eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 شخصی از ملانصرالدین پرسید مسلمان به چه کسی میتوان گفت؟ ملا فرمود: مسلمان کسی است که مردم از شر دست و زبان او در امان باشند آن شخص گفت:والله کور شوم اگر تا بحال چنین مسلمانی دیده باشم... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💕نوشته ای بسیار زیبا از کتاب "کنت مونت کریستو" اثر الکساندر دوما: در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد ، میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند. میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است. پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود، انتظار کشیدن و امیدوار بودن...  ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚🤔🤔🤔 📗 ماست را کیسه کردن به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز می‌داشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها یک دو سه ....نه نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند. باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟! بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمی‌ارزد.!!!😂 ✓ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
مادریعنی بهانه بوسیدن.. خستگی دستهایی که.. عمری به پای بالیدن تو.. چروک شد! مادر یعنی بهانه در آغوش.. کشیدن زنی که نوازشگر.. تو بود..! فدای همه مادرها😘❤️ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴 داده ولي كور ! ـ خر مفت و زن زور زن و مردي با يك بار گندم که روی خرشان بود و زن سوار بود و مرد پياده، داشتندبه آسياب مي‌رفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كور. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! اين مرد كور را سوار خر بكن گناه داره مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! ولش،کن بیا بریم زن باز التماس كرد : «نه والله! گناه داره » مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدم مرد كور دستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و.... 🔞ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇 https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07 کپی بنر حرام❌
📕 ``بهلول و مرد شیاد`` آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمود. شیادي چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم. بهلول چون سکه هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📙 هر روز صبح مردی سرکار می‌رفت و همسرش هنگام بدرقه به او می‌گفت: مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم می‌گفت: چشم. روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند. به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت: «همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار می‌روی همیشه می‌گویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی. مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خدای‌نکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر می‌شوی و تا زنده‌ام مراقب تو می‌شوم. پرستار روز و شب تو می‌شوم. اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟ گفت: هیچ کار گفتند: مگر میشود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟ گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی خوبی برای آنان باشم. فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار پدر و مادر را می بینند، نه امر و نهی های بیهوده ای که خود عمل نمیکنند. تخم مرغ اگر با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست، همیشه بزرگترین تغییرات از درون شکل میگیرد. درون خود را بشکن تا شخصیت جدیدت متولد شود آنگاه خودت را خواهی دید... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
شخصى حکیمی را گفت كه من خوشبختى ميخواهم؛ حکیم‌ گفت: نخست را حذف كن كه حكايت از نفس دارد، سپس را حذف كن كه حكايت از ميل و خواسته دارد... اكنون آنچه با تو باقى ميماند خوشبختى است 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💕 گفت : زندگی مثه نخ کردنه سوزنه! یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن. گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ گفت: چرا، میشه، خوبم میشه اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه. گفتم چطور مگه؟ گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن ... . ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin