📚 داستان کوتاه
" دزدی زيركانه "
مردی وارد پارکی شد تا کمی استراحت کند، کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد پارک شدند.
یکی از آن دو نفر گفت طلاها را پشت آن درخت بگذاریم.
دیگری گفت نه، آن مرد بیدار است، وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد.
گفتند امتحانش میکنیم و کفشهایش را از زیر سرش بر میداریم، اگر بیدار باشد معلوم میشود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را به خواب زد، آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند پس خواب است، طلاها را کنار همان درخت می گذاریم، بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که طلاهای آن دو نفر را بردارد، اما اثری از طلاها نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در عین بیداری کفش هایش را بدزدند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السَّلاَمُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
◾️کلیپ مادر کجایی؟
🎙حاجمحمود کریمی
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
📚 داستان کوتاه
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و بر زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغم نیست.
اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو می گویی نیست؟! بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداري ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚یخی که عاشق خورشید شد
زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛
تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛از میان شاخه های درخت، نوری را دید
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید...من تابحال دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟
خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی،
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم
اگر من باشم، تو نیستی! می میری، میفهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید...
هر جا که خورشید می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»
چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمیداشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ میدادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ میتواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در هر زمينهاى میتواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشيم...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
♦️حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
💠و او حکایت بازگو کرد.
🧔🏻غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
👱♂وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
🌟- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یا_صدیقه_الشهیده🥀
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو
یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو
همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم
با تو معنا بشود واژه #مادر بانو
#مابچہهاےمادرپهلوشڪستہایم💔
#ایام_فاطمیه🥀
✍#داستان_آموزنده
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشتبام بازی میکرد، که در حین بازی پایش لیز میخورد و از بالا به پایین پرت میشود؛
پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او را میگیرد و بر زمین میگذارد!
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباسهای او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه اینکار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او از اولیای الهی است؟ و...
او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد.
مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.
🌺بقره آیه ۱۸۶:
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💠نمک شناس یا نمک به حرام ؟ !
🔆یکی از اخیار اصفهان که به علامه مجلسی ارادت داشت شبی بعد از نماز جماعت خدمت ایشان آمد و گفت : گرفتاری مهمی برایم پیش آمده است . علامه مجلسی گفت : چه گرفتاری ؟ آن مرد گفت : لوطی باشی محل ، به من خبر داده است که امشب با دوستانش می خواهند به خانه من بیایند و شام میهمان من باشند و قهرا می دانم اسباب لهو و لعب را هم می آورند و موجبات ناراحتی ما را فراهم می کنند و ما را در حرام می اندازند .
🔆علامه مجلسی گفت : خودم می آیم و به لطف خداوند مساءله آنرا آنطوری که خدا بخواهد حل و فصل می کنم . جناب علامه از راه مسجد جلوتر از میهمانها به خانه آن مرد رسید ، وقتی بعد از مدتی لوطی باشی و رفقایش وارد شدند ، ناگهان چشمشان به شیخ الاسلام اصفهان ؛ مرحوم مجلسی افتاد ، تنبک و تنبورهای خود را پنهان کردند و مؤ دبانه در محضر او نشستند . اما لوطی باشی از میزبان سخت ناراحت و دلگیر شده که او علامه مجلسی را موی دماغ و مزاحم عیششان کرده بود .
🔆لوطی باشی شروع به سخن گفتن کرد و گفت : جناب مجلسی ! ما لوطیها صفات خوبی هم داریم ، کمتر از اهل علم هم نیستیم . مجلسی گفت : من که چیزی از خوبیهای شما نمی دانم . لوطی باشی گفت : جناب مجلسی تو با ما معاشرت نداری که بدانی ما چه صفات خوبی داریم ؛ ما در نمک شناسی بی نظیریم . لوطی کسی هست که اگر نمک کسی را چشید تا آخر عمر یادش نمی رود و به صاحب نمک خیانت نمی کند . علامه گفت : من این حرف شما را نمی توانم بپذیرم که شما نمک شناسید و نمکدان نمی شکنید . بگو ببینم چند سال از سن شما می گذرد ؟ لوطی باشی گفت : چهل سال . علامه مجلسی گفت : چهل سال است نعمت خدا را می خوری و معصیت خدا را می کنی ای نمک به حرام !
🔆این جمله را که گفت مثل آبی که به آتش بریزند لوطی باشی خاموش شد و راستی که او را تحت تاءثیر قرار داد تا آخر مجلس دیگر یک کلمه هم حرف نزد و در فکر فرو رفت . مجلس تمام شد و هر کس به خانه اش رفت . لوطی هم به خانه اش رفت تا بخوابد اما مگر خوابش می برد ! بله درست گفت چهل سال عوض نمک شناسی نسبت به کسی که به او همه چیز داده ؛ سلامتی ، بضاعت ، ثروت ، و . . . نمک بحرامی کرده فکر کرد و فکر کرد تا آخر تصمیم خود را گرفت . فردا صبح پس از اذان ، علامه مجلسی شنید که کسی در خانه اش را می زند ، در را باز کرد ، دید لوطی باشی است . گفت : آقای شیخ ! آیا اگر من توبه کنم خدا مرا می بخشد و می آمرزد و قبولم می کند ؟ علامه مجلسی گفت : بله ، البته خدا کریم و غفور است ، انسان هر قدر هم گناهش زیاد باشد اما اگر حقیقتا پشیمان شود و به درگاه خداوند بزرگ توبه کند خداوند تعالی گناهان او را می بخشد و او را قبول می کند . لوطی باشی گفت : من پشیمانم و توبه کردم تو از خدا بخواه تا مرا بیامرزد .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
♦️حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
💠و او حکایت بازگو کرد.
🧔🏻غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
👱♂وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
🌟- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹#داستانآموزنده
دانشمند حکیمی اکثر اوقات جلوی دروازه شهر مینشست و به غریبهها خوش آمد میگفت.
روزی غریبی نزد او آمد و گفت من میخواهم در شهر شما ساکن شوم مردم اینجا چگونه هستند؟
حکیم از او پرسید در زادگاه شما چطور آدمهایی زندگی میکنند؟
مرد غریبه گفت مردم خوب و باصفا و پرکاری دارد که به یکدیگر کمک میکنند منتها من مجبور شدم برای کاری آنجا را ترک کنم؛
حکیم گفت مردم اینجا نیز همانگونهاند؛ چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئنا از این شهر نیز لذت میبری.
چند لحظه بعد در حالی که همچنان مرد اول نزد حکیم بود شخص دیگری كه او نيز از همان دهکده مرد اول بود از راه رسید و به حکیم گفت: هی پیرمرد، مردم این شهر چگونهاند؟ آیا اینجا برای زندگی خوب است؟
حکیم از او نیز پرسید آدمهای شهر خودت چگونه آدمهایی بودند؟
مرد گفت مردم چندان خوبی نداشت، دروغ میگفتند خودخواه بودند و هزاران ایراد دیگر، به همین خاطر است که آنجا را ترک کردم.
حکیم گفت مردم اینجا نیز مانند همانجا هستند! اگر جای تو بودم به جستجو ادامه میدادم!
مرد اول که از پاسخ حکیم حیرت کرده بود پس از رفتن مرد دوم از او پرسید که چرا به من چیز دیگری گفتی؟!!!
حکیم گفت: شما هر دو از یک دهکده کوچک بودید ولی پاسخ شما کاملا متفاوت بود؛ و این به خاطر نوع دیدگاه و ذات درون خودتان است؛ به همین خاطر من هم به هر کدام از شما پاسخی متناسب با خودش دادم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
یکی از پیغمبران گفت:
بار خدایا! نعمت بر کافران می ریزی و بلا بر مؤمنان می گماری؛ این را سبب چیست؟
خداوند سبحان و قادر و متعال فرمود: بندگان را - خوب یا بد - بلا و نعمت، همه از من آید
مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاک و بی گناه مرا بینند و نزد من آیند
چون بلایی بر کسی می گمارم، گناهان وی را به بلاهای این جهان، کفاره دهم و بپوشانم
و کافر را نعمت ها دهم تا نیکی های او را در این دنیا، پاداش داده باشم که تا چون نزد من آید و مرا بیند، بر من هیچ حقی نداشته باشد و من در گرو نیکوهای او نباشم
پیغامبر گفت: اگر چنین است، بهتر آن که همان سان باشد که تاکنون بوده است
📙برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 383
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#داستان_آموزنده
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشتبام بازی میکرد، که در حین بازی پایش لیز میخورد و از بالا به پایین پرت میشود؛
پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او را میگیرد و بر زمین میگذارد!
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباسهای او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه اینکار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او از اولیای الهی است؟ و...
او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد.
مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.
🌺بقره آیه ۱۸۶:
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ
🖤فاطمیه خط مقدم ماست
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
مردی در راه بازگشت
به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی
گرسنه تقسیم میکند
نزدیک رفت و پرسید
چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی
کودک سگ را بوسید و گفت
از نظر من هیچ
حیوانی نجس نیست این سگ نه خانه دارد،نه غذادارد،هیچکس را ندارد
اگر من کمکش نکنم میمیرد
مرد گفت
سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد
آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی
آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی
پسر نگاهی به
سگ کرد و گفت
کاری که من برای این سگ میکنم،تمام جهانش را تغییر میدهد...
#هزارویک_حکایت
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یا_زهـــــرا_س💔
می سوخت در و فاطمہ پشت در بود
دل از در آتش زده سوزان تر بود
گویند كه فضه بود نزدیك،اما
نزدیكتر از كنیز،میخ در بود
ایام شهادت حضرت زهرا (س)
تسلیت باد.🏴
#آجرڪ_الله_یاصاحب_زمان_عج😭
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
✨🥀صلیاللهعلیکِیافاطمةالزهرا🥀✨
🏴 #مشارکت_مالی دربرگزاریمراسمفاطمیه #هیئتعاشقانحضرتفاطمهزهرا (سلام الله علیها)
● باپرداختحتی5000تومان بانیمجلس عزایاهلبیتشوید
💳(بنام سیدنعیمنیکجعاوله)
6037997389455784🔘راهنمایی وارسالرسیدواریز👇 @Alimadd @Alimadd 🎥 برای دیدنتصاویرمراسم کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/152436767C8a757d5f71 🚩هیئتعاشقانحضرتفاطمهزهرا(علیهاسلام) https://pay.eitaa.com/v/?link=vE8Tb
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
✨🥀صلیاللهعلیکِیافاطمةالزهرا🥀✨ 🏴 #مشارکت_مالی دربرگزاریمراسمفاطمیه #هیئتعاشقانحضرتفاطمهزهر
.
مورد تایید ماست حمایت کنید 🙏
اجرتون با #حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها🖤🖤
.
🔶🔸🔸🔸🔸
💟داستان کوتاه
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود. یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعهاش بود صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشتزده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد میزد و تلاش میکرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد بهوسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
فردای روز حادثه کالسکهای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشرافزادهای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود.
کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشرافزاده گفت:اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار میکنی.
پس از سالها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان بهعنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین مشهور شد. سالها بعد پسر همان اشرافزاده به ذاتالریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
❤️داستان کوتاه
در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.
شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.
پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید، کاسبها هم کم فروشی و گران فروشی میکنند
هیچ دادخواهی هم پیدا نميشود، هیچکس بفکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💎 طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای اینکـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین اقا داد.
حسین اقا کـه برآشفت، همه ی گفتند یکیدیگر کـه بیاید جای خالی زنش پر می شود. حسین اقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت ودر رابه هم کوبید. «همه ی» گفتند یک مدتی تنها باشد وادار می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین اقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت.
«همه ی» گفتند امسال دیگر حسین اقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین اقا زن بگیرد، حسین اقا میگفت آنموقع کـه بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و بـه پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
همه ی گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش اسـت، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین اقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهاي همه ی را نمیشنید.
دیروز حسین اقا مرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد بـه کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
هر چیز کـه مال تـو باشد خوب اسـت، حتی اگر جای خالی «تـو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست کـه با یک مشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ وقت دل نمیشود
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»
چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمیداشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ میدادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ میتواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در هر زمينهاى میتواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشيم...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست..
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی
و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!
خاک پاتم مادر❤️
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘