eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملک خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است قوام گفت: بايد خودم ببينم، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملک و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم ديديم تماما خوراک ملخ گرديده، به طورى كه يک خوشه سالم نديديم همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يک خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست؟ گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند. گفت: مى خواهم او را ببينم . به من گفتند: او را بياور. رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده گفت: من با آقاى قوام كارى ندارم، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم قوام از او پرسيد: فلان مزرعه، بذرش از تو است؟ و تو كاشته اى؟ گفت: بله قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟ گفت: اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكات آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم و مابقى را به خانه ام مى برم 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 که در اردن اتفاق افتاد ... مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ... عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود .. مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد . عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت ، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ... زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند .. او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد .. آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند . اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می بردند ، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید .. عمو بعد از سالها به کشورش برگشت ....و زمینی بزرگ خرید و ویلایی عظیم بنا کرد در منطقه ای به نام ام اذنیه . سپس شرکت تجاری بزرگ ماشین را راه انداخت که در اردن نظیر نداشت . برادر زاده اش که اکنون جوانی شده بود نزد او رفت و مال پدرش را از او درخواست کرد ، اما عمو سرباز زد و‌گفت که چیزی از پدراو در نزدش نیست و او را از ویلایش بیرون کرد و تهدید کرد که دیگر پا به آنجا نگذارد . جوان با دلی شکسته نزد مادرش برگشت و‌چیزی نصیبش نشد . عمو ویلای خود را با انواع وسایل گرانبها آراسته نمود ..سپس از خانواده ی خود خواست که به اردن بیایند .. روز موعود فرارسید و خانواده اش با هواپیما به اردن آمدند و او با ماشین به استقبالشان رفت ... عمو خوشحال به فرودگاه رفت و آنها را سوار ماشین جدید و‌گرانبهایش نمود . اما در راه بازگشت به ویلا خداوند دیگر فرصتی به او نداد و تصادف کرد و همگی جان باختند ...در آن حادثه دلخراش هیچ یک زنده نماند .. واینگونه تقدیر خداوند صفحه عدالت را گشود و تنها وارث عمو همان برادرزاده تشخیص داده شد و مال به صاحب اصلی خود رسید مالی که سالها تصاحب شده بود و انسانی متکبر و قدرت طلب وسیله ای برای تامین آینده آن یتیم شد . و بین خداوند ودعای مظلوم هیچ حجابی نیست .... «و خداوند تو فراموشکار نیست ...» 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به سرش زد به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت : قيمت جهنم چقدره؟ کشيش تعجب کرد و گفت : جهنم؟! مرد دانا گفت : بله جهنم. کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت : لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت : سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد. به ميدان شهر رفت و فرياد زد : من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم. ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم. اين شخص "مارتين لوتر" بود که با اين حرکت ، توانست مردم را از گمراهی رها سازد. در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن است و تنها یک گناه و آن است...! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 امیر که امسال دانشگاه تهران قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب میرسه خونه عموش، وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش به استقبالش میاد، امیر که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه امیر اولش اهمیت نداد ولی بعد دید زن عموش داره دستشو میاره رو گردنش امیر که از خجالت سرخ شده بود با لکنت گفت: این چه کاریه زن عمو؟ ناسلامتی فامیلیم. شرمنده من دیگه نمیتونم اینجا بمونم... زن عمو بلند شد و گفت حالا که چیزی نشده عزیزم، من فکر میکردم بتونیم مثل دو دوست خوب باشیم وقتی عموت نیست امیر با نگاهی مضطرب و دلشوره عجیبی که داشت گفت: نه زن عمو اینکار اسمش خیانته، من چطور میتونم تو روی عمو نگاه کنم. زن عمو گفت: امیر جان عموت از هیچی با خبر نمیشه خیالت راحت. امیر گفت من نمیتونم این کارو کنم و با سرعت از خونه خارج شدـ فردا صبح تلفن امیر زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشت زن عمو با گریه گفت: امیر جان منو ببخش تو درست میگفتی، دیشب اصلا حالم خوب نبود و عموت هم که دیر به دیر میاد خونه و من خیلی احساس تنهایی میکردم لطفا اتفاق دیروز رو فراموش کن. دیشب تا صبح فقط اشک میریختم لطفا منو ببخش و حلالم کن... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 امیر که امسال دانشگاه تهران قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب میرسه خونه عموش، وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش به استقبالش میاد، امیر که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه امیر اولش اهمیت نداد ولی بعد دید زن عموش داره دستشو میاره رو گردنش امیر که از خجالت سرخ شده بود با لکنت گفت: این چه کاریه زن عمو؟ ناسلامتی فامیلیم. شرمنده من دیگه نمیتونم اینجا بمونم... زن عمو بلند شد و گفت حالا که چیزی نشده عزیزم، من فکر میکردم بتونیم مثل دو دوست خوب باشیم وقتی عموت نیست امیر با نگاهی مضطرب و دلشوره عجیبی که داشت گفت: نه زن عمو اینکار اسمش خیانته، من چطور میتونم تو روی عمو نگاه کنم. زن عمو گفت: امیر جان عموت از هیچی با خبر نمیشه خیالت راحت. امیر گفت من نمیتونم این کارو کنم و با سرعت از خونه خارج شدـ فردا صبح تلفن امیر زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشت زن عمو با گریه گفت: امیر جان منو ببخش تو درست میگفتی، دیشب اصلا حالم خوب نبود و عموت هم که دیر به دیر میاد خونه و من خیلی احساس تنهایی میکردم لطفا اتفاق دیروز رو فراموش کن. دیشب تا صبح فقط اشک میریختم لطفا منو ببخش و حلالم کن... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 امیر که امسال دانشگاه تهران قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب میرسه خونه عموش، وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش به استقبالش میاد، امیر که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه امیر اولش اهمیت نداد ولی بعد دید زن عموش داره دستشو میاره رو گردنش امیر که از خجالت سرخ شده بود با لکنت گفت: این چه کاریه زن عمو؟ ناسلامتی فامیلیم. شرمنده من دیگه نمیتونم اینجا بمونم... زن عمو بلند شد و گفت حالا که چیزی نشده عزیزم، من فکر میکردم بتونیم مثل دو دوست خوب باشیم وقتی عموت نیست امیر با نگاهی مضطرب و دلشوره عجیبی که داشت گفت: نه زن عمو اینکار اسمش خیانته، من چطور میتونم تو روی عمو نگاه کنم. زن عمو گفت: امیر جان عموت از هیچی با خبر نمیشه خیالت راحت. امیر گفت من نمیتونم این کارو کنم و با سرعت از خونه خارج شدـ فردا صبح تلفن امیر زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشت زن عمو با گریه گفت: امیر جان منو ببخش تو درست میگفتی، دیشب اصلا حالم خوب نبود و عموت هم که دیر به دیر میاد خونه و من خیلی احساس تنهایی میکردم لطفا اتفاق دیروز رو فراموش کن. دیشب تا صبح فقط اشک میریختم لطفا منو ببخش و حلالم کن... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 امیر که امسال دانشگاه تهران قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب میرسه خونه عموش، وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش به استقبالش میاد، امیر که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه امیر اولش اهمیت نداد ولی بعد دید زن عموش داره دستشو میاره رو گردنش امیر که از خجالت سرخ شده بود با لکنت گفت: این چه کاریه زن عمو؟ ناسلامتی فامیلیم. شرمنده من دیگه نمیتونم اینجا بمونم... زن عمو بلند شد و گفت حالا که چیزی نشده عزیزم، من فکر میکردم بتونیم مثل دو دوست خوب باشیم وقتی عموت نیست امیر با نگاهی مضطرب و دلشوره عجیبی که داشت گفت: نه زن عمو اینکار اسمش خیانته، من چطور میتونم تو روی عمو نگاه کنم. زن عمو گفت: امیر جان عموت از هیچی با خبر نمیشه خیالت راحت. امیر گفت من نمیتونم این کارو کنم و با سرعت از خونه خارج شدـ فردا صبح تلفن امیر زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشت زن عمو با گریه گفت: امیر جان منو ببخش تو درست میگفتی، دیشب اصلا حالم خوب نبود و عموت هم که دیر به دیر میاد خونه و من خیلی احساس تنهایی میکردم لطفا اتفاق دیروز رو فراموش کن. دیشب تا صبح فقط اشک میریختم لطفا منو ببخش و حلالم کن... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 خانم و آقایی در شهر میانه آذربایجان شرقی بە میدانی که کارگران در آن می ایستند تا کاری پیدا کنند،میروند و میگویند به سه کارگر نیاز دارند ولی بیشتر از بیست هزار تومان برای یک روز کار به آنها نمیدهند خیلی ها عقب گرد میکنند و نمیروند ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیاز مند بودند به ناچار برای بیست هزار تومان همراه آن زن و مرد میروند که کار کنند وقتی به خانه آن زن و مرد میرسند حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرند سپس یکی از کارگران میگوید که کار ما را بگویید تا کار کنیم صاحبکار میگوید ما کاری نداریم که انجام بدهید فقط چند لحضه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم بدهم پس از دقایقی صاحب خانه با شش میلیون تومان پول نقد وارد اتاق میشود و به هر نفر از کارگران دو میلیون تومان میدهد و میگوید که این شش میلیون پول حج مان بود که انصراف دادیم و شما که به خاطر بیست هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما میدهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد.❤️👌 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 خانمم همیشه میگفت دوستت دارم من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم ... از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش را نمیدانند ... همیشه شیطنت داشت ابراز علاقه اش هم که نگو آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم : مگر من چه دارم که همسرم انقدر بمن علاقه مند است؟ یک شب کلافه بود یا دلش میخواست حرف بزند میدانید همیشه بقدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم من برای فرار از حرف گفتم : میبینی وقت ندارم من هر کاری میکنم برای آسایش و رفاه تست ولی همیشه بدموقع مانند کنه بمن میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم گفتم خدا کنه تا صبح نباشی ... بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت ۳۰ ثانیه بمن خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آنشب خوابم عمیق بود اصلا بیدار نشدم... حالا از آن شب ۵ سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را ... مگر چقدر امکان دارد یک جمله بقدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!! همسرم دیگر بیدار نشد دچار ایست قلبی شده بود ... شاید هم از قبل آنشب از دنیا رفته بود از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم بشوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما ... آرزویم اینست که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم کشوی کنار تخت را باز کردم یک نامه آنجا بود پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد ... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی چیزی بمن نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...آنشب میخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... _حالا میفهمم گاهی یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد بايد مواظب حرفها بود گاهی زود دیر میشود... ❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملک خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است قوام گفت: بايد خودم ببينم، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملک و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم ديديم تماما خوراک ملخ گرديده، به طورى كه يک خوشه سالم نديديم همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يک خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست؟ گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند. گفت: مى خواهم او را ببينم . به من گفتند: او را بياور. رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده گفت: من با آقاى قوام كارى ندارم، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم قوام از او پرسيد: فلان مزرعه، بذرش از تو است؟ و تو كاشته اى؟ گفت: بله قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟ گفت: اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكات آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم و مابقى را به خانه ام مى برم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 که در اردن اتفاق افتاد ... مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ... عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود .. مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد . عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت ، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ... زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند .. او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد .. آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند . اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می بردند ، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید .. عمو بعد از سالها به کشورش برگشت ....و زمینی بزرگ خرید و ویلایی عظیم بنا کرد در منطقه ای به نام ام اذنیه . سپس شرکت تجاری بزرگ ماشین را راه انداخت که در اردن نظیر نداشت . برادر زاده اش که اکنون جوانی شده بود نزد او رفت و مال پدرش را از او درخواست کرد ، اما عمو سرباز زد و‌گفت که چیزی از پدراو در نزدش نیست و او را از ویلایش بیرون کرد و تهدید کرد که دیگر پا به آنجا نگذارد . جوان با دلی شکسته نزد مادرش برگشت و‌چیزی نصیبش نشد . عمو ویلای خود را با انواع وسایل گرانبها آراسته نمود ..سپس از خانواده ی خود خواست که به اردن بیایند .. روز موعود فرارسید و خانواده اش با هواپیما به اردن آمدند و او با ماشین به استقبالشان رفت ... عمو خوشحال به فرودگاه رفت و آنها را سوار ماشین جدید و‌گرانبهایش نمود . اما در راه بازگشت به ویلا خداوند دیگر فرصتی به او نداد و تصادف کرد و همگی جان باختند ...در آن حادثه دلخراش هیچ یک زنده نماند .. واینگونه تقدیر خداوند صفحه عدالت را گشود و تنها وارث عمو همان برادرزاده تشخیص داده شد و مال به صاحب اصلی خود رسید مالی که سالها تصاحب شده بود و انسانی متکبر و قدرت طلب وسیله ای برای تامین آینده آن یتیم شد . و بین خداوند ودعای مظلوم هیچ حجابی نیست .... «و خداوند تو فراموشکار نیست ...» ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin