🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت:
مرا به حمام ببر.
پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست.
پسر قنداب خنکی سفارش داد ؛
برایش آوردند و آن را به آرامی ؛
در دهان پدر ریخت و
پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید ؛
روزی به پسرش گفت:
فرزندم مرگ من نزدیک است ؛
مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت:
پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت:
من قنداب دادم، گنداب خوردم.
تو که گنداب می دهی ؛
ببین چه می خوری؟
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
تحدیر(تندخوانی)جزء۲۵ قرآنکریم - <unknown>.mp3
4.01M
تندخوانی جزء بیست و پنجم قرآن کریم
با صدای استاد معتز آقایی.
•
📚غیبت در حال روزه
روایت شده دو زن در عهد پیامبر (صلی الله علیه و اله) روزهدار بودند، در آخر روز حالشان از شدت گرسنگی و تشنگی وخیم شد و نزدیک بود که تلف گردند، پس فرستادند کسی را پیش رسول خدا (صلی الله علیه و اله) که تا از آن حضرت اذن افطار بگیرند، پیامبر (صلی الله علیه و اله) ظرفی را فرستاد برای آن زنان، فرمود: به ایشان بگو که در داخل این ظرف قی کنید آنچه که خوردید، پس یکی از آن دو قی کرد نیمی از آن ظرف را از لختههای خون و گوشت خالص پر کرد، و آن دیگری نیز با قی و استفراق خویش بقیه ظرف را پر نمود، مردم از این ماجرا به شگفت در آمدند و تعجب کردند.
پیامبر (صلی الله علیه و اله) فرمود: این دو زن از آنچه که بر آنها حلال بود امساک نمودند، و بر آنچه که بر آنان حرام بود روزه خویش را باطل نمودند، به این صورت که نشستند در کنار هم دیگر، از مردم غیبت کردند، و این است آنچه که پشت سر مردم گفتند که در این ظرف است، از گوشتهای آنان.
📚 روزه از ديدگاه قرآن و عترت، صفحه ۷۰
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#پندانه
✍ سالها پیش مردی به نام مسلم در شهری نانوا بود. او مردی پرهیزگار، قانع و شاکر بود. در محلّهای که پسر مسلم بود، یک مغازۀ مرغفروشی بود که فروش خوبی هم داشت. روزی جعفر، پسر مسلم، به پدرش گفت:دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازۀ پرفروشی است.
مسلم گفت:پسرم! هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی رساندن زیاد است.اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود و حاضر نبود از خواستۀ خود کوتاه بیاید.
روزی مسلم، او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود، زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارۀ داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند. مسلم گفت:پسرم! دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید و باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود؛ و نه گذاشت لواش دیگر نان شود.
پسرم! هرگز نانِ خود را روی نانِ کس دیگری نزن، که برای تو هم نانی نخواهد شد. بدان! اگر اجارۀ بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
🔴عدم رعایت مال مردم و اثر استجابت دعا
✍در خبر است که در زمان بنی اسراءیل، هفت سال متوالی قحطی به مرتبه ای رسید که ایشان استخوان و مردار و فضله و مزابل و ... را می خوردند و در کوه ها می رفتند و تضرع و زاری می نمودند و باران را از خداوند مسءلت می نمودند وحی از خداوند به پیامبر وقت رسید که " به ایشان بگوی که چرا دست خود را به جانب من بلند می سازید و به دعا یادآوری می نمایید و حال آنکه از آنچه حرام گردانیده ام خورده اید و شکم خود را از حرام مملو ساخته اید؟
الحال غضبم بر ایشان شدت یافته ؛ اگر چنان به پاهای خود بر زمین راه روید که از راه رفتن بازمانید و دست های خود را بلند سازید تا که به آسمان برسد و این مقدار دعا نمایید که زبان هایتان کند گردد من دعای شما را مستجاب نمی کنم و این قدر گریه و تضرع نمایید که نهرها از چشم شما جاری شود . من به شما رحمت و شفقت ننمایم تا زمانی که مال مردمان را به صاحبانشان تسلیم گردانید.
پس ایشان متوجه به دادن مال مردم شدند و انصاف را شعار و رفتار خود قرار دادند و متوجه قیامت شدند و از ابر رحمت بهره ور گشته ، آنقدر باران که لازم بود نازل گردید ، مزارع و صحرا را سیراب و سبز و خرم گردانید و از آن تنگی نجات یافتند.
📚کتاب مناهج الشارعین ، ص 302 ، تالیف مرحوم میرداماد
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
✍مرحوم آيت الله شيخ محمّد تقي انصاري مي فرمودند :
روزی در حرم امام رضا عليه السّلام ، به محضر علاّمه طباطبايی رسیده و با عطش خاصي از ایشان پرسیدم : از آن چیزهایی که اهل البیت علیهم السلام به شما عنایت فرموده اند ، نکاتی را بیان بفرمایید . آن جناب ابتدا خودداری کردند اما ايشان را به امام رضا قسم دادم ، و در اثر آن فرمودند : چیزهای زیادی اهل البیت علیهم السلام عنایت فرموده اند که تنها دو مورد را به شما می گویم :
اوّل اين که : هر گاه نماز می خوانم ، روحم در بالاست و جسم خود را که در حال نماز است ، مشاهده می کنم و در حقیقت روحم از بدنم جدا می شود . دوم اینکه : مدتی است که شب ها نمی توانم بخوابم ، زیرا می بینم همه ی اشیاء مشغول ذکر خدا هستند و با مشاهده ی آن وضع ، از خوابیدن حیاء می کنم .
فرمود : و إن من شی ءٍ الّا یسبّح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم و هیچ موجودی نیست جز آنکه تسبیح و حمد او می گوید ولی شما تسبیح آن را نمی فهمید.
سوره ی اسراء / 44
📚منبع : ز مهر افروخته ، ص 204
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
🔴سخاوتمندی و کرم امام حسن مجتبی علیه السلام
✍از امام حسن عليه السلام روايت شده است كه روزى از كنار يكى از باغهاى بيرون مدينه عبور میکرد، در مسير خود به غلام سياه چهره اى رسيد كه گرده نانى در دست داشت؛ يك لقمه خود میخورد و يك لقمه هم به سگى كه در برابر او ايستاده بود، میخوراند و اين كار را ادامه میداد تا نيمى از آن گرده نان را خورد و نيم ديگر را به آن سگ خورانيد.
امام حسن عليه السلام از وى پرسيد: چرا چنين میكنى؟ وى در پاسخ گفت: خجالت میكشم كه من بخورم و سير گردم و اين سگ گرسنه بماند! امام حسن عليه السلام پرسيد: غلام كيستى؟ در پاسخ گفت: غلام «ابان بن عثمان». پرسيد: اين باغ از آن كيست؟ در پاسخ گفت: از «ابان بن عثمان». امام حسن عليه السلام خطاب به او فرمود: تو را سوگند میدهم به خدا كه از اين محل بيرون نروى تا من بازگردم.
امام حسن عليه السلام رفت و طولى نكشيد در حاليكه غلام و باغ را از «ابان» خريده بود، بازگشت. حضرت به غلام، گفت: تو را از مولايت خريدم. غلام گفت: اى مولاى من! من مطيع خدا و رسول خدا و شخص شما هستم و در خدمت حاضرم! امام حسن عليه السلام فرمود: باغ را هم از «ابان» خريدارى كردم. اينك تو را در راه خدا از قيد بردگى آزاد میكنم و اين باغ هم از سوى من به تو اهدا میشود! غلام گفت: اى مولاى من! باغ را به كسى بخشيدى كه مرا به او بخشيدى (يعنى خدا).
📚فضائل پنج تن عليهم السلام در صحاح ششگانه اهل سنت، ج4، ص210.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔴زنى كه پيوسته شب زنده دار و روزه دار بود
فاطمه دختر ارجمند امام حسين ع از "امّ اسحاق دختر طلحة بن عبيدالله تميمى" زاده شد،(1) و در دامان مبارك حسين پرورش يافت، و از علم و دانش و عبادت و معنويّت در افق بلند و درخشانى قرار داشت، او به ازدواج پسر عموى خود "حسن مثّنى" درآمد، و در نهضت عاشوراى سال 61 هجرى، در كربلا هم حضور فعّال داشت.
وقتى امام حسين ع مى خواست دختر والاگهر خود را به "حسن مثّنى" كه خواستگار جدّى دختر عموى خود بود، درآورد، در توصيف دختر عابد و بزرگوار خود فرمود: من دخترى را به ازدواج تو درمى آورم كه، شبيه ترين افراد به مادرم فاطمه س دختر رسول خدا مى باشد، پيوسته شب زنده دار و روزه دار است، و چون فرشته اى است.(2)
درباره شيوه مناجات و ارتباط فراوان فاطمه با خداوند نوشته اند: اين بانو در ريسمانى گره هايى زده بود، و به جاى تسبيح با آن ذكر و تسبيح پروردگار عالم را انجام مى داد.(3)
جهت ديگرى كه عظمت مقام و ارزش معنوى اين بانوى بزرگ را بيان مى دارد، موضوع وصيّت حسين ع و سپردن مكتوب احكام و مسائل دينى از سوى آن حضرت به فاطمه3 است.
"ابوجارود" مى گويد: امام باقر ع فرموده است: چون هنگام شهادت جدّم حسين به على ع رسيد، دختر بزرگ خود فاطمه را نزد خويش فراخواند و مكتوب درهم پيچيده اى را كه حاوى وصيّت او بود به فاطمه سپرد، چون پدرم على بن الحسين ع بيمارى شديد معده داشت و بيم از دست رفتن او وجود داشت، بعد فاطمه آن كتاب را از على بن الحسين ع تحويل داد، و سپس اين كتاب بدست ما رسيده است.
پاورقى
(1) رياحين الشريعه، ج 3، ص 359، اعلام النساء المؤمنات، ص 499.
(2) مقتل الحسين مقرم، ص 406، الفصول المهمه، ص 154.
(3) طبقات الكبرى، ج 8، ص 474، مقتل الحسين مقرم، ص 407، زنان دانشمند و راوى حديث، ص 278.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
▫️اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#جانمحسیݩ❤️
باهمین سوز که دارم بنویسید حسین
هر که پرسید ز یارم بنویسید حسین
هر که پرسید چهدارد مگر از دار جهان
همهی دار و ندارم بنویسید حسین
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الڪربلا💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
تحدیر(تندخوانی)جزء۲۶ قرآنکریم - <unknown>.mp3
3.99M
تندخوانی جزء بیست و ششم قرآن کریم
با صدای استاد معتز آقایی.
•
📚داستان کوتاه
خیلی خوشگل نبود
یه صورت معمولی داشت، با چشمای معمولی و مهربون.
اما؛
اما قشنگ می خندید...
انقد قشنگ می خندید که آدم احساس می کرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم...
دروغ چرا! همه چی هم خوب بود.
دوسم داشت؛ دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش می رسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمی گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون!
عدسی پخته بود... خودش کلاسش رو نرفته بود که درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود؛
به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد شور آخه دختر! گلوم سوخت!
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم: با این حال، باورکن این خوشمزه ترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم !
می دونستم بلده خوب غذا درست کنه؛
فقط چون عجله ای بوده این یه دفعه اینطوری شده.
اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود.
یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شدم؛
هر بار سر یه چیزی ناراحتش می کردم؛
همه کارم کرد واسه موندنما!
اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم؛
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همین یه روز بی دلیل گذاشتم و رفتم.
الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران.
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعکس من که هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض می کردم؛اون انگار خیلی عوض نشده بود...
فقط یه ذره پیر شده بود، یه ذره هم آروم تر.
با همون تیپ و قیافه!
نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم، ولی انگار بوی عطرشو حس میکردم. نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم…
گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش دیگه اون شکلی نبود...
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود اما برق اون سالها رو نداشت.
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تیکه از موهای جو گندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش؛
همون روسری که من براش خریده بودم؛
باورم نمی شد هنوز نگهش داشته
باشه!
داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل می داد که مامان صداش می زد.
میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت...
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمی داد.
یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی 20 22 ساله که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق بودن کنار همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن، بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن
اما...
الان ساعت 10 شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوش نمک می خوره. منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر می کنم؛ اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی که حتی توی خونه منتظرم باشه.
می دونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد می فهمه!
سال ها بعدی که دیگه خیلی دیره.
خیلی دیر…
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
ﻗﺮﻥ 13 ﻃﺎﻋﻮﻥ ﺷﺎﯾﻊ ﺷﺪ، ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺩﺍﻧﺴﺖ، 12ﻫﺰﺍﺭ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺍﺭﯾﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺍﺳﺒﻮﺭﮒ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻃﺎﻋﻮﻥ ﮐﺸﺖ.
ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻗﺮﻥ 16 ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺷﺪ. ﭘﺎﭖ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﺑﺪﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ! ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﭘﺎﭖ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺟﺰﺍﯼ ﺑﺪﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ ﮔﻢ ﻧﺸﻮﺩ!
ﻗﺮﻥ 17 ﺍﺩﻋﺎ ﺷﺪ ﻟﻤﺲ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﻗﺪﯾﺲ ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﺍﻧﺲ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺯﯾﺴﺖﺷﻨﺎﺳﯽ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﮐﺸﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺑﺰ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺷﻔﺎ ﻣﯽﺩﺍﺩ!
.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﻰ ﺁﻳﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﻤﻖ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻮﺳﻂ آﻣﻮﺯﺵ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ، ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻮﺭﮐﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻯ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ.
برتراند راسل
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
👌#داستان_کوتاه
ملک الموت به نزدیک الیاس پیامبر
آمد که جانش بردارد، الیاس بگریست.
ملک الموت گفت:
یا الیاس! جزع میکنی؟
الیاس گفت:
از بهر جان جزع نمیکنم، ولکن ذاکران حق تعالی به ذکر وی مشغول باشند و من در زیر خاک نتوانم به ذکر خدا مشغول بودن.
ملک الموت را فرمان آمد:
بازگرد، که الیاس از بهر ما زندگانی میخواهد!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
⚜ حکایتهای پندآموز ⚜
بدخلقى فشارقبرمیآورد ...!
✍ به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند. پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند. در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد. در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت : سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد. آن گاه از قبرستان برگشتند. مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند: يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد. رسول خدا فرمود:ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .عرض كردند: گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
💫حضرت فرمود:چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !عرض كردند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟ حضرت فرمود: آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !
📚داستانهاى بحارالانوار
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یک_داستان_یک_پند
✍مراسم تشییع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد زمستانی در گورستان بودم. نوۀ متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود. مدتی این موضوع برای من جای سؤال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
🌍بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدربزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوۀ دختری او بودیم و او به نوههای پسریاش هزار تومنی عیدی داد ولی به ما دویست تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او هزار تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه در یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوۀ او هرگز نمیدانم.
✳️برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد، ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است و بدانیم کودکان هر چند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✅کرامتی از حضرت علی(ع)
💢عاقبت لواط کار
✍غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را كشته بود، عمر دستور داد او را بكشند. اميرالمومنين عليه السلام از قضيه خبردار گرديده غلام را به حضور طلبيد و به او فرمود: آيا مولايت را كشته اى ؟ غلام : آرى . اميرالمومنين عليه السلام : چرا؟ غلام : با من عمل خلاف نمود. على عليه السلام از اولياى مقتول پرسيد؛ آيا كشته خود را به خاك سپرده ايد؟ گفتند: آرى .فرمود: چه وقت ؟گفتند: همين الان
حضرت امير به عمر رو كرده و فرمود: غلام را بازداشت كن و او را عقوبت نده و به اولياى مقتول بگو پس از سه روز ديگر بيايند. چون پس از سه روزه آمدند، على عليه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولياى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسيدند، آن حضرت به اولياى مقتول فرمود: اين قبر كشته شماست ؟ گفتند: آرى . فرمود: آن را حفر كنيد! آن را حفر كردند تا به لحد رسيدند آنگاه به آنان فرمود: ميت خود را بيرون بياوريد، آنها هر چه نگاه كردند جز كفن ميت چيزى نديدند. جريان را به آن حضرت عرضه داشتند.
اميرالمومنين عليه السلام دوبار تكبير گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه كسى كه به من خبر داده است ، شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: هر كس از امتم كه كردار قوم لوط را مرتكب شود، پس از مردن سه روز بيشتر در قبر نمى ماند و زمين او را به قوم لوط كه به عذاب الهى هلاك شدند مى رساند، و در روز قيامت با آنان محشور مى گردد.
📚مناقب ، ج1، ص495
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨#داستان_آموزنده
در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد...
ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم:
از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز میکند و وقتی حواسم جمع میشود که متوجه میشوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم!
پدر بزرگم گفت:
ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه میبیند و میشنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن میشود و همانها را تجزیه و تحلیل میکند؛
نمیشود که داخل قابلمه نخود لوبیا بریزیم و انتظار خورشت گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد!
اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود!
ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز میشود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است!
🌹در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی🌹
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘