طنز جبهه😂❤️
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود^^
برای خودش یه قبریڪنده بود شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد :)
ما هم اهل شوخےبودیم؛
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...!
گفتیم بریم یه ڪمےباهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم ،
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند🌿
دیگه عجیب رفته بود تو حال
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه:>
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباڪرم بخون😂
#طنز_جبهه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🦋⃟🌸@hanin_hanin_313
#طنز_جبهه😂🤣
#بچه_وروجك
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره🤔
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره🙄
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود🧔🏿. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم: چرا پسرم!
پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄