eitaa logo
کشکول مقدس
222 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
7هزار ویدیو
51 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست عزيز پروفايل آلبوم نيست شصت درد گرفتم از بس ورق زدم😅😝😜😂 ‌ ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @hmoghaddas ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
چه کنم چرخ فلک کرده مرا از تو جدا... من چه جورابی بپوشم که دهد بوی تو را..🤢.😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮  🌸 @hmoghaddas 🌸 ╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
پزشكی ديشب تعريف میكرد كه : حاج آقاى مسنى با خانوم جوانش كه خيلى هم زیبا بود آمدن مطب ، معاينش كردم ، ريه حاج آقا مشكل داشت حاج خانم مرتب مى گفت : حاج آقا بى زحمت به حرفهاى آقاى دكتر توجه كنين تا سالم بشين ، وقتى که داشتم براش نسخه مینوشتم ديدم حاج خانم خوشگل از پشت سر حاج آقا واسه من بوس میفرسته ... تازه دو تا انگشتشم میذاشت روی لباش طوریکه شوهره نفهمه میفرستاد .. منم كه خجالتی ... نفهمیدم چطوری دوای حاجى رو نوشتم . وقتى رفتن بيرون !!! حاج خانم برگشت اومد لب میزم وایستاد ،... فكر كردم ميخاد قرارى بذاره !!! كه با توپ و تَشر گفت: زورت میومد بِهِش بگی سیگار نکشه، صد دفعه اشاره كردم ! آخه چطوری حالیت کنم دیگه؟ تو چجورى درس خوندى دکتر شدی!؟!؟!؟😂 ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @hmoghaddas ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز بچه رو به باباش سپردن😰 .╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @hmoghaddas ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلدهی نادر گیاه بابا آدم با عطر بهشتی 😍 ╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮  🌸 @hmoghaddas 🌸 ╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
چه امیدی هست که یه نفر هفت صبح بشکه داشته باشه و بخواد بفروشه؟ 😄😑 ╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮  🌸 @hmoghaddas 🌸 ╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
📸 یورونیوز: طبق یک تحقیق جهانی، ایرانی‌ها حتی به همسایگی با ازدواج‌سفیدی‌ها علاقه‌ای ندارند ╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮  🌸 @hmoghaddas 🌸 ╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
╭─┅═ঈ﷽ঈ═┅─╮ @hmoghaddas ╰─┅═ঈ💌ঈ═┅─╯ 🔸سفارش تبعیض آمیز!🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹بالأخره بعد از کش و قوس های فراوان، در آبان ماه 88، من هم سرباز شدم. پادگان آیت الله خاتمی یزد. بماند که چه ها کشیدم! هر چه بود گذشت. هر روز، نزدیکی های اذان صبح مجالی دست می داد تا چند دقیقه ای تلفنی صحبت کنم. دفتردار پدر که بازنشسته سپاه بود را هر روز خواب آلود به پای تلفن می کشیدم: که مرد حسابی پدرم درآمد، چاره ای کن، ناسلامتی تو سرهنگ سپاهی، من زن و زندگی دارم، مادر بیمار دارم، راهی، رایزنی ای، چیزی. چند روز مرخصی جور کن و .... این درددل های دردمندانه تقریباً هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح، جناب دفتردار خودش گوشی تلفن را برداشت و گفت: علی مژده بده. بی صبرانه گفتم: برایم مرخصی گرفتی؟ گفت: بالاتر! خواب به کلی از سرم پرید، ضربان قلبم بالا رفت، گفتم: بگو ببینم چه کردی؟ گفت: «حاج آقا از مشهد به سمت شیراز می آیند و این بار از راه یزد. در شهر یزد چند سخنرانی دارند؛ از جمله در پادگان شما! وقتی آمد پادگان شما، می توانی همراهشون بیایی شیراز! » یکه خوردم. هم خوشحال شدم و هم متعجب. چه خواهد شد؟ 🔹 آن روز را با لحظه شماری گذراندم. تا ظهر منتظر بودم؛ خبری نشد. هنگام نماز ظهر، در مسجد پادگان اعلام کردند که ساعت پنج سخنرانی ویژه داریم و کلاس ها زودتر تمام می شود؛ حضور همه الزامیست. فرمانده گروهان ها همه را بسیج کنند. چشمانم برق زد، قلبم به تپش افتاد که پدر می آید و من شب را پس از قریب یکی دو ماه، در شیراز خواهم گذراند. ساعت پنج شد. فرمانده گروهان، ما را به خط کرد و به مسجد بزرگ پادگان برد. قریب دو هزار سرباز، مسجد را پر کرده بودند. 🔹 بالأخره پدر آمد. تا او را دیدم، بعض امانم را برید. حدود چهل دقیقه ای صحبت کردند. یادم نیست چه گفتند، فقط آخرین جمله شان این بود که پسر من هم ما بین شماست، چند دقیقه ای او را ببینم و بروم! همه به هم نگاه کردند. فرماندهان و سربازان، همه یکه خورده بودند. دل تو دلم نبود، احساس می کردم کل وجودم همراه ضربان قلبم بالا و پایین می شود. همه ما را به خط کرده به صرف شام بردند. شام یک تخم مرغ آب پز به همراه یک خیار شور لپری قاش نشده و یه کف دست نان بود. شام را گرفتم و نخورده به آسایشگاه آمدم. همچنان منتظر بودم. هیچکدام از هم خدمتی ها و فرمانده ها مرا نمی شناختند. بالأخره فرمانده ی دسته آمد: «14/103 بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت: «بازیگوش! فامیلت چیه؟» گفتم: حائری. لبخندی زد و گفت سر و وضعت را مرتب کن و برو دفتر فرمانده پادگان. کارت دارند. 🔹وقتی وارد سالن شدم، میز کنفرانس بزرگی آنجا بود که همه فرماندهان دور میز نشسته بودند. پدر هم همراه سردار میرحسینی فرمانده پادگان نشسته بود. من که لاغر، کچل و سیاه تر شده بودم، با لبخند پدر اشکم درآمد. پدر گفت: علی بابا! چهره ات مردانه شده، بیا پیش من. شام آنها، چلو جوجه بود که به غایت زیبا، سفره آرایی شده بود. پدر به مزاح گفت: خوب بهت می رسندها! از این چیزها که تو خانه هم گیرت نمیاد. با خنده گفتم: شام ما از شام شما چند دوره قبل‌تر بود! گفتند: یعنی چه؟ گفتم: ما تخمش را خوردیم، شما جوجه اش را می خورید. همه خندیدند الا فرمانده گردان. گوشی موبایل پدر را گرفتم و رفتم که به اهل منزل و مادر زنگی بزنم. همچنان فرمانده گردان مرا با چشمانش با نگاهی خشک و سرد دنبال می کرد تا اینکه شام تمام شد. 🔹 پدر، میکروفن جلوی خود را روشن کرد. زیر چشمی نگاهی به من کرد و بعد چشمانش را بست. گویی می خواهد چیزی بگوید که باب میل من نبود. گفت: من از عزیزان و فرماندهان تشکر می کنم که این فرصت را فراهم کردند که من چند ساعتی را در این پادگان بگذرانم. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «اینکه پسرم در اختیار شماست، فرصتیست برای ما که به همگان اثبات کنیم در جمهوری اسلامی تبعیض ور افتاده! هر کاری که سخت تر از بقیه امور است را به او بسپارید، هرکاری که دون شأن است را از او مطالبه کنید؛ مثلا وظیفه نظافت تمام دستشویی ها پادگان را به عهده او بگذارید، به او کمتر از سایرین مرخصی بدهید و .... » همه خندیدند و فرمانده گردان هم بلندتر از بقیه! من خشکم زده بود! تمام سلول های بدنم مور مور می شد. متعجب نگاه پدر کردم و در دل گفتم میدانی داری با من چه میکنی ؟!! 🔹 پدر روی موکت نشسته بود و داشت عمامه اش را روی زانویش دوباره می بست. گفت: «علی جان! از من دلگیر نشی ها» هنوز من گیج و منگ بودم. عمامه اش را بر سر گذاشت و آغوشش را گشود و ... دستش را بوسیدم. سرم را که به سینه اش فشرده بود بوسید و رفت. 🔹من ماندم و پست نیمه شب برجک 11 (برجک تنبیهی سربازان) و نظافت دستشویی ها در هر سحرگاه ... !! منبع: (http://telegram.me/dralihaeri) @haerishirazi
ڪاش میشد مثل ڪودکی که دست میذاره رو چشماش و خیال میکنه دیگه کسۍ نمی بینتش قایم شد برای ساعتۍ دقیقه ای یا حتی ثانیه اۍ دور شداز نظرها به مکانی رفت و دوباره متولد شد هرکسی باید چندوقت یک باربره دستِ خودِ واقعیش رو بگیره و بیاره سرخونه زندگی!🌱 @nabzzendegii
19.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪 روایت متفاوت از لحظه شهادت
کَلِمة الیَوم رقم 52 🍒 صَدع 🍒 صَدع :الشَّقُ فِی الشَیءِ الصَّلب. صَدع :شکافتن چیزی.آشکارساختن. 📖 وَالأَرضِ ذَاتِ الصَّدع /طارق:۱۲ وسوگندبه زمین پُرشکاف(که گیاهان ازآن می رویند). صَدع به معنى شکاف در اجسام صَلب و سخت است.دراین آیه اشاره به شکافتن زمین هاى خشک و سخت بعد از نزول باران و رشد و نمو گیاهان دانسته اند.
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بی ناموسی تهش اینه ! 🔻مجری آمریکایی: ❌️ عجب اوضاع ترسناکی شده! حتی یک نفر هم به این زن حامله تیر خورده کمک نکرد ! ✍️🏻میگیم مردش نبودید غیرتش رو نداشتید با دزدا درگیر بشید ! اما‌ یه جو انسانیتم نداشتید به یه خانم باردار تیر خورده کمک برسونید ! قدر مردممون رو بدونید ❤️ ╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮  🌸 @hmoghaddas 🌸 ╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯