📚داستانهای کهن
شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند.مردم در آن تاریكی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.
ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یك لوله بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است.
یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است.
آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه تصور كرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.
اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
📚 توحيد آخوند
حاج محمود آقا کفایی که شاید بزرگترین نوه مرحوم آخوند بود از آشیخ احمد دشتی نقل کرد: شبی در منزل مرحوم آخوند بودیم. خادم حضرت با یکی از مریدان مرحوم آخوند وارد آن جلسه شد و آن مرید پول هنگفتی تقدیم مرحوم آخوند کرد و رفت. آن خادم مطلبی به مرحوم آخوند گفت و مرحوم آخوند به او اشاره کرد که شما بنویسید. خادم هم نوشت و به مرحوم آخوند داد. مرحوم آخوند به نوشته نگاه کرد و از آن خوشش نیامد. سپس همه آن پول را به خادم داد.
وقتی خادم رفت، مدتی سکوت جلسه را فراگرفت که قضیه از چه قرار بود؟ آشیخ احمد یا یکی دیگر از اصحاب مرحوم آخوند سؤال کرد که آقا! جریان چه بود؟
ایشان فرمود: خادم به من گفت که میخواهم دو تا از پسرهایم را داماد کنم، ولی وضع مالی من خوب نیست. به او گفتم: ما چقدر تقدیم کنیم؟ بنویس که ببینم. او مبلغی روی کاغذ نوشت، ولی دیدم مبلغ ناچیزی نوشته است، خوشم نیامد، اما تمام آن پول را به او دادم.
اصحاب با ناراحتی گفتند: آقا شما همه این مبلغ را یکجا به او دادید؟ مرحوم آخوند فرمود: مهیا کردن وسایل ازدواج برای دو پسر، همین مقدار خرج دارد. مدتی اصحاب با مرحوم آخوند یک و دو کردند. یکی از افراد جلسه گفت: اگر شما طلبهها را در نظر نمیگیرید، لااقل خودتان را در نظر بگیرید. شما تازه خانهتان را فروختید. (این قضیه بعد از شکست مشروطه و افول مرحوم آخوند واقع شده است)
مرحوم آخوند شروع کرد به گریه کردن به گونهای که چنین گریهای تا آن وقت سابقه نداشت. اصحاب از کار خود ناراحت شدند که چرا سبب شدند مرحوم آخوند متذکر شکست و مشکلاتشان گردد و اینگونه متأثر شود.
وقتی گریه آخوند پایان یافت، فرمود: شما خیال میکنید که من برای فروختن خانه ناراحت شدهام. ناراحتی من از این است که زحمات چندین ساله من هدر رفته است. من حدود بیست سال است که به شما میگویم موحد باشید، خدا را بشناسید، بدانید منشأ امور جای دیگر است.
من طلبهای بودم، قدری درس خواندم، ازدواج کردم، بعد هم تدریس کردم و عدهای شاگرد من و بعد چند نفر هم مقلد من شدند. این حوادث همگی به عنایت خداوند متعال و مصلحت ما همین بود که رخ داده است. معلوم میشود حرفهای من هیچ اثری در آقایان نگذاشته و جدی تلقی نشده است. من از این بابت ناراحتم.
📚 جرعهای از دریا ؛ ج 2 ص 431
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
🌸🍃🌸
یک روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواهد یکی از اون بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: برو به صحرا، آنجا مردی هست که کشاورزی میکند او از خوبان درگاه ماست.
حضرت رفت و مردی را دید که درحال بیل زدن و کشاورزی است ،تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.
از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: اکنون خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چگونه پاسخ میدهد. بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. فورا نشست،
بیلش را هم کنارش گذاشت و گفت: مولای من ؛تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.
رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.
میخواهی دعا کنم خداوند نورچشمهایت رابرگرداند؟
گفت: خیر یا رسول الله.
حضرت فرمود: برای چه علت نمیخواهی؟؟!!
گفت:
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
@hkaitb
♦️ #سلام_امام_زمانم
🔹 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🔹 سلام بر تو ای فرزند امامان هادی!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب های تشنه هدایت...
🔹 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610
🔴 شایعه پراکنی
✍زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود
💥پيامبر اکرم(ص)فرمودند:
در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
📚تنبيه الخواطر: 1 ، 115
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺯﻧﺪ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ!
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻡ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ.
به قول سهراب:
ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ، ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪ
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خر_ما_از_کره_گی_دم_نداشت
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#خر_ما_از_کره_گی_دم_نداشت
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت، وَ زور زد، دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!.. جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دید که گذشت کند، امابه سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضی جدال میكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد: هی! بایست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین انها مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را ازار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است .هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. انها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور انها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از ان به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد!
زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد...
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!!
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
✅ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#جهل
بچه ای نزد استاد معرفت رفت و گفت: "مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
استاد سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
استاد به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
استاد از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
استاد تبسمی کرد و گفت: "اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم، عمری فریبمان داده است...
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی و خرد است.
و تنها یک گناه و آن جهل و نادانيست.
@hkaitb