•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
🥀🌾🥀🌾🥀🌾🥀🌾🥀
#داستان_آموزنده
🔆چاپلوسان دربار ناصرى
☘روزى ناصرالدين شاه قاجار با گروهى از درباريان به ديدن طاق كسرى (كه در مدائن نزديك بغداد واقع است و از آثار انوشيروان مى باشد) رفتند، در آنجا ناصرالدين شاه از همراهان پرسيد: به نظر شما من عادلترم يا انوشيروان ؟!.
☘آنها ديدند اگر بگويند تو، دروغ گفته اند و اگر بگويند انوشيروان ، كلاهشان پس معركه است ، در سكوت فرو رفتند و چيزى نگفتند، ناصرالدين شاه پس از مكث طولانى آنها گفت : من خودم به اين سؤ ال پاسخ مى دهم ، من خيلى از انوشيروان عادلترم .
☘درباريان چاپلوس همگى از اين پاسخ نفس راحتى كشيدند و تقريبا همگى يكصدا گفتند: صحيح است ، كاملا همينطور است كه مى فرمائيد.
☘ناصر با حالتى طعن آلود گفت : شما بى آنكه منتظر بمانيد تا من دلايلم را ذكر كنم ، حرفم را تصديق مى كنيد و اين كارتان يك كار صد در صد احمقانه است ، اكنون من دليلهاى خود را ذكر مى كنم .
☘او پس از لحظاتى سكوت ، گفت : انوشيروان داراى وزيرى دانشمند و آگاه مثل بوذرجمهر بود كه هر وقت از عدالت منحرف مى شد به او گوشزد مى كرد و او را از انحراف باز مى داشت ، ولى وزير مشاور من شماها هستيد كه هميشه سعى داريد كه مرا از جاده صاف ، منحرف سازيد بنابراين من در همين حد هم مانده ام جاى تعجب است ، و اگر نسبت انوشيروان و راهنمائيهاى وزيرش را با نسبت من و مشاورهائى كه شما باشيد، بسنجيد، من ولو عادل نباشم ولى از انوشيروان عادلترم .
نويسنده در اينجا حاشيه اى دارد و آن اينكه گر چه ناصرالدين شاه زيركانه خواست خود را تبرئه كند، اما مى بايست از او پرسيد كه تو اگر مرد درست بودى ، چرا چنان مشاورانى براى خود برگزيدى ؟
☘ و چرا جلو چاپلوسى آنها را نگرفتى ؟ و چرا اگر كسى با گوشه چشمى به تو چپ چپ نگريست جانش به خطر مى افتاد و چرا و چرا؟
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
💢سام و مایک
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند. سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم.»
حکایت
@hkaitb
💢آب معدنی؟
پدری توی بیمارستان نفس های آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند ...
رو کرد به پسر اولی و گفت : رستورانها مال تو
رو کرد به پسر دومی گفت : هتل ها هم مال تو
به پسر آخری هم گفت: عزیزم سوپرمارکتها هم مال تو و از دنیا رفت ...
سه تا پسر شروع کردند به گریه و زاری، دکتر که شاهد ماجرا بود گفت : صبر داشته باشید فردا پس فردا سرتون به املاک گرم میشه و داغتون یادتون میره، ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنید و براش فاتحه و خیرات کنین ...
پسرا گفتن : چی میگی واسه خودت آقای دکتر ...؟! کدوم ملک ؟! کدوم هتل؟!
پدر ما از دار دنیا هیچی نداشت، اون با نیسان آب معدنی میفروخت ، داشت کارهاشو تقسیم میکرد ...!🌺
حکایت
@hkaitb
💢دزد بیچاره
دزدی در خانه فقیری میجست.
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی میجویی، ما در روز روشن میجوییم و نمییابیم!!
#عبید_زاکانی
حکایت
@hkaitb
💢فوت کوزه گری
كوزهگری بود كه كوزه و كاسه لعابی میساخت. خیلی هم مشتری داشت. این كوزهگر یك شاگرد زرنگ داشت. چون كوزهگر شاگردش را خیلی دوست داشت و از یاد دادن به او كوتاهی نمیكرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام كارهای كوزهگری و كاسهگری را یاد گرفت و پیش خودش فكر كرد كه حالا میتواند یك كارگاه جدا درست كند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من كم است.» كوزهگر قدری مزدش را زیاد كرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت: «من با این مزد نمیتوانم كار كنم.» كوزهگر گفت: «آیا در این شهر كسی را میشناسی كه از این بیشتر به تو مزد بدهد؟» شاگرد گفت: «نه! نمیشناسم ولی خودم میتوانم یك كوزهگری باز كنم.» كوزهگر گفت: «بسیار خب، ولی بدان من خیلی زحمت كشیدم تا كارهای كوزهگری را به تو یاد دادم، انصاف نیست كه مرا تنها بگذاری.» شاگرد گفت: «درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا كار كنم.» كوزهگر گفت: «بسیار خب، حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یك شاگرد پیدا كنم.» شاگرد گفت: «نه! حرف مرد یكی است.» شاگرد رفت و یك كارگاه كوزهگری باز كرد و مقداری كوزه و كاسههای لعابی ساخت تا با استادش رقابت كند و بازار كارهای استادش را بگیرد. ولی هر چه ساخت دید بیرنگ و كدر است و مثل كاسههای ساخت استادش نیست. هر چه فكر کرد دید اشتباهی در درست كردن آنها نكرده ولی كاسهها خوب نشدهاند. بعد از فكر زیاد فهمید كه یك چیز از كارها را یاد نگرفته است. پیش استادش رفت و درحالی كه یكی از كاسههایش دستش بود به استادش گفت: «ای استاد عزیز، حقیقت این بود كه من میخواستم با تو رقابت كنم ولی هرچه سعی كردم كاسههایم بهتر از این نشد. آیا ممكن است به من بگویی كه چرا اینطور شده؟» كوزهگر پرسید: «خاك را از كدام معدن آوردی؟» گفت: «از فلان معدن.» استاد گفت: «درست است، گل را چطور خمیر كردی؟» گفت: «اینطور...» استاد گفت: «این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی؟» گفت: «اینطور...» استاد گفت: «درست است، آتش كوره را چه جور روشن كردی؟» شاگرد گفت: «همانطور كه تو میكردی.» استاد گفت: «بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شكستی. من از تو شكایت ندارم چون هر شاگردی یك روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یكسال دیگر برای من كار كنی یاد میگیری.» شاگرد قبول كرد و به كارگاه برگشت ولی دید تمام كارها همانطور مثل همیشه است. یك سال تمام شد. شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت: «حالا كه پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم.» استاد رفت كنار كوره و به شاگردش گفت: «كاسهها را بده تا در كوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز كن تا فوت و فن كار را یاد بگیری.» استاد كاسهها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی كوره بگذارد چند تا فوت محكم به كاسهها كرد و گرد و خاكی را كه از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: «همه حرفها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمیكردی.» شاگرد گفت: «نه، من فوت نمیكردم ولی این كار چه ربطی به رنگ لعاب دارد؟» استاد گفت: «ربطش اینست، وقتی كه این كاسهها ساخته میشود چند روز در كارگاه میماند و گرد و خاك روشان مینشیند. وقتی چند تا فوت كنیم گرد و غبار پاك میشود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف میشود و جلا پیدا میكند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن.🌺
حکایت
@hkaitb
💢هیچکس را در جهنم راه نمیدهم
در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پارهای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم!🌺
حکایت
@hkaitb
💢از شما قبول باشد
در یکی از مساجد، خیرین قصد جمع آوری پول برای خرید بخاری داشتن و صندوقی رو جلوی نمازگزاران چرخوندن.
به محض اینکه صندوق روبروی من قرار گرفت یدونه هزار تومنی درآوردم و تو صندوق انداختم.
بعد از چند لحظه پشت سریم زد رو کتفم و مقداری پول بهم داد برا اینکه بندازم تو صندوق از هم جداشون کردم.
چهارتا تراول 50تومنی?
30 تا ده هزارتومنی?
چند تا 5تومنی?
خلاصه بعد از اینکه همه رو انداختم برگشتم و بهش گفتم حاجی قبول باشه
حاجی بهم گفت از شما قبول باشه
پول خودت بود
وقتی هزار تومنی رو درآوردی از جیبت افتادن.🌺
حکایت
@hkaitb
💢او بخشنده تر است
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.🌺
حکایت
@hkaitb
💢نادر شاه و باغبان
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت: پادشاه فرق من با وزیرت چیست؟ من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد.
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هر دو آمدند. نادر شاه گفت: در گوشه باغ گربهای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده.
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند.
ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربهها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده.
سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگهای باز کرد و از روی نوشتههایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است. حدوداً یکماهه هستند. من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربهها میدهد و اینگونه بچه گربهها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکلساز شود.
نادر شاه رو به باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شدهای و ایشان وزیر.🌺
حکایت
@hkaitb
💢مرد خسیس
یکی از بزرگان حکایت میکرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت، آن مرد برمیخاست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو میگرداند. چون صبح شد، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو میگردانیدی، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت: کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.🌺
حکایت
@hkaitb
💢اوبونتو
یکی از پژوهشگران حوزه مردم شناسی که برای تحقیق به آفریقا سفرکرده بود در یکی از قبایل به تعدادی از بچه های بومی آن منطقه، یک بازی را پیشنهاد کرد.
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت:
هر کسی که زودتر به آن سبد برسد، تمام آن میوه های خوشمزه را برنده خواهد شد...
هنگامی که پژوهشگر فرمان دویدن داد، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، با خوشحالی به دور آن سبد میوه نشستند....
پژوهشگر که کاملا از رفتار بزرگ منشانه بچه ها، هاج و واج مانده بود، علت این رفتار متفاوت را پرسید و گفت:
درحالی که یک نفر از شما میتوانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود، چرا از هم سبقت نگرفتید؟!
آنها گفتند: "اوبونتو"
اوبونتو به این معناست که:
"چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحتند"؟!
اوبونتو درفرهنگ ژوسا یعنی:
من هستم چون ما هستيم!🌺
حکایت
@hkaitb