_ماجرای یک عشق اجباری..!
. . . . . .
نگاه خیره مرد جوان آزارش میداد.
حالا رسول کجا بود؟
حنانه دلش میخواست سریع تر بیاید تا بروند.
آقای جوان همین طور که حرف میزد دستش را سمت صورت حنانه برد که حنانه تیز از جایش بلند شد و صدایش کمی بالا رفت.
آقای جوان هم از جایش بلند شد و سعی داشت اوضاع را آرام کند ولی نمیدانست دست هایی که بالا و پایین میرود و سعی دارد به حنانه نزدیک شود اوضاع را خراب تر میکند!
رسول که با خوشحالی از آن سمت پارک می آمد و گلبرگ های نرم و لطیف گل را نوازش میکرد با دیدن صحنه رو به رو به یکباره احوالاتش تغییر کرد!
از عصبانیت رز بیچاره را در دستش شکاند و تمام گلبرگ ها را از شدت عصبانیت به یکباره از ساقه جدا کرد.
حالا تمام اجزای گلی که با هزار وسواس انتخابش کرده بود زیر پایش لِه شد و با قدم های بلند سمت حنانه و مرد جوان رفت.
. . . . . .
#رمان_درآغوشِمعشوق
_رمانش فقط اینجا بارگذاری میشه!👀♥️
@AKEP_khosh_galam
#گاندویی_ازدواجاجباری_امنیتی