‏تافت. گفت: شما را چه رسيده است؟ ❄️ گفتند: ما را دوستى خداى تعالى بگداخت . با ايشان نشست و گفت: شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى حکایت .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𖢖دادنِ‌کوچک‌ترین‌امیدِتو 𖢖ممکنه‌بزرگ‌ترین‌معجزه‌ 𖢖روبرای‌کسی‌ایجادکنه 𖢖دریغش‌نکن🪴🌼 ➧𝚌𝚘𝚕𝚘𝚛𝚏𝚞𝚕 𝚍𝚛𝚎𝚊𝚖 .
💢خر زرنگ،گرگ گول خورده يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود . خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلتيد . بعد از اين که روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد ، معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود . روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان رها کرد و رفت . خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که « يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام ، مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند ». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يکباره متوچجّه شد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند . خر فکر کرد « اگر مي توانستم راه بروم ، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ، ولي حالا هم نبايد نا اميد باشم و تسليم گرگ شوم . پاي شکسته مهم نيست . تا وقتي مغز کار مي کند ، براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود ». نقشه اي را کشيد ، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد ، امّا نمي توانست قدم از قدم بردارد . همين که گرگ به او نزديک شد ، خر گفت : « اي سالار درندگان ، سلام » . گرگ از رفتار خر تعجّب کرد و گفت : « سلام ، چرا اين جا خوابيده بودي ؟ » خر گفت : «ن خوابيده بودم بلکه افتاده بودم ، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم . اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد ، نه فرار ، نه دعوا ، درست و حسابي در اختيار تو هستم ، ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم » . گرگ پرسيد : « چه خواهشي ؟ » خر گفت : « ببين اي گرگ عزيز ، درست است که من خرم ، ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است ، همان طور که جان آدم براي خودش شيرين است ، البتّه مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است ، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست . من هم راضي ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من به جا هست و بي حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکني و بي خود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري ، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم . در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري . » گرگ گفت : « خواهشت را قبول مي کنم ، ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند، نه با حرف». خر گفت : « صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم . خوب گوش کن ، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آن قدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ، براي من بهترين زندگي را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد ، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي کاه و جو ، هميشه پسته و بادام به من مي داد . گوشت من هم خيلي شيرين است . حالا مي خوري و مي بيني . آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود ، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي ، مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بکني و با آن صد تا خر بخري . بيا نگاه کن ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم ! » همان طور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند ، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . امّا همين که به پاهاي خر نزديک شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست . گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت : « عجب خري هستي ! » خر گفت : « عجب که ندارد ، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است . تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني ! » گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آن جا فرار کرد . در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ ، از او پرسيد : « اي سرور عزيز ، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچي تيرانداز کجا بود ؟ » گرگ گفت : « شکارچي تيرانداز نبود ، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم . » روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردي ؟ » گرگ گفت : « هيچي ، آمدم شغلم را تغيير بدهم اين طور شد ، کار من سلاخي و قصابي بود ، زرگري و آهنگري بلد نبودم ، ولي امروز رفتم نعلبندي کنم !🌺 حکایت .
💢آفتابه راننده اتوبوس با صدای بلند اعلام کرد، در این قهوه‌خانه ۱۵ دقیقه توقف داریم. کسی دیر نکند. من از دقایقی قبل از انتهای اتوبوس، آمده بودم جلوی اتوبوس ایستاده بودم. به محض اینکه شاگرد شوفر درب جلو را باز کرد مثل فنر پریدم پایین و فاصله‌ی اتوبوس تا توالت را با سرعت زیاد دویدم. پیرمردی جلوی سرویس توالت‌های قهوه‌خانه روی یک صندلی کهنه نشسته بود. شش هفت تا آفتابه پلاستیکی را از آب پر کرده بود و کنار دیوار چیده بود. من اولین آفتابه را برداشتم و به سمت یکی از توالت‌ها دویدم. پیرمرد فوراً داد زد آقا برگرد برگرد برگرد. برگشتم گفتم؟ چیه؟ من چه کردم؟ گفت این آفتابه را بگذار آن یکی را بردار کاری را که گفت انجام دادم و پریدم داخل توالت. دقایقی بعد مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد. از توالت بیرون آمدم سکه‌ای به پیرمرد دادم و از او خداحافظی کردم. چند قدم از او دور شدم ولی دوباره به سمت‌اش برگشتم و به او گفتم پدرجان این آفتابه‌ها که همه یک اندازه و یک رنگ هستند و همه‌ی آن‌ها پر از آب بودند. برای چه به من گفتی این آفتابه را بگذارم و آن یکی را بردارم. این آفتابه‌ها از نظر شما مگر با هم فرقی می‌کند؟! گفت پسرم درست است که این آفتابه‌ها از نظر شما فرقی با هم ندارند ولی می‌خواستم شیر فهم بشوی من که با این سن و سالم روزی ده ساعت توی سرما و گرما اینجا کار می‌کنم برگ چغندر نیستم. من هم اینجا برای خودم آدمی هستم. این‌طور نیست که شما هر آفتابه‌ای را که خواستی به میل خودت برداری. آفتابه با آفتابه فرقی نمی‌کند ولی من هم اینجا برای خودم کسی هستم. عجب حکایتی!🌺 .