eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⚡️ روزی کودکی در خیابان مرد فقیری را دید که از ظاهرش پیدا بود مدت هاست غذای آن چنانی نخورده است. پسرک از مادرش خواست تا به آن مرد فقیر کمک کند. مادر که عجله داشت، دست کودک را کشید و باسرعت به طرف اتوبوس دوید که در حال حرکت بود. ناگهان به یاد آورد که بلیط ندارد. از مسافرانی که در حال سوار شدن بودند بلیط خواست، امـا آن ها هم عجله داشتند❗️ مادر حرکت اتوبوس و همین طور رفتن فقیر گوشه خیابان را دید... 👌: در پـس هـر کُـنـشـی، مـنـتـظـر واکـنـشـی بـاشـیـد... ‌‌‎ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 📘داستان ضرب المثل ✍ نقل است روزی خان آبادی به خانه کدخدا رفت. ساززن آبادی نزد خان آمد و یک پنجه عالی ساز زد. خان که خوشش آمده بود، وعده داد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به نوازنده بدهد. ساززن هم خوشحال تا موعد خرمن روزشماری می کرد... رفته رفته سر خرمن رسید و خان برای برداشت محصول به آبادی آمد و ساززن با خوشحالی پیش خان رفت و بعد از عرض سلام به یادش انداخت که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید، لطف بفرمایید. خان خندید و گفت: ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟ برو پی کارت... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 📗 ✍گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت! رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند. پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند. افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته. پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند. وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین، گهی زین به پشت ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🕊 یه روزایی تو زندگیمون هست، که هیچ اتفاﻕ خاصی نمی افته؛ ما به این روزا میگیم: تکراری… خسته کننده...! ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقات بدی تو این روزها بیفته که روزی صد بار دعا کنی کاش همون روزای تکراری باز هم تکرار بشن… خدایا به خاطر همه‌ی روزهای تکراری اما بی مصیبتت… هزاران بار شُکـر... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📘چارلی چاپلین میگوید پس ازکلی فقر به ثروت وشهرت رسیدم آموخته ام که: باپول میشود خانه خرید ولی آشیانه نه… رختخواب خرید ولی خواب نه… ساعت خرید ولی زمان نه… میتوان مقام خرید ولی احترام نه... میتوان کتاب خرید ولی دانش نه… دارو خرید ولی سلامتی نه… میتوان ادم خرید اما دل ... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم. ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد. خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد. اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم دوستی که مثل خانوادم بود. دوستی که بهش اعتماد داشتم. تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود. چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد یادم نمیاد سر چی. یادم نمیاد کی مقصر بود. فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم. وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد. کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه. از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست. نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار. میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 میگن ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت ... همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : آی چه میکنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ... ملانصرالدین گفت : بزم فرار کرده گفتند : این فرار نکرده بیچاره را چرا میزنی ؟ ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !! ✓ 📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ می‌ﺧﻮﺭﺩ. ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ حکیم ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﻗﺪﻡ میﺯﺩ ﮐﻪ ﻇﻬﺮ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭ ! ﻇﻬﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، نمیﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ؟ ﻟﻘﻤﺎﻥ کمی ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮﻡ! ﺍﮔﺮ مطمئنی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﻣﺎ ﺗﻬﻴﻪ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﻭ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ. ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ نمی‌ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍیﻧﺎﻫﺎﺭ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ میﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺟﻠﻮی ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ میﺧﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ میﮐﻨﻴﺪ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩﺍﻳﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻮﺩ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏ ﭘﺴﺮﻡ! ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪﭼﻴﺰی ﻧﺨﻮﺭی ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺟﺎیی ﻧﺨﻮﺍبی ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ‌ترین ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ‏. ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:‏ ﻭﻟﻲ ﻏﺬﺍﻫﺎی ﻣﻌﻤﻮلی ﺭﺍ میﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺟﺎﻫﺎی ﻋﺎﺩی ﻫﻢ میﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ‏. ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ. ﭼﻨﺪی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﻴﺎﺩﻩ میﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﺩﻭ ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﻭ ﺧﺴﺘﮕﻲ بیﺗﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ ﮐﺎﺵ ﻏﺬﺍیی ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺭﺩﻳﻢ، ﮐﺎﺵ ﺟﺎی ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﺑﻮﺩ ﻭ میﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ‏. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻏﺬﺍیی ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ. ﺑﻴﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺘﻲ ﺑﮑﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻤﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﻴﻢ. ‏ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﻥهای ﺧﺸﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ کمی ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ، ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺍﺯ ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮبی ﺑﻮﺩ، ﭼﻪ ﻏﺬﺍی ﺧﻮبی ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏ ﺑﻠﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ، ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻩﺍی؟ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺳﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ‏. ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. کمی ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﭘﺴﺮ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺣﺮﻑﻫﺎی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﻳﺪﻳﺪ ﭘﺪﺭ؟! ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﻏﺬﺍ ﺑﺮﺍﻳﻤﺎﻥ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ، ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ‌ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏ ﻭﻟﻲ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻳﻢ. ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﭼﻄﻮﺭ؟ ﻣﮕﺮ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﺳﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﺎﮎ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺴﺘﺮﻫﺎﺳﺖ؟ ﻟﻘﻤﺎﻥ گفت: ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺸﺪﻩﺍی ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭ. ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺗﮑﻪ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ میﺧﻮﺭﺩ. ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺎﺭ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮی، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ، ﺧﺎﮎ ﻭ ﺳﻨﮕﻼﺥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺟﻮیی میﮐﻨﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﺍﻭ میﮔﺬﺍﺭﻧﺪ را نمیﺧﻮﺭﺩ ﻳﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻫﺪﻳﻪﻫﺎی ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ نمیﭘﺬﻳﺮﺩ، میﮔﻮﻳﻨﺪ: ﮔﺮﺳﻨﻪ نیستی، ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺁﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ می‌ﺧﻮﺭﺩ.‏ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
👌بی گمان فلسفه قربان سر بریدن نیست دل بریدن است 🌹دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد در قربان عيد جان باختن و قربانی كردن جان خويش در پای خداست 🌹عيد قربان عيد سرسپردگی و بندگی به درگاه احديت است عيد قربان سر بريدن نفس است و پا بريدن از 🌸 🌹سربلندی ابراهیم 🍃آرامش اسماعیل 🌹امیدواری هاجر 🍃عطر عرفه 🌹و برکت عید قربان را 🍃برای شماخوبان آرزومندم 🌹زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم 🍃و پاکی چشمه‌ی زمزم 🌹عید قربان عید بندگی مبارک 🌹 🌹 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین 🌷 چشمه‌های نور و شور آن بیابان را ببین.... گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین....  عید سعید «قربان» مبارک 🍀 🎤 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔🌺👇 کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم : من نمی خوام تو بهترین باشی من فقط می خوام تو خوشبخت باشی اصلا مهم نیست همیشه نمره هاتو ۲۰ بگیری ... جای ۲۰ می تونی ۱۸ بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببری . از "ترین" پرهیز کن خوشبختی جایی هست که خودت رو با کسی مقایسه نکنی حتی نخواه خوشبخت ترین باشی بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن ... من فکر می کنم از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم ، خوشبختی از ما گریخت ... از ۱۹:۷۵ لذت نبردیم چون یکی ۲۰ شده بود ... از رانندگی با پراید لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری تو خیابون بود . از بودن کنار عزيزانمون لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیبش کمتر از خیلی های دیگه بود . می خوام بگم خیلی از ما فقط به "بهترین ، بیشترین و بالاترین" چسبیدیم و نتیجه ی آن نسل های افسرده و همیشه گریان شد ... شاید لازمه تغییر جهت بدیم یا حداقل اجازه ندیم نحسیِ "ترین" دامن بچه هامون رو بگیره ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 💎 مردی شکارچی دامی گسترد و گنجشکی را صید کرد..گنجشک به حرف آمد و گفت از جان من چه میخواهی ... به پروبال و گوشت تنم نگاه کن آنقدر لاغرم که شکم تو را سیر نمیکنم اگر آزادم کنی سه پند گرانبها به تو میدهم یک پند را موقعی میگویم که در دستت هستم پند دوم را روی شاخه درخت میگویم و پند سوم را موقعی که روی قله کوه نشسته باشم شکارچی قبول کرد و گفت اولین پندت را بگو گنجشک گفت اولین پندم این است هرگز حسرت چیزی را که از دست میدهی نخور شکارچی به قولش عمل کرد و او را آزاد کرد و پرید روی شاخه نشست و گفت پند دوم این است که هیچ حرف محالی را باور نکن این را گفت و به طرف کوه رفت در حال پرواز گفت ای مرد بدبخت در چینه دان من دو تا گوهر گرانبها به وزن چهل مثقال است اگر مرا میکشتی صاحب گوهر ها میشدی چه اشتباه بزرگی کردی شکارچی غمگین شد و برای گوهر های بر باد رفته حسرت بسیار خورد بعد به گنجشک گفت صبرکن هنوز پند سوم را نگفته ای گنجشک گفت چطور پند سوم را بگویم در حالی که به دو پند دیگر عمل نمیکنی به تو گفتم برای آنچه از دست داده ای غم وحسرت نخور اما تو از اینکه مرا از دست داده ای حسرت میخوری به تو گفتم حرف محال را باور نکن اما تو حرف مرا که گفتم دو گوهر گرانبها دارم باور کردی عقلت کجاست من روی هم دو مثقال وزن ندارم چطور میتوانم گوهر چهل مثقالی در چینه دان داشته باشم گنجشک این را گفت و رفت و شکارچی با افسوس و اندوه به دور شدنش نگاه میکرد 🔹نکته: این مثل برای آن گفته اند تا معلوم شود که چون طمع پدید می آید آدمی همه محالات را باور میکند...!!! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin