📔✍
زمين بهشت مي شود روزيكه مردم بفهمند :
_ هيچ چيز عيب نيست، جز قضاوت و مسخره كردن ديگران !
_ هيچ چيز گناه نيست، جز ضایع کردن حق مردم ...!
_ هيچ چيز ثواب نيست، جز خدمت به ديگران ...!
_ هيچ كس اسطوره نيست، الا در مهربانى و انسانيت ...!
_ هيچ چيز جاودانه نمي ماند، جز عشق ...!
_ هيچ چيز ماندگار نيست، جز خوبى ...!
✍#پائولو_کوئیلو
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
⚡️📕#تلنگر
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ، ﺑﺮﻫﻨﮕﯽ ﺯﻧﺎﻥ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ
ﺍﻣﺎ
ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺮﻫﻨﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﺍﻣﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺎ زیر خط فقر تو نان و پنیری خورده ای؟
کودکت را دست خالی سوی دکتر برده ای؟
زیر خط فقر در سرما شبی خوابیده ای؟
دست پینه بسته یک کارگر را دیده ای؟
زیر خط فقر از درمانده گی خندیده ای؟
با شکست عزت نفست، مدام جنگیده ای؟
زیر خط فقر در سطل زباله گشته ای؟
با خجالت و نداری سوی خانه رفته ای؟
زیر خط فقر با فقر تفکر ساختی؟
زیر دست قلدران زندگی ات را باختی؟
چشم امید ز یاری خلایق بسته ای؟
حس نمودی از تضاد طبقاتی خسته ای؟
زیر خط فقر از پل خودکشی تو کرده ای؟
زیر دست کارفرما حس نمودی برده ای؟
کمی به یادکودکان خیابانی باشیم .
📙 مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📒#حرف_مفت
اصطلاح حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_پندآموز_بهلولدانا
بهلول هارون را در حمام دید و
گــفت: به من یڪ دیـــنار بدهڪاری
طلب خود را می خـــواهــم.
هارون گـفت: اجازه بده از حمام
خارج شوم من ڪه اینجا عـریانم
و چــیزی ندارم بدهــم.
👌بهلول گفت: در روز قیامت هم
این چـنین عریان و بی چیز خواهی
بود پس طلب دنــــیا را تا زنده ای
بده ڪه حــمام آخــرت گـرم است و
دسـتت خالـــی
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
✍#دزد_را_پیدا_کنید
مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.
یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و و خورجین دیگری از او می ساختم!
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍#تلنگر
امیر کبیر چه زیبا گفت:
دوران افول و عقب ماندگی ملت ها
زمانی شروع شد که ؛
جای اندیشیدن را " تقلید "
جای تلاش و کوشش را " دعا "
جای فکر کردن به آرزوهای بزرگ را " قناعت "
جای اراده برای رفتن و رسیدن را " قسمت "
و جای تصمیم عقلانی را " استخاره " گرفت
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#مرگ_و_باغبان
📘قطعه ای از یک کتاب
باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم."
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟
مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...!
📔مرگ و باغبان / ژان کوکتو
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_مرد_حلوا_فروش
مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده
حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت :
امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار
حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛
چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت:
قضای روزه پارسال است.
حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت :
تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی
قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم...!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_واقعی
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به سرش زد
به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت :
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و گفت : جهنم؟!
مرد دانا گفت : بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت : لطفا سند جهنم را هم بدهيد.
کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت : سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد : من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.
اين شخص "مارتين لوتر" بود که با اين حرکت ، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن #آگاهی است
و تنها یک گناه و آن #جهل است...!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin