eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📖خاطره ای زیبا از دکتر حسابی پرفسور حسابی می‌گفت: در دوره تحصیلاتم در آمریکا در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام "کاترینا و همین‌طور فیلیپ" که نمی‌شناختمش هم‌گروه شدم از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟! کاترینا گفت: آره همون‌پسر که موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیف نخست جلو می‌شینه...گفتم نمی‌دونم کیو میگی گفت: همون پسرِ خوش‌تیپ که معمولا پیراهن ‌و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه گفتم بازم نفهمیدم منظورت کیه! گفت همون پسر که: کیف و کفشش رو با هم ست می‌کنه! بازم نفهمیدم منظورش کی بود. کاترینا تن صداشو یکم آورد پایین و گفت: فیلیپ دیگه! همون پسر «مهربونی که روی ویلچر می‌شینه...» این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر آدم چقدر باید نگاهش به اطرافش مثبت باشه که بتونه از ویژگی منفی چشم‌پوشی کنه. چقدر خوبه مثبت دیدن! با خودم گفتم اگه که کاترینا از من«در مورد» فیلیپ می‌پرسید چی می‌گفتم؟ حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه! وقتی، نگاه کاترینا رو "با نگاه خودم مقایسه کردم" خیلی خجالت کشیدم، حالا ما با چه دیدگاهی به اطراف نگاه می‌کنیم؟ مثبت یا منفی؟ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
هیچوقت فردی را بدون آنکه تمام داستان را بدانید قضاوت نکنید. شاید فکر کنید که شما همه چیز را ميبينيد و میدانید ولی ....در اشتباهید ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ سلطان گفت : چه میگویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد ؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی. اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!،چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند؟ حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!) دزدان دغل ، بغل بغل ميدزدند از گله ي اشتران جمل ميدزدند ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چقدرررر این متن زیباست 👇 بیایید از این پس ... وقتی به هم می‌رسیم؛ به جای زهر مار ، عسل به کام هم بریزیم. وقتی به هم می‌رسیم؛ به جای اینکه بگوییم: " چقدر پیر شده ای " بگوییم " دلم برایت تنگ شده بود " " صورتت چروک برداشته " بگوییم " از با تو بودن لذت میبرم " " چاق شده ای " بگوییم " تو دوست خوبی هستی " " لاغر و ضعیف شده ای " بگوییم " دوست دارم تو را بیشتر ببینم " به ما چه که فلانی چرا بچه‌دار نمی‌شود. به ما چه که چرا فلانی ده سال است که مبلمان خانه اش را عوض نکرده. به ما چه که فلانی چرا هنوز همان ماشین را دارد. به ما چه که فلانی از همسرش جدا شده. هر کسی حتی خود ما ؛ در زندگی خط قرمزهایی داریم که دوست نداریم کسی از آنها رد شود. پس از خط قرمزهای دیگران رد نشویم❌⛔️ @dastanvpand
📘🤔🤔🤔 📕داستان ضرب المثل 📚کلک کسی را کندن ! کلک آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند . کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود .  سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند . شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به همان روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند .  همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند .  "کلک را کندن"  یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است . ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آن را از زمین بردار. قاضی به مسخره گفت: واقعا اینکه می گویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ! بهلول جواب داد: مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی با احکامی که به این قلم می نویسی خانه های مردم خراب می کنی. حال تو بگو این قلم است یا کلنگ...؟! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
اگه واسه کسی بخوام چیز خوبی آرزو کنم فقط میگم ... از خدا میخوام گرفتار سه چیز نشی "دادگاه" "بیمارستان" "آدم نامرد" 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 ⚡️دختر18ساله ام هرشب ساعت 3 به کجا می رود⁉️⚠️ چند شبی بود که متوجه سرو صداهای عجیبی از اتاق دخترم الھام می شدم اما اهمیت نمیدادم،یک شب ساعت حدودا ۳نصف شب رفتم اتاق الھام که درکمال تعجب دیدم نیست، برگشتم و با ترس همسرم سکینہ را بیدار کردم و با عجله به اتاق دخترمون رفتیم اما درکمال ناباوری دیدم الھام خوابیده! بدجور فکرم مشغول شده بود و بقیه فکر میکردن خیالاتی شدم سه شب بعد دوباره همون صداها به گوشم رسید و این بار بیشتر دقت کردم،دوباره به اتاق الھام رفتم و دیدم دخترم نیست،‌با ترس و عجله برگشتم اما به محض برگشتن با صحنه ای رو به رو شدم که تمام وجودم یخ زد،درکمال تعجب دیدم دخترم😱 پودر سفیدی را روی کاغذ ریخته بود و با بینی خود استشمام میکرد. خدای این دیگہ چیہ!؟؟؟؟؟!!!! الھام وقتی متوجه من شد شروع به گریه کرد و تکرار میکرد اشتباه کرده دیگه اینکارو نمیکنه. با سرو صدای به وجود اومده همسرم سکینہ از خواب بیدار شد رنگش شده بود گچ دیوار سعی کردم آرومش کنم ماجرا رو از زبون الھام بشنوم که این فعل خاصو چطوری یاد گرفتہ دیگہ کار از کار گذشتہ بود دخترہ یکی یه دونہ ما معتاد تشریف داشتند اما ول کنش نبودم تا بالاخرہ فھمیدم از طریق کلاس کنکورش با دختری آشنا شده بود که این مواد را بهش پیشنهاد داده تا بتونه بهتر درس بخونه ولی بعداً بهش عادت کرده بود.آخه مگر میشہ😢بالاخرہ بردمش دکتر چند ماھی با مادرش کمپ بود اخہ جرات نداشتم.تنھایی بفرستم ممبعد تصمیم گرفتم گوشیو و امکانات رفایش کلا قطع بشہ تا آدم بشه الان الھام ازدواج کردہ دو دختر دارہ و مدرس دانشگاست خدایا ممنونم بخاطر ھر آنچه به من دادی از خانواده های عزیز درخواست دارم که حواسشون به وجووناشون باشه باسرک کشیدن بہ زندگی جوانھا چیزی از شخصیت اونھا کم نمیشہ خداوندا جوانھای مارا سالم به سرانجام مقصود برسون 🌺 امین الحمدللہ رب العالمین ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 کسی بُهلول را گفت: تا چند می خواهی در جنون باشی؟ لحظه ای بخود آی و راه عقل در پیش گیر. بُهلول گفت: این روز ها بدنبال عقل رفتن خیلی جنون می خواهد! ✓ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 🍁مردی به دهی سفر ڪرد …زنی ڪه مجذوب سخنان او شده بود از مرد خواست تا مهمان وی باشد. شخص پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. 🍁ڪدخدای دهڪده هراسان خود را به آن شخص رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید ! مرد به ڪدخدا گفت : یڪی از دستانت را به من بده !!! 🍁ڪدخدا تعجب ڪرد و یڪی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه مرد گفت : حالا ڪف بزن !!! ڪدخدا بیشتر تعجب ڪرد و گفت: هیچ ڪس نمی‌تواند با یک دست ڪف بزند ؟!! 🔻مرد لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این ڪه مردان دهڪده نیز هرزه باشند.👌 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘✍ملت احمد شاهی احمدشاه، شاه جوانمرگ، پس ازآنکه ازشاهی ایران عزل شدگرچه اوخود را عزل‌شدنی نمی‌دانست چهارسال وچهار ماه بیشتر زنده نماد. جوان بی‌آزاری بود و دیوارش درعصرگذار به تجدد ازهمه کوتاه‌تر بود. وقتی پاریس بود، خودرو رولزرویسی داشت که باآن درخیابان شانزه لیزه رفت‌وآمد می‌کرد. خود اوحکایت بامزه‌ای دربارۀ این ماشین تعریف می‌کرد... می‌گفت: دریکی از رُمان‌های پلیسی مردی به قتل رسید وشرلوک هولمز رابرای کشف راز قتل خبر کردند. شرلوک دقایقی جنازه را وارسی کرد وچیزهای زیادی دربارۀ مقتول گفت، از جمله این‌که گفت: «مقتول زمانی فرد ثروتمندی بوده، اما چند سالی‌ است که وضع مالی خوبی ندارد، اما آن‌قدر هم مُفلس نشده که به نان شبش محتاج باشد.» از شرلوک پرسیدند، این مسئله راازکجا فهمیده! پاسخ می‌دهد: «لباسی که تن مقتول است از خیاطخانۀ معروفی است که فقط افرادپولدار می‌ توانند ازآن خرید کنند، اما لباس برای چند سال پیش است ومعلوم است متوفی دیگر استطاعت مالی آنرا ندارد لباس جدیدی ازآن‌جا بخرد، اما آن‌قدرهم مُفلس نشده که برای نان شبش همین لباس راهم بفروشد...» احمدشاه خودرا باآن جسد مقایسه می‌کرد و می‌گفت: «حکایت من واین رولزرویس همین است . هرکس مرا بااین رولزرویس ببیند، می‌ فهمد زمانی آن‌قدر ثروتمند بوده‌ام که می‌توانسته‌ام رولزرویس بخرم، اما چون رولزرویسم قدیمی است معلوم است دیگر استطاعت مالی ندارم مدل جدید آن را بگیرم، وآن‌قدر هم مفلوک نشده‌ام که ماشینم را بفروشم .» وامااین روزها حال و روز بیش‌ترما ایرانی‌ها هم همین شده . دور ازجان شما که می‌خوانید، مانند آقای مقتول داستان شرلوک هولمز یاهمین احمدشاه خودمان شده‌ایم . آنچه احمدشاه درمورد خود می‌گفت، این روزها درمورد همۀ ماصدق می‌کند .وقتی می‌بینیم کسی ماشین دارد، می‌ فهمیم زمانی آن‌قدر پولدار بوده که می‌ توانسته ماشین بخرد! اما دیگر استطاعت عوض کردن همان ماشین را حتی اگر پراید باشد ندارد، اما همین‌که آن ماشین رادارد، یعنی هنوز آنقدر مُفلس نشده که به خاطر هزینۀ نگهداری ماشین و پُرکردن جیب خالی همانراهم بفروشد. درمورد خانه دیگر حرفی نمی‌زنم که هرمتر مربعش، همین حوالی جنوب شهرکه من زندگی می‌کنم، قیمت یک روزلرویس احمدشاه شده! راستش رابخواهید چند وقتی است وضع آن جسد داستان شرلوک هولمز راحتی درمورد چیزهای پیش‌پاافتاده‌ای مثل اُدکلن دارم ! با خودم می‌گویم، زمانی آن‌قدر ثروتمند بوده‌ام که فلان ادکلن رامی‌ خریدم اما دیگر استطاعت خرید جایگزینش را ندارم، برای همین، ته‌ماندۀ اُدکلنم را اتُم‌اتُم مصرف می‌کنم . این است که می‌گویم شده‌ایم *ملت احمد شاهی* البته شباهت‌هامان به احمدخان، بیش ازاین هاست. ماهم مانند او ازایران تبعید شده‌ایم، البته با این تفاوت که چون مانند حضرت اشرف استطاعت زندگی خارج ازایران وخرید بلیت هواپیما و این‌جور رویاهای ملوکانه را نداریم، ترجیح دادیم دوران تبعیدمان را همین‌ جا درایران بگذرانیم و در همین اندرونی آپارتمان اجاره‌ای خودمان قبلۀ عالم باشیم . شباهت دیگرما به احمد شاه این است که اوخَلع‌ قدرت شده بود، درست عین ما . شباهت دیگرمان به او این است که او دلش را به آن رولزرویس خوش کرده بود، ما هم، هریک دلمان را به لَکَنته‌ای که برایمان مانده خوش کرده‌ایم و به زندگی در مرحلۀ مخلوعِ معزولِ تبعیدیِ بی‌اُدکلن بَسنده می‌کنیم. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌟 زندگی‌ مانند یک پتوی کوتاه است. آن را بالا می‌کشید، انگشت شستتان بیرون می زَنَد؛ آن را پایین می‌کشید شانه‌هایتان از سرما می لَرزَد... آدم های وسواسی؛ مدام در حال تست اندازه پتو هستند و زندگی را نمی فهمند! ولی‌ آدم‌های شاد؛ زانوهای خود را کمی‌ خم میکنند و شب راحتی‌ را سپری می کنند. '"ماریون هاوارد " ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
‍ در مجلسى از ژولیده نیشابوری پرسیدند، میتوانی فی البداهه شعری بگویی که ده تا کلمه "دل" در آن باشد و هرکدام معانی مختلفی داشته باشند؟ ژولیده رباعی زیر را در همون مجلس سرود: ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ، ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ، ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 مرد کوچک اندام فریاد زد: «روی سبز­ه ها راه نرو!» مرد تنومند در جواب گفت: «احمق نشو. سبزه چیزی احساس نمی­ کند.» مرد کوچک اندام جواب داد: «باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه می­ کند. اما شکننده است.» مرد تنومند گفت:« به هر حال.» و قدم ­زنان عبور کرد. سال­ها بعد هر دو از این جهان رفتند. سبزه­ های گورستان، بی­ هیچ تفاوتی، بر گورهای هر دو روییدند. ✍ استیو مک لئود ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
انشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال" نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد . دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است. ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم: کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی ! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✨بودا چه زیبا میگوید : از دوست بی صداقت و بدجنس باید بیش از جانوری وحشی در هراس بود !! چرا که یک حیوان وحشی بدنت را زخمی می کند ؛ اما یک دوست بد‌ طینت ذهنت را ...! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش» ‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 گدا به گدا رحمت به خدا میگویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود. آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد: چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ یکی از گداها جواب داد: چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم. بگو مگو ما برای همین است آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت: گدا به گدا، رحمت به خدا یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد، پس صد رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند.   ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
گویند اگر می بخوری عرش بلرزد عرشی که به یک جام بلرزد به چه ارزد درخانه ما زیرزمینی ست که در آن یک خم بخوری خشتی از آن نیز نلرزد 🗣عمر_خیام ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
به نظر مياد الگوی اکثر جوانان ما در زمینه تحصیلی اين شعر منتسب به عبید زاکانی بوده اونجا که فرمودند: رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز نه درس به کار آید و نه علم ریاضی نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی نه هندسه و رسم و مساحات اراضی رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📗 ✍سطح ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎعی ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ. ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﮏ ﺩﺍﺭﻭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ، ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﯿﭻ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺍﻡ ﯾﺎ ﻗﺮﺽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ. ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ . ﺣﺎﻻ ﻣﺮﺩ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺭﺩ. ﯾﺎ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﻭ ﺭﺍ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﺯﺩﺩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ . ﭘﻠﯿﺲ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. . ﮐﻠﺒﺮﮒ، ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﻭ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﺑﺰﺭﮒ ﻗﺮﻥ ﺑﯿﺴﺘﻢ، ﺑﺎ ﻃﺮﺡ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻫﻨﺪ : -1 ﺁﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ؟ -2 ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺯﺩﯼ، ﻣﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ؟ ﭼﺮﺍ؟ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﮐﻠﺒﺮﮒ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﮐﺸﯿﺪ . ﻭﯼ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﺮﺡ ﺁﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﻢ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﺠﺶ، ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻝ "ﭼﺮﺍ " ﺩﺭ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩ . ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺘﻔﺎﻭﺗﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ. ﺣﺘﯽ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ : - ﺁﺭﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ، ﺩﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺩﺯﺩﯼ ﺍﺳﺖ . - ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻣﻘﺮﺭﺍﺕ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﻤﺴﺮﺵ. - ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﺩ. ﺯﯾﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺳﺦ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺩ. ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ؟ ﺯﯾﺮﺍ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﺍ ﻭﺿﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﺎﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻨﺎﻓﯽ ﺟﺎﻥ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ. ﺟﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺍﺳﺖ . ﺁﻥ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻮﺽ ﺷﻮﺩ. ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻣﻘﺪﻡ ﺍﺳﺖ. ﮐﻠﺒﺮﮒ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻐﺰ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ . ✍🏻ﮔﺎﻧﺪﯼ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
اكثر انسان‌ها حتی جسارت دور ريختن لباس‌هايی كه مدتهاست بدون استفاده در كمدهايشان آويخته شده را ندارند، بعد از آنها توقع داريم كه باورهای غلطی را كه قرن هاست در ذهنشان زنجير شده است به راحتی كنار بگذارند و دور بريزند!! "جهل" نرمترين بالشی ست كه بشر ميتواند سر خود را بگذارد و آرام بخوابد! 👤 گاندى ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱 مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱 تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد! روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛ وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟ همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱 👈ادامه این داستان جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ســـــلااااام ⚪️صبحتون پُراز عطر خــدا ✨صبحونـہ تون سرشار از عشق ⚪️لبخند روی لباتون ✨شادی توی دلهاتون ⚪️آرامش توی قلبهاتون ✨و الله، یار و یاورتــون ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد. ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار میکرد خطاب به خبرنگاری که می خواست ازش فیلم بگیرد در حالت گریه وزاری گفت : عموبه خاطر خدا عکسم را نگیر چون بی حجاب ام سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم مرا به جنت خود ببر که در آنجا نان بخورم چهارم دختر افغانی بود که در انفجار دستش زخمی شده بود دکتردرحال آمادگی برای عمل جراحی بودتا دستش را قطع کند دخترک گفت: آقادکتر آستینم را پاره نکن جز این لباس دیگر ندارم این نتیجه تمام جنگهاست چه ببری چه ببازی ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 ✍ضرب المثل : من پوستین رو ول کردم پوستین منو‌ ول نمیکنه سیلابی از کوهستان جاری شده بود و از رودخانه می گذشت . مرد بی نوائی از آنجا عبور می کرد ، چیزی در آب شناور دید و فکر کرد خیک یا پوستینی در آب شناور است. مرد لخت شد و خودش را به آب زد به این امیدکه آنرا بگیرد و با فروشش چیزی برای خود بخرد ولی آنچه سیلاب آورده بود نه پوستین بود و نه خیک روغن ، بلکه یک خرس زنده بود که در سیلاب گرفتار شده بود خرس دست و پا می زد تا دستش را به چیزی بند کند . همین که مرد نزدیک شد و دستش را دراز کرد که پوستین را بگیرد ، خرس برای نجاتش به او چسبید . مردم دیدند که مرد نیز همراه سیل پیش میرود فریاد زدند : اگر نمی توانی پوستین را بیاوری ولش کن و برگرد . مرد جواب داد : بابا ، من پوستین را ول کردم ، پوستین مرا ول نمی کند . این مثل هنگامی استفاده میشود که فردی به امید سودی در کاری دخالت کند و در آن گرفتار شود . و اگر کسی به او نصیحت کند که از خیر این کار بگذر برای دفاع از خود این مثل را استفاده می کند . ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش می‌کنم.» دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم.» پیتر گفت: «مشکلی نیست.» دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟» پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی؟» پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟» پیتر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.» دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد. دختر گفت: «سلام.» پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟» دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟» پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.» دختر گفت: «آخه پیتر...» پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس. پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس...» دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.» پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح می‌خواهم.» آری آن دختر کسی نبود جز دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد. اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود... او یک فرشته بود. او من را به خاطر خودم می‌خواست نه به خاطر پولم. با آنکه به دروغ به او گفتم فلج هستم اما باز هم من را می‌خواست.» آنها هم اکنون ازدواج کردند و فرزندی به نام جیمز دارند. ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin