eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5877367542883816940.mp3
3.24M
اقا دیروز تو اسنپپ طرف انقدر خفن و بروز بودددد🥺🎧 نگم براتون اصلا دلم میخاست تا آخر دنیا مسافرش باشم😌🥺 آخر دلم طاقت نیورد ازش پرسیدم آقا پلی لیست مداحیات از کجا دان کردی بهم ایدی این کانالو داد👇🏾😍😍 👈 💽 دانلود مداحی
مهمترین چیز زندگی اینه که باور کنیم تا وقتی زنده‌ایم اصلا دیر نیست... صبح بخیر زندگی🌺 حکایت @hkaitb
✨﴾﷽﴿✨ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
《قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود》: معنی ضرب المثل از این ضرب المثل زمانی استفاده می‌شود که صحبت درباره صرفه جویی و قناعت کردن باشد و در آن دریا نماد پرباری و قطره قطره جمع شدن به معنای تداوم و استمرار می‌باشد. مفهوم اول : اگر کارهای‌مان تا زمان رسیدن به هدفی که داریم با حوصله و کم کم انجام دهیم قطعا" نتیجه خوبی به دست می‌آید. مفهوم دوم : این حکایت تاکید بر صرفه جویی دارد که با گذشت زمان و انجام کارهای روزانه به مرور موجب قابل توجه شدن چیزی شود. مفهوم سوم : از همان ابتدا فکر کردن به هدف و ناامید شدن کار درستی نیست بلکه باید آرام آرام پیش رفت و کارها را انجام داد و به نوعی از مسیر لذت برد تا وقتی به انتهای مسیر رسیدم از به مقصود رسیدن هدف بزرگ خود، لذت ببریم. این ضرب المثل برای وقت قناعت و صرفه جویی نیز استفاده می‌شود که هر کس حتی یک ذره قناعت کند و از مالش پس انداز کند، پس از مدتی بر مالش افزوده می‌شود. هر وقت کاری با صبر و حوصله و بدون عجله انجام شود، نتیجه خوبی بدست می‌آید. البته ناگفته نماند این حکایت بیشتر برای جوانان استفاده می‌شود. جوان اگر از تک تک ثانیه‌های زندگی‌اش بهره درست ببرد، در آینده نتیجه‌اش را به نحو احسن خواهد دید. داستان حکایت قطره قطره جمع گردد آمده است روزی شخصی سراغ گردو فروشی رفته است و از وی پرسیده است : « می‌شود همه گردوهایت را رایگان به من بدهی؟!» گردو فروش که از حرف این مرد تعجب کرده بود، جوابی به او نداد. مرد دوباره پرسید :« می‌شود یک کیلو گردو مجانی به من بدهی؟» و باز با سکوت مواجه شد. مرد وقتی دید گردو فروش جوابی نمی‌دهد اینبار گفت :«خواهش می‌کنم دست کم یک عدد گردوی مجانی به من بدهید.» بالاخره با اصرار زیاد مرد توانست یک گردو از فروشنده بگیرد. مرد دوباره به گردو فروش گفت : «یک عدد که ارزش ندارد. یک عدد دیگر هم بدهید» و درخواست کرد که گردوی سوم را نیز مجانی بگیرد. گردو فروش که عصبانی شده بود، گفت:« زرنگی! این طور می‌خواهی یکی یکی همه گردوهایم را تصاحب کنی؟» مرد گفت : «می‌خواستم درسی به تو بدهم. زندگی و عمر نیز این‌طور می‌باشد، اگر بگویم همه عمرت را به من بده آن را به هیچ قیمتی حاضر نیستی بدهی ولی روزهای زندگیت را بی توجه، یکی یکی از دست می‌دهی و تا به خودت بیایی همه عمرت از کف رفته است.» حکایت @hkaitb
بین راه نگه نمی‌دارم امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود. قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!! حکایت @hkaitb
تو بغض می‌کنی و از درون می‌شکنی و به دفعات فرو می‌ریزی و تمام امیدت ناامید می‌شود و از همه چیز دست می‌کشی و از همه‌کس قطع امید می‌کنی و دلت می‌خواهد جهان را متوقف کنی و ناگهان دستان گرم پدرانه‌ای را روی شانه‌های خودت احساس می‌کنی و صدایی را که در گوشت می گوید: "مگر من نباشم که تو اینقدر ناامید باشی! من می‌دیدم که چقدر تلاش کردی و می‌دیدم که چقدر تنها بودی و چقدر غمگین و بی‌پناه و در نهایت استیصالت، ادامه‌دهنده! بعد اشک‌هات را پاک می‌کند و می‌گوید: مابقی‌اش را بسپار به من و اندوه عالم را از شانه‌های خسته‌ات بر می‌دارد." در نهایت ناامیدی و بی‌پناهی، خداست که در آغوشت می‌گیرد و خداست که دستان مضطرب و غمگینت را می‌گیرد. اصلا گاهی لازم است که عمیقا بشکنی و احساس بی‌پناهی کنی و از همه چیز و همه کس دست بکشی تا در خط مقدم خالی جهانت، خدایی را ببینی که همیشه کنارت بوده و بی آنکه بدانی و بخواهی، هوای تو را داشته... لازم است همه را از دست بدهی تا خدا را به دست بیاوری و لازم است غرورت را بشکنند تا خداوند برایت همه چیز را جبران کند. حکایت @hkaitb
📙 📖 ملک‌زاده‌ای شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب‌روی. باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری، به ابلهی فربه اسب تازی وگر ضعیف بود همچنان از طویله‌ی خر، بِه پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران به‌جان برنجیدند. تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد هر بیشه گمان مبر که خالی‌ست باشد که پلنگ خفته باشد شنیدم که مُلک را در آن مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند، اول کسی که به میدان درآمد، این پسر بود؛ گفت: آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند روز میدان و آن‌که بگریزد به خون لشگری این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. چون‌پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت: ای‌که شخص منت حقیر نمود تا درشتی هنر نپنداری اسب لاغرمیان به‌کار آید روز میدان، نه گاو پرواری آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگ گریز کردند، پسر نعره زد و گفت: ای مردان بکوشید یا جامه‌ی زنان بپوشید! سواران را به گفتن او تهوّر زیادت گشت و به یک‌بار حمله آوردند. شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر پیش کرد که تا ولی‌عهد خویش کرد. 📙 گلستان ✍🏼 شیخ اجل حکایت @hkaitb
📚 شاعری در ستایش خواجه ای خسیس قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم خواجه اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست. خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است، گفت:«ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟» شاعر گفت: «به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم!» خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید. حکایت @hkaitb
روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند. فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند! حکایت @hkaitb
نماز تن هایی نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچه‌های ناآشنا را دست به سر می‌کرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نمی‌آیی برویم نماز؟» پاسخ می‌دهد: «نه، همینجا می‌خوانم» آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«ان‌الصلوه تنهاء...» تنها، حتی نگفته دوتایی، سه‌تایی. و او که فکر نمی‌کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت:«گفته، تن‌ها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری ... و بعد هردو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند حکایت @hkaitb
اصطلاح "چنته اش خالی شد" کنایه از این است که شخصی تمام دانسته های خود را آشکار سازد و دیگر چیزی برای گفتن و عرضه کردن نداشته باشد. این ضرب المثل ریشه در یک حکایت دارد، اما قبل از بیان حکایت توضیح مختصری در مورد چنته می دهیم. "چنته" کیسه ی از جنس چرم یا قالیچه بود که در اندازه های مختلف ساخته شده و در گذشته برای نگهداری اشیاء در هنگام سفر مورد استفاده قرار می گرفت. "عبدالرحمن جامی"، در ایام جوانی برای کسب دانش و کمال مسافرت های زیادی انجام داد، در یکی از این سفرها جامی به شهر هرات رسید و در آنجا با" سعد الدین کاشغری" و همچنین "علی قوشچی" که از مشاهیر و محققان زمان بودند دیدار کرد. گویند قوشچی به رسم ترکان با چنته ای که به همراه داشت به محضر جامی آمد و برای امتحان میزان دانش جامی، چندین سوال مشکل از او پرسید که جواب هر کدام از آنها بسیار طولانی بود. در مقابل جامی بدون تفکر و اندیشه زیاد با صبر و شکیبایی بسیار به تمام پرسش ها به طور کامل پاسخ داد. دانش و آگاهی جامی موجب شگفتی قوشچی شد و اودر برابر این همه فضیلت چاره ی جز سکوت نداشت. جامی چون این سکوت را دید به چنته ی قوشچی اشاره می کند و به طنز می گوید" :از قرار معلوم مولانا دیگر چیزی در چنته ندارند؟!" این حکایت به تدریج در میان عوام رایج شد و با گذشت زمان بخش انتهای آن به شکل مثل در آمد. حکایت @hkaitb
🌺 صبور بودن یه آداب و تعریفی داره ! صبور بودن به معنای یکجا نشستن و انتظار کشیدن نیست ... صبوری حین تلاش معنی میده تو تلاشتو می‌کنی اما بابت نتیجه خودتو نمی‌بازی ... پاش می‌ایستی هرجور که بود گاهی حتی بیشتر می‌جنگی اینه آداب صبوری ... صبوری با سکون با شکست خوردگی فرق داره صبور خودشو نمی‌بازه بلکه قوی تر میشه چون بلده خودشو سرپا نگه داره ... 🌺🌺🌺 حکایت @hkaitb