✍ میدانید چرا اسکندر مقدونی بر سنگ کورش کبیر گریست؟
اﺳﮑﻨﺪﺭ ﻣﻘﺪﻭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ زﺩ ﻭ جنایت های بسیار نمود...
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻘﺒﺮﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﻓﺖ،ﺑﺎﮐﺘﯿﺒﻪ ﺍﯼ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺁﻥ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ مقبرﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ کبیر ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ...
( اﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﯼ...
بداﻥ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺵ که ﭘﺎﯼ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﮐﺴﯽ نهاﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ زﻧﺪﮔﯽ، ﻧﮕﺎﻫﺒﺎﻥ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ و ﮐﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﮏ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
ﺑﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﻣﻦ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺯﺍﺭ ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯿﮕﻨﺎﻫﯽ ﻧﺸﺪﻩ...
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺭﺱ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮔﺴﺘﺮﻩ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﻭﺭﮔﻮﯾﯽ ﺑﺮ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ...
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﻣﻦ، ﺍﺭﺗﺶ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺑﺨﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯼ ﺳﺘﻤﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ
ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﯾﺎﺭ ﻭ
ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ...
ﭘﺲ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﻧﯿﮑﻮیی های ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻭﺟﺐ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺶ...
همیشه جاوید کوروش کبیر
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
⁉️امپاتی (empathy) چیست؟
"امپاتی" به معنی خود را به جای دیگران قرار دادن است. مادری کودکش را به گردش می برد. او خیلی خوشحال است اما کودک زار زار گریه می کند.
مادر ابتدا دلیل گریه کودک را نمی فهمد اما وقتی خود را جای کودک می گذارد و از دید کودک به جهان می نگرد، تازه متوجه می شود کودک فقط پاهای آدمها را می بیند، و در این شلوغی چیز دیگری نمی بیند. از این پایین دنیا خیلی خسته کننده است.
هرچه توانایی امپاتی در شما افزایش پیدا کند، ارتباطهای صمیمانه تری با دیگران خواهید داشت.
پژوهشگران معتقدند که امپاتی می تواند تا حد زیادی مشکلات خانوادگی را که عموما از عدم درک متقابل ناشی می شود، حل و فصل کند.
اگر پدر و یا مادر هستید خودتان را جای فرزندتان بگذارید ، آیا چنین والدینی را دوست دارید؟ خودتان را جای همسر، معلم، شاگرد، فروشنده، خریدار و یا دوستتان بگذارید.
آیا طرف مقابلتان را دوست دارید؟
"توانایی امپاتی را تمرین کنید و در خود افزایش دهید."
✍ دکتر جیمز اِنس مینگر
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_پندآموز
🌾🍂دو شیخ در راهی می رفتند، به رودخانه ای رسیدند، دختر زیبایی آنجا ایستاده بود و می خواست از رودخانه بگذرد اما در آنجا هیچ پلی وجود نداشت. یکی از دو شیخ، دختر را بر دوش گرفت و از رودخانه عبور داد، دختر را بر زمین گذاشت و به راه خود رفتند.
🌾🍂 بعد از ساعتی، آن شیخ دیگر گفت:
تماس با زن نامحرم بر خلاف دین ماست، تو چگونه توانستی بر خلاف شرع عمل کنی و مرتکب چنین معصیت بزرگی شوی؟
🌾🍂شیخ گفت:
من آن دختر را ساعتی پیش، کنار رودخانه بر زمین گذاشتم، تو چرا هنوز او را بر دوش می کشی؟!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
چرا ما چشمانمان را میبندیم وقتی:
میبوسیم
بغل میکنیم
دعا میکنیم
گریه میکنیم
رویا میبینیم
گوش میدیم
و استشمام میکنیم؟
چون که زیباترین چیزها در زندگی،
قابل دیدن نیستند!
بلکه به وسیلهی قلب حس میشوند!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥یه کلیپ زیبا و پر انرژی تقدیم شما عزیزان
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_آموزنده
"بُز را بکش تا تغییر کنی..."
🌾روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد
و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد... مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
انوشیروان یکی از بزرگترین پادشاهان ساسانی بود. انوشیروان را معلمی بود. گویند روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد. انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید.
آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی؟ معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زیباتون بخیر تقدیم به شما خوبان 👌❤️🍁
خدا پناهم باش
این ذهنیت ما آدمهاست که
تعیین میکنه روزمون چطوری باشه
زیبا ببین زیبا زندگی کن
خدا بهترین ها رو برایت فراهم میکند🍃
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
مردی را به جرم قتل نزد کوروش آوردند
پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند
ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﺭﺍﺩگفت :ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ.
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍمیﮑﻨﯿﻢ!
ﺁﺭﺍﺩ گفت :ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
این نوشته را گذاشتم زیرا می ترسم كه بگویند گذشته ایران از یاد مردم ایران رفته است...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📕در افسانه ها آمده که:
روزی خیام با شاگردان از نزدیکی مدرسهای میگذشت.
شماری، دست به کارِ بازسازی آن آموزشگاه بودند و چارپایانی، پیوسته بار (شامل سنگ و خشت) را به داخل مدرسه میبردند و بیرون میآمدند
یکی از آن چارپایان از وارد شدن به مدرسه میترسید و هیچکس نمیتوانست آن را وارد مدرسه کند.
چون خیام این اوضاع را دید، جلو رفت و در گوش چارپا چیزی گفت. سپس چارپا آرام شد و داخل مدرسه شد. پس از اینکه خیام بازگشت، شاگردان پرسیدند که ماجرا چه بود؟
خیام گفت که آن خر ، یکی از محصلان همین مدرسه بوده و پس از مردن به این شکل درآمده و دوباره به دنیا بازگشته ومیترسید که وارد مدرسه بشود و کسی او را بشناسد و شرمنده گردد.
من این موضوع را فهمیدم و این شعر را در گوشش خواندم و چون متوجه شد که من او را شناخته ام ، به درون مدرسه رفتن تن درداد:
ای رفته و باز آمده بَل هُم گشته
نامت ز میان مردمان گم گشته
ناخن همه جمع آمده و سم گشته
ریشت ز عقب در آمده ، دُم گشته
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin