eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
💥💥 💠 عنوان داستان : نامه ای از یک آشنا امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی.... یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری... باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی... دوست و دوستدارت: خدا حکایت @hkaitb
خوبیِ آدم‌ها را ببینید. آدم‌ها گاهی بی‌تابانه انتظار کسی‌ را می‌کشند که بدی‌های آنان را ندیده‌باشد و بتوانند در مقابل او، بدون هیچ ترسی از قضاوت شدن، خوب رفتار کنند یا حتی تلاش کنند آدمِ بهتری باشند. گاهی برای دوستان و نزدیکانت خودت را به فراموشی بزن و مانند یک تازه وارد رفتار کن و هیچ اشاره‌ای به نقص‌ها و کاستی‌ها و اشتباهات گذشته‌ی آنان نکن! بگذار اگر کسی تصمیم گرفته تغییر کند، تغییر کند. حکایت @hkaitb
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند من ولی تمام استخوان بودنم لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند انحنای روح من شانه های خسته ی غرور من تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست دردهای آشنا دردهای بومی غریب دردهای خانگی دردهای کهنه ی لجوج اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟ درد رنگ و بوی غنچه ی دل است پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟ دفتر مرا دست درد می زند ورق شعر تازه ی مرا درد گفته است درد هم شنفته است پس در این میانه من از چه حرف می زنم؟ درد، حرف نیست درد، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم؟ قیصر امین پور حکایت @hkaitb
پسرخاله زن عموی باجناق یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!» حکایت @hkaitb
از خاطرات مخوف ودردناک هیتلر یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی 8 ساله بودم. لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم. من برادر بزرگتر بودم. مادرم از سرطان سینه رنج میبرد. تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد. اشک در چشمانش جمع شد. نمیدانست با ما چه کند. سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل. مادرشان هم که اکنون رو به مرگ است. دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی. من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم. سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم. نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماسشان کردم. می‌خندیدند و می‌گفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد. آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت. چند دارو که نمیدانستم چیست از آن جا دزدیدم و دویدم. آن هاهم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند. دستانم لرزید و برادر کوچکم گفت مادر نفس نمیکشد آدلف! شل شدم، دارو ها افتاد آرام آرام به سمتش رفتم. وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود. یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم. وقتی بعد چند روز آزاد شدم دیدم خواهرو برادر کوچکم نزد همسایه ما هستند. همسایه مادرم را خاک کرده بود. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و کار کردن بود، چه زمستان چه بهار چه ... وقتی رهبر آلمان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود. سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند. اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم. التماسم میکردند، دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند. تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم. آنقدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود و این شد شروع کشتار یهودیان و.... آدلف هیتلر خاطرات کودکی نبرد من 1941 حکایت @hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ واسه‌ی ما میخونه تاریخ دیده و خوب میدونه اسلام اموی میمیره اسلام علوی میمونه 📺 🔄 🎙 ♨️
مداحی آنلاین - نماهنگ تکرار تاریخ - حسین طاهری.mp3
5.17M
تاریخ واسه‌ی ما میخونه تاریخ دیده و خوب میدونه اسلام اموی میمیره اسلام علوی میمونه 🔊 🔄 👌🏻 🎙 ♨️
یکی به جای دلم زیر قبه گریه کند، به یاد آن شب جمعه که درحرم بودم... 💔🥀 🌺 🌙 ♨️
⁨•.🍃🌸 |صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 .
(نادر هم رفت و برنگشت): مورد استفاده: در مورد افرادی كه خیلی به خودشان و توانایی‌هایشان اطمینان دارند به كار می‌رود. در حدود چند صد سال پیش سلسله‌ای به نام افشاریه در ایران حكومت می‌كردند. این سلسله نامش را از بنیانگذار خود نادرشاه افشار گرفته بود. نادر فرمانده‌ی سپاهیان شرق ایران بود كه كم كم از خراسان شروع به كشورگشایی كرد و توانست بعد از سلسله‌ی صفویان یک دولت متحد اسلامی قوی در ایران پایه گذاری كند و تا مدتی امنیت را به ایرانیان بازگرداند. نادر بعد از همراه ساختن ایرانیان با خودش با همسایگان شرقی‌اش وارد جنگ شد و توانست كشور هند را تصرف كند. در پی این جنگ ثروت بی‌نظیری در قالب طلا و الماس وارد ایران شد. این جنگ‌های طولانی و پیروزی‌های پی در پی در طول سال‌ها باعث غرور و خودبزرگ‌بینی نادر شد. او كم كم دچار سوءظن به اطرافیان و نزدیكانش شد. نادر فكر می‌كرد همه می‌خواهند او را از بین ببرند. از این جهت روز به روز ظلم و ستم بیشتری به مردم روا می‌داشت و آنها را بیشتر اذیت می‌كرد و بیشتر از قبل باعث نارضایتی مردم از خودش می‌شد. یكی از این گروه‌های ناراضی قزلباش‌ها (سربازان ترک زبان سپاه صفویان) بودند كه گاهی شورش‌هایی را در مناطق مختلف ایران ترتیب می‌دادند. هر بار نادرشاه سپاهی را مأمور سركوب این شورش‌ها می‌كرد تا این‌كه یكی از این دفعات كه خبر شورش قزلباش‌ها به نادرشاه داده شد، نادر عصبانی شد و فریاد زد: «فردا به این قزلباش‌های یاغی می‌فهمانم مخالفت با من یعنی چی؟ آن قدر از آن‌ها را خواهم كشت تا از سرشان تپه‌ای درست شود كه از بالای آن شهر مشهد (پایتخت ایران در دوره‌ی افشاریه) قابل دیدن باشد. همان روز نادر با سپاهیانش به قصد غرب ایران راهی شدند و به سرعت حركت كردند و تا شب به شهر قوچان رسیدند همه خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند. نادرشاه دستور توقف و استراحت سپاه را داد. آن شب یكی از فرماندهان سپاه نادرشاه با فرزند او بحثی كرد و او را مغلوب ساخت كه به مزاق نادر خوش نیامد. نادر گفت: باشه فردا صبح به حساب هر دوی شما می‌رسم. فرمانده كه می‌دانست نادر چگونه به حسابش خواهد رسید و مطمئناً او را می‌كشد. وقتی نادر در چادرش به خواب رفت. آهسته آهسته وارد چادرش شد و با یک ضربه شمشیر او را به قتل رساند، در واقع در پایان نادر رفت و برنگشت. حکایت @hkaitb
🔆نصيحت زاهد گرمى هواى تابستان شدت كرده بود. آفتاب بر مدينه و باغها و مزارع اطراف مدينه به شدت مى تابيد، در اين حال مردى به نام محمد بن منكدر كه خود را از زهاد و عباد و تارك دنيا مى دانست تصادفا به نواحى بيرون مدينه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامى افتاد كه معلوم بود در اين وقت ، براى سركشى و رسيدگى به مزارع خود بيرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به كمك چند نفر كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهاى خود او هستند، راه مى رود. با خود انديشيد: اين مرد كيست كه در اين هواى گرم ، خود را به دنيا مشغول ساخته است ؟! نزديكتر شد، عجب ! اين مرد محمد بن على بن الحسين (امام باقر) است ؟ اين مرد شريف ، ديگر چرا دنيا را پى جويى مى كند؟! لازم شد نصيحتى بكنم و او را از اين روش باز دارم . نزديك آمد و سلام داد. امام باقر نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام داد. آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در طلب دنيا بيرون بيايد، آن هم در چنين وقتى و در چنين گرمايى ، خصوصا با اين اندام فربه كه حتما بايد محتمل رنج فراوان بشويد؟! چه كسى از مرگ خبر دارد؟ كى مى داند كه چه وقت مى ميرد؟ شايد همين الا ن مرگ شما رسيد. اگر خداى نخواسته در همچو حالى مرگ شما فرا رسد، چه وضعى براى شما پديد خواهد آمد؟! شايسته شما نيست كه دنبال دنيا برويد و با اين تن فربه در اين روزهاى گرم ، اين مقدار متحمل رنج و زحمت بشويد. خير، خير، شايسته شما نيست . امام باقر دستها را از دوش كسان خود برداشت و به ديوار تكيه كرد و گفت :((اگر مرگ من در همين حال برسد و من بميرم ، در حال عبادت و انجام وظيفه از دنيا رفته ام ؛ زيرا اين كار، عين طاعت و بندگى خداست . تو خيال كرده اى كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست . من زندگى و خرج دارم ، اگر كار نكنم و زحمت نكشم ، بايد دست حاجت به سوى تو و امثال تو دراز كنم . من در طلب رزق مى روم كه احتياج خود را از كس و ناكس سلب كنم . وقتى بايد از فرا رسيدن مرگ ترسان باشم كه در حال معصيت و خلافكارى و تخلف از فرمان الهى باشم ، نه در چنين حالى كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده بار دوش ديگران نباشم و رزق خود را خودم تحصيل كنم )). زاهد: عجب اشتباهى كرده بودم ، من پيش خود خيال كردم كه ديگرى را نصيحت كنم . اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بوده ام و روش غلطى را مى پيموده ام و احتياج كاملى به نصيحت داشته ام . 📚بحارالانوار (چاپ كمپانى ) ج 11، حالات امام باقر، ص 82. حکایت @hkaitb
📢 پیام رهبر انقلاب اسلامی به سی‌ویکمین اجلاس سراسری نماز 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی به سی‌ویکمین اجلاس سراسری نماز، ضمن تقدیر از اقدامات مخلصانه‌ی حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی، نمازگزاران را به اقامه نماز اوّل وقت و حفظ توجه و حضور قلب برای اثرگذاری نماز در دل و جان و عمل فردی و اجتماعی آنان توصیه کردند و جوانان را بیش از سایرین مخاطب این سخن دانستند. 🖼 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: ✏️ بسم الله الرّحمن الرّحیم ✏️ خدا را شکر که سلسله‌ی مبارک اجلاسهای نماز در طول سالیان ادامه یافت و این اقدام مخلصانه‌ی جناب آقای قرائتی (دامت افاضاته) برکت کرد و چنان که انتظار میرفت، ادامه یافت و امید است برکات آن همچنان ادامه داشته باشد. ✏️ توصیه‌ی موکّد اینجانب، اوّلاً اقامه‌ی نماز در اوّل وقت است، و ثانیاً سعی در حفظ توجّه و حضور قلب؛ نمازگزار بداند با مخاطبی سخن میگوید که مالک همه‌ی عالم وجود و ملِک روز رستاخیز است. نماز با این دو خصوصیّت در دل و جان نمازگزار و آنگاه در عمل فردی و اجتماعی او اثر میگذارد. جوانان بیش از دیگران مخاطب این توصیه‌اند. امید است توفیق الهی شامل حال آنان باشد. والسّلام‌علیکم‌ورحمةالله 📝 سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۳/۱۰/۵ حکایت @hkaitb
🔆باران سرشار در قحطى سال 1363 هجرى قمرى بود، همان سالى كه در جنگ جهانى دوم ، نيروهاى متفقين (انگليس و فرانسه و آمريكا و شوروى ) كشور ايران را محل تاخت و تاز خود قرار داده بودند، بر اثر نيامدن باران ، قحطى و خوشكسالى ، قم و اطراف را فرا گرفته بود، مردم سخت در فشار اقتصادى بودند، از مرحوم حضرت آيت الله العظمى سيد محمدتقى خوانسارى (طالب ثراه ) (متوفى 1371 قمرى ، مدفون در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه عليهاالسلام ) تقاضا كردند نماز استسقاء (طلب باران ) بخواند، آن مرحوم قبول كرده دو روز پشت سر هم با جمعيت به صحرا رفته و نماز استسقاء خواند، روز دوم آنچنان باران زياد آمد كه نهرها پر شد و سيلها به جريان افتاد و همه جا را سيراب نمود، اين ماجراى عجيب را جرائد و مجلات آن روز نوشتند و حتى (از ناحيه متفقين ) به كشورهاى خارج مخابره شد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
🔆امتحان هوش تا آخر هيچيك از شاگردان نتوانست به سؤ الى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. ههركس جوابى داد و هيچكدام مورد پسند واقع نشد. سؤالى كه رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود:((در ميان دستگيره هاى ايمان كداميك از همه محكمتر است ؟)). يكى از اصحاب :((نماز)). رسول اكرم :((نه )). ديگرى :((زكات )). رسول اكرم :((نه )). سومى :((روزه )). رسول اكرم :((نه )). چهارمى :((حج و عمره )). رسول اكرم :((نه )). پنجمى :((جهاد)). رسول اكرم :((نه )). عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:((تمامى اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ، ولى هيچكدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست . محكمترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست )) 📚كافى ، ج 2 (باب الحب فى اللّه والبغض فى اللّه ) ص 25. وسائل ، ج 2 (چاپ اميربهادر) ص 497. حکایت @hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ویژگی هایی درباره مسجد نصیرالملک شیراز که احتمالا نمیدونید! حکایت @hkaitb
معلمی که خودرویش را برای کمک به دانش‌آموزش فروخت 🔹«معصومه عباسیان» مدیر آموزشگاه دخترانهٔ متوسطهٔ دوم شاهد شهرکرد خودروی شخصی خود را فروخت تا به دانش‌آموز یتیمی که ممکن بود در اثر مشکلات مالی از داشتن مادر نیز محروم شود اهدا کند. حکایت @hkaitb
🔆توبه مرد بنى اسرائيلى در زمان حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السّلام در بنى اسرائيل از نيامدن باران قحطى شد. مردم خدمت حضرت موسى (علیه السلام ) جمع شدند كه يا موسى باران نيامده و قحطى زياد شده بيا و براى ما دعا كن تا مردم از اين مشكلات درآيند. حضرت موسى (ع ) به همه مردم دستور داد كه در صحرائى جمع شوند و نماز استسقاء خوانند و دعا كنند كه خداوند متعال باران را برآنها نازل كند. جمعيت زيادى كه زيادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع شدند و هر چه دعا كردند خبرى از باران نشد. حضرت موسى (ع ) سر به آسمان كرد و فرمود خدايا من با هفتاد هزار نفر هر چه دعا مى كنيم چرا باران نمى آيد؟! مگر قدرت و منزلت من پيش تو كهنه شده ؟! خطاب رسيد اى موسى ،نه ، در ميان شما يك نفر است كه چهل سال مرا معصيت ميكرد به او بگو از ميان اين جمعيت بيرون رود تا باران را بر شما نازل كنم . فرمود خدايا صداى من ضعيف است چگونه به هفتاد هزار نفر جمعيت مى رسد. خطاب شد اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم ميرسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد اى كسيكه چهل سال است معصيت خدا را ميكنى برخيز از ميان ما بيرون رو، زيرا خدا بخاطر شومى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده . آن مرد عاصى برخواست نگاهى باطراف كرد ديد كسى بيرون نرفت ، فهميد خودش است كه بايد بيرون رود. باخود گفت چه كنم اگر برخيزم از ميان مردم بروم ، مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم اگر نروم خدا باران را نازل نمى كند. همانجا نشست و از روى حقيقت و صميم قلب از كارهاى زشت خود پيشمان شد و توبه كرد. يكدفعه ابرها آمدند بهم متصل شدند و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند. حضرت موسى (ع ) فرمود الهى كسيكه از ميان ما بيرون نرفت چطور شد كه باران آمد خطاب شد سقيتكم بالّذى منعتكم به ، به شماباران دادم بسبب آن كسيكه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود. حضرت موسى (ع ) فرمود: خدايا مى شود اين بنده معصيتكار را به من نشان دهى ؟! خطاب شد اى موسى آن وقتيكه مرا معصيت ميكرد رسوايش نكردم حالا كه توبه كرده او را رسوا كنم حاشا من نمامين را دشمن مى دارم خودم نمامى كنم من ستار العيوب هستم بركارهاى زشت مردم روپوشى مى كنم خود بيايم آبرويش را بريزم . حکایت @hkaitb
🔆مسجدسازى سلمان در زادگاه خود   پس از آنكه در سال 16 هجرى ، كشور ايران ، تحت پرچم اسلام قرار گرفت و به دست مسلمانان ، از زير يوغ شاهان ستمگر ساسانى آزاد شد، سلمان فارسى ، پس از حدود 16 سال هجرت انقلابى ، به وطن بازگشت ، و به عنوان استاندار مدائن (پايتخت سابق شاهان ساسانى ) به اداره امور پرداخت . و پس از فتح اصفهان ، سلمان به زادگاهش ، روستاى جى - يا - جيان رفت ، به آنجا آمد و مدتى در آنجا ماند و امور مذهبى و اجتماعى همشهريان خود را از نزديك بررسى كرد، و با همت والاى خود، براى رفع مشكلات ، و سامان يافتن امور آنجا ماند و امور آنجا، تلاش كرد، او دريافت كه روستاى جى نياز به مسجد دارد، با كمك همشهريان خود، مسجدى را تاسيس نمود، و مردم را به نماز جماعت و اجتماع در مسجد فراخواند، و پس از سرو سامان دادن اوضاع روستاى خود، به مدائن بازگشت . 📚اقتباس از معجم البلدان ، جلد 2، ص 196 (واژه جيان ). حکایت @hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلـاد تستـر معروف به ایتــا پیوستتت ؛ با 3M عضــــو 😭🔥⏬ ،، ' LINK : •• https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be با 70کیلو پنیر پیتزا چیکارکرد🗿💦🍕... HErE : °° https://eitaa.com/joinchat/1555628865C1ad4d392be هرروز کلـی چالش خفن و سرگـرم کننده میذاره که دهنت باهاشون اب میفته :))) 😮‍💨💕
4_5877367542883816940.mp3
3.24M
اقا دیروز تو اسنپپ طرف انقدر خفن و بروز بودددد🥺🎧 نگم براتون اصلا دلم میخاست تا آخر دنیا مسافرش باشم😌🥺 آخر دلم طاقت نیورد ازش پرسیدم آقا پلی لیست مداحیات از کجا دان کردی بهم ایدی این کانالو داد👇🏾😍😍 👈 💽 دانلود مداحی
🔆دو جلسه مذاكره در نصف شب عاشورا از حضرت زينب (ع ) نقل شده فرمود: نيمه شب عاشورا به خيمه برادرم حضرت عباس (علیه السلام ) رفتم ، ديدم جوانان قمر بنى هاشم كنار او حلقه زده اند و آنحضرت مثل شير ضرغام نشسته و با آنها مذاكره مى كند و به آنها مى فرمايد: اى برادرانم و اى پسر عموهايم ! فردا هنگامى كه جنگ با دشمن شروع شد، شما بايد پيشقدم شويد و به عنوان نخستين افراد به ميدان برويد، تا مبادا مردم بگويند بنى هاشم ما را به يارى دعوت كردند ولى زندگى خود را بر مرگ ما ترجيح دادند. جوانان بنى هاشم با كمال اشتياق گفتند: ما مطيع فرمان تو هستيم . زينب (سلام الله علیها ) مى گويد: از آنجا كه به خيمه حبيب بن مظاهر رفتم ديدم اصحاب (غير بنى هاشم ) را به دور خود جمع كرده و با آنها سخن مى گويد: از جمله مى فرمايد: اى ياران ، فردا كه جنگ شروع شد، شما بايد نخستين افرادى باشيد كه به ميدان رزم برويد، مباد بگذاريد بنى هاشم زودتر از شما به ميدان بروند، زيرا بنى هاشم ، سادات و بزرگان ما هستند، ما بايد خود را فداى آنها كنيم . اصحاب گفتند: القول قولك : سخن تو درست است و به آن وفا كردند و زودتر از قمر بنى هاشم به ميدان رفته و پس از رزم ، به شهادت رسيدند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى حکایت @hkaitb
⁨•.🍃🌸 |صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 .