کنارم نشست و بی مقدمه وارد گفتگو شد.
- خانم می دانی حسن مَرد الله کی بود؟
من : 😳
خودش ادامه می دهد
- حسن مَرد الله مرد خیلی خوبی بود برای همین بهش می گیم شهید
حرف حقی زد و رفت
و من ماندم و بُهت عظیم
با این که کودک بود چه خوب فهمیده بود
حسن_مَرد_الله
و ترسم از این است که مبادا زمین از مردان خدا خالی شود.
#روز_نوشت_یک_مدیر
#سید_حسن_نصر_الله
#مقاومت
گاهی دنبال بهانه ای باید گشت تا کنار بچه ها کودکی کرد.
امروز در کلاس سوم، مربی غرفه ی اجتماعی بودم ، ازبیماری واگیرداری به نام(حالشو ندارم) که همان تنبلی خودمان است، صحبت کردیم.
عهدی بستیم که این بیماری را از اجتماعات خانواده و مدرسه و.... ریشه کن کنیم ، پس باید از خودمان شروع کنیم.
کنار بچه ها بودن چقدر شیرین است.
#روز_نوشت_یک_مدیر
امروز بنا به درخواست بچه ها ، جلسه ای با کلاس دومی ها گذاشتیم.
موضوع جلسه پیشنهادات برای بهتر شدن شرایط حیاط در راستای افزایش شادابی و نشاط بود.
بچه ها اوائل فقط دوست دارند جلسه را تجربه کنند، مزمزه کردن احساس عزت نفس در این جلساتِ شِبه رسمی برای آن ها واقعا لذت بخش است.
اما بعد از مدتی کم کم می آموزند
باید فکر کرد
باید برای بهبود شرایط اندیشید
و دست به کار شد
باید باور کنیم که تغییر اوضاع توسط ما اتفاق می افتد...
در جلسه ی امروز پیشنهادات از اضافه شدن چرخ و فلک و استخر و ترامبولین شروع شد و بعد از گفتگو و بررسی شرایط واقعی حیاط به ساخت و اجرای بازی های گروهی در حیاط رسید.
#عزت_نفس
#روز_نوشت_یک_مدیر
امروز دوباره گروهی دیگر از کلاس دوم درخواست جلسه داشتند.
انگار از اول سرم برای اینجور جلسات درد می کرد.
باید بود و احساس بچه ها را از نزدیک لمس کرد.
کلاس دومی ها برای پویاتر شدن حیاط دست به کار شده اند.
#روز_نوشت_یک_مدیر
#عزت_نفس
#حیاط_پویا
چند روزی است بچه های پایه سوم درگیر موضوع جدیدی شده اند.
خواسته ای داشتند که شکل اعتراض به خود گرفته بود ، شاید هم باور نمی کردند که خواسته هایشان قابل گفتگو و حتی قابل اجرا باشد.
موضوع درخواست سینما رفتن بود.یکی دو روز از باب شکایت کنار در دفتر می آمدند و اعتراض می کردند که چرا ما را سینما نمی برید، بعد صحبت قرار شد پیشنهادشان را در گروه دوستان به اشتراک بگذارند و درخواستشان را به صورت نامه ی رسمی به دفتر تحویل بدهند.(بگذریم که چند روزی تمرین نامه نگاری می کردند)
امروز ساعت ۱۳،با کلاس سومی ها جلسه ای در این مورد برگزار کردم
باید برای بیان پیشنهاد و انتقاد راه درستش را آموخت و برای بهتر شدن شرایط تلاش کرد، این غایت نامه نگاری و جلسات این روزهای ما است.
#روز_نوشت_یک_مدیر
پدیکلوز و احساس غرور
🌹🌹🌹🌹🌹
امروز از مرکز بهداشت منطقه برای بازدید سر بچه ها آمده بودند، از قبل در ذهنم برنامه ریزی کرده بودم چگونه مسئول بهداشت را معرفی کنم ، چگونه وارد کلاس شود که نگرانی ایجاد نشود، در صورت مشکل چگونه برخورد کنم و...
خدایی مسئول بهداشت خیلی آرام و حواسش به عزت نفس بچه ها بود.
در تمام پایه ها همراهیش کردم ، جایی بعد از کمی خستگی سری به نشانه ی رضایت بالا آورد و گفت: چگونه به خانواده ها اطلاع رسانی کردید که بچه ها حتما حمام بروند؟ گفتم فقط در کانال اعلام کردیم.
بی درنگ ادامه داد؛ مشخص است والدین خیلی خوبی دارید ، انصافا تمام بچه ها حمام رفته و موهای تمیزی دارند
و دوباره تکرار کرد که انصافا خانواده های خوبی دارید
و منم در دلم احساس غرور کردم که در جمع آنان هستم.
#روز_نوشت_یک_مدیر
امروز کلاس اولی ها من را به مهمانی خودشان دعوت کردند ضیافتی به حلاوت عسل
برایم چای و غذا پخیده😂 بودند (همان پختن خودمان)
کنارشان نشستم و یک چای دبش نوش جان کردم ، انصافا خستگی از تنم در رفت، جای شما خالی
باید کنار کودک زیست، کنار کودک رشد کرد و مثل کودک به دنیا نگاه کرد
گاهی باید هم قد کودک شد، تا ببینی چقدر نعمت های کوچک که به چشمت نمی آمدند، بزرگ و ارزشمند هستند
باید از فنجان پر از خالی کودکی، چای نوشید، تا کمی غبار چرکین روزگار از چهره ات زدوده شود.
چقدر کنار کودک زندگی کردن دلچسب است، باز هم جای شما خالی
#روز_نوشت_یک_مدیر
#روز_دانش_آموز
بی مقدمه وارد دفتر شد.
از او پرسیدم برای چه آمدی؟
گفت: دفتر را دوست دارم ، دوست دارم کمی کنار تو بنشینم
کمی نشست
و مرا لبریز از احساس خوشایند کرد و رفت.
خوشحالم که خاطرات او از دفتر مدرسه شبیه خاطرات من نیست.
#روز_نوشت_یک_مدیر
هدهدی دوم (دخترانه)
چند روزی است بلندگوی🎤 خانم شیرزاد خراب شده است.
بچه ها متوجه شدند ، خانم شیرزاد برای صدا زدن آن ها، دچار مشکل شده اند و اذیت می شوند.
امروز ظهر ناگهان جرقه ای از همدلی و وحدت بین بچه ها برای حل مشکل و حمایت از خانم شیرزاد زده شد.
در یک تصمیم جمعی و ناگهانی تصمیم گرفتند مشکل را حل کنند، پس همه با هم ، هم صدا شدند و به یاری خانم شیرزاد شتافتند .
نتیجه ی این همدلی
خلق لحظات شیرینِ هم صدایی بود
بچه ها بیشتر توجه می کردند
و در پایان روز، صدای خانم شیرزاد هم نگرفته بود .
اینجا باید مشق همدلی کرد
اینجا باید بذر وحدت را کاشت.
#روز_نوشت_یک_مدیر
#همدلی
#وحدت
بعد از چند بار صحبت و گفتگو دوباره وسیله ای از بالکن بالا به پایین انداخته شد.
قاعده ی بچه ها در مدرسه اینگونه است که سریع مقصر را اعلام می کنند و گاهی کت بسته ،کودک فلک زده را با چهره ای ترسان تحویل دفتر می دهند.😂
من واقعا نمی دانم این داستان از کجا شروع شد؟ از کجا شروع شد که دنبال مقصر بگردیم و کجا عهد بستیم سریع باید او را تحویل مراجع قضایی دهیم😂
نمی دانم کجا گم شد که من و او ، ما هستیم.
و نمی دانم کجا نقش ما در این داستان گم شد؟ ما در این اشتباه چه نقشی داشتیم؟ ما برای جلوگیری از این خطا چه می توانستیم انجام دهیم؟
یکی از جذاب ترین قسمت های معلمی این است که بهانه برای گفتگو زیاد است، اصلا اینجا باید تمرین کرد
اگر خطایی رخ داده ، ما برای جلوگیری از خطا چه می توانستیم انجام دهیم؟
اگر مشکلی پیش آمده نقش ما در آن پیش آمد چه بود؟
باید تمرین کرد
ما در قبال مشکل پیش آمده برای دوستمان مسئولیم، ما در قبال مدرسه مسئولیم،ما در قبال کشورمان مسئولیم
با کلاس سومی ها عهد بستیم در مقابل این مشکل همه ی ما مسئولیم، با تهییج نکردن دوستمان که پرت کن من می گیرم، با یادآوری به موقع و با ....
خوب می دانم ما شدن تمرین می خواهد
پ.ن: بچه ها خواستند در عکس واضح باشند
#روز_نوشت_یک_مدیر