eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 | آنان که لاف پیش شه لافتی زدند تا چشمشان به هیبتش افتاد جا زدند روز گرامی باد💐
📚داستان پیرزن و مرد جوان یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ..... آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه ..... قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه! قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن ..... اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟ پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟ جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟ پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره ..... جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم! جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن ..... پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟ جوون گفت: چرا پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه ..... بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان لحظه غفلت یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً 50 ساله به نظر می رسید، با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!" القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره(تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم . آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد. یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها را به دست آورد، سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: "8000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 250 تومان پول جعبه می شود به عبارت 8250 تومان " نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!" پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمیشوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…." حرفم را قطع می کند :"چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : " امان از لحظه غفلت که آندم شاهدم هستی! " چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا! راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚ماجرای پرداخت بدهی یار امام عسکری (علیه السلام) به روش عجیب یکی از اصحاب و دوستان امام حسن عسکری(ع) به نام ابوهاشم جعفری حکایت کرد: روزی امام(ع) سوار مرکب سواری خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم و حضرت جلوی من حرکت می کرد، چون مقداری راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهی سنگینی دارم و بدون آنکه سخنی بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چاره اندیشی بودم. در همین بین امام(ع) متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصایی که در دست داشت، روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و ضمناً مواظب باش که این جریان را برای کسی بازگو نکنی، وقتی پیاده شدم، دیدم قطعه ای طلا داخل خاک ها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام(ع) به راه خود ادامه دادم، باز مقدار مختصری که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهی من باشد که خوب است، ولی من تهیدست هستم و توان تامین مخارج زندگی خود و خانواده ام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند، در همین لحظه بدون آنکه حرفی زده باشم، امام(ع) مجدداً نگاهی به من کرد و خم شد و با عصای خود روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! آن را بردار و این اسرار را به کسی نگو، پس چون پیاده شدم، دیدم قطعه ای نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم، پس از اینکه مقداری دیگر راه رفتیم، به سوی منزل بازگشتیم و امام عسکری(ع) به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم. بعد از چند روزی طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهی هایم بود -نه کم و نه زیاد- و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندی های منزل و خانواده ام را تهیه و تأمین کردم. 📚منبع : چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ره منزل لیلی شرط اول قدم آنست که مجنون باشی 🌺🌿 تا 💔🥀
🌹 پارسایی از بنی‌اسراییل در حال مناجات با خداوند ناگاه الاغش را میبیند که در حال چرا است. در همان حال با خدا میگوید خداوندا اگر تو هم الاغی داری حاضرم آنرا با الاغ خودم به چرا ببرم و اینکار برایم زحمتی ندارد ! این سخنان به گوش پیامبر وقت میرسد و پیامبر، او را به سبب چنین سخنانی سرزنش میکند و مرد اندوهگین میشود. خداوند به آن پیامبر وحی میکند که وی را به حال خود بگذار تا با ما راز و نیاز نماید که هر کس به میزان درک و فهم و تواناییش سنجیده میشود. 📙(کتاب عقدالفرید ابن عبدربه) ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✏️ روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان می‌آید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که می‌روید این کیسه را با خود حمل کنید.» شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می‌کند.» حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✏️ اسکندر مقدونی زمانی که به شهر "کورنت "محل زندگی دیوژن رسید،خواست این مرد بزرگ را از نزدیک ببیند ، پس او را به نزد دیوژن بردند، اسکندر دید پیرمردی ژنده پوش در مقابل نور آفتاب نشسته است، دیوژن با دیدن فاتح بزرگ و آن همه همراه حتی اندکی هم از جایش تکان نخورد و همچنان بی تفاوت از تابش آفتاب لذت می برد. اسکندر باتعجب گفت :"مگر مرا نشناختی پیرمرد چرا احترام نمی گذاری؟ " دیوژن در جواب می گوید :"چرا شناختم ولی از آنجا که تو بنده ای از بندگان منی احترام را واجب نمی دانم. " اسکندر با خشم می گوید :"چگونه من بنده توام! " دیوژن با خونسردی می گوید :"ای اسکندر تو بنده حرص و از و خشم و شهوت هستی در حالی که من تمام خواهشهای نفسانی را بنده خویش ساخته ام. " اسکندر که نزد ارسطو تحصیل کرده بود، با شنیدن این سخن، سخت به فکر فرو می رود و از در آشتی و پیشمانی می گوید :"ای عالم بزرگ از من چیزی بخواه تا آن را برای تو فراهم نمایم. " دیوژن می گوید :"از وقتی که آمدی میان من و تابش آفتاب حایل شدی، "سایه ات را از سر من کم کن "،این تنها خواسته ای است که از تو دارم. " ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✅جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !! ✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت: من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم... ❤️امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست. 📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔥 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
((ابن ابی لیلی )) ، قاضی اهل سنت بود روزی پیش منصور دوانیقی آمد . منصور گفت : بسیار اتفاق می افتد که داستانهای شنیدنی پیش قضاوت می آورند ، مایلم یکی از آنها را برایم نقل کنی . ابن ابی لیلی گفت : همین طور است . روزی پیره زن فرتوتی پیش من آمد با تضرع و زاری تقاضا می کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسی شکایت داری ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند ، وقتی آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام خیال نمی کنم جز در بهشت شبیهی بتوان برایش پیدا کرد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب می شود ، کودکی یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد ، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردی زرگر در آورد ، زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم از هر حیث به من خوش می گذشت ، عمه ام بر زندگی من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد ، همیشه دخترش را می آراست و به چشم شوهرم جلوه می داد . بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگاری کرد عمه ام شرط نمود در صورتی به این ازدواج تن در می دهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد ، آن مرد راضی شد هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد ، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد . من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و کرشمه ساز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم ، طوری که در خواست ازدواج با من کرد . با این شرط راضی شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد ، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایی بر زندگی او مسلط شدم مدتی با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت روزی شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود که : می دانی من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه می شود دوباره زندگی را از سر بگیریم . گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذاری ، راضی شد دو مرتبه ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید . آیا من هیچ گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘