#شعر_کودکانه
اميد بچه ها
خدا، خداي مهربان
خداي خوب و آشنا
خداي ماهتاب و شب
خداي اين ستاره ها
كسي كه بال مي دهد
به اين پرنده ها تويي
كسي كه باز مي كند
زبان جوجه را تويي
كسي كه مي كند كمك
به بچه ها خدا تويي
خداي خوب و مهربان
اميد بچه ها تويي
حمید هنر جو
💌
https://eitaa.com/hodhof
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
✋السلام علیک یا صاحبالزمان علیه السلام✨
👀چشمانم را می بندم ...
❤️و با یعقوبِ قلبم !
❤️به یوسُف قدمهایت می اندیشم ...
🌏دل زمین زُلیخا می شود
🌍و دست جهان تُرنج ...
🌤در صبحِ تماشایِ تو !
✨کجایی ؟ یوسُف ترین عزیز ...!
✋سلام
🤲أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ🤲 🕊
🌤روزیک شنبه زیباتون بخیر 😍
❤️✨💚✨❤️✨💚✨❤️
https://eitaa.com/hodhof
#همنشینی_با_حضرت_قرآن📗
#دعا🤲
✨خدایا از سمت خودت رحمت و گشایشی نصیب ما گردان. 🤲
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
✨خدایا تمایلات مرا به سمت و سوی خودت قرار بده.🤲
📗✨📗✨📗✨📗✨📗
https://eitaa.com/hodhof
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 #چی_چی_بازی 🤔
لذت مادری
#کاردستی✂️
کاردستی با شونه تخم مرغ یه قاب گل زیبا برای روز مادر درست کن❤️😍
از کمک فرزندت غافل نشو😉👌
#روز_مادر
#بازی_با_وسایل_ساده
#همبازی خوب_نه_اسباب بازی
#کارگاه-مادر و کودک - هدهدفاطمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/hodhof
💡 #قصه_چی_بگیم 🤔
📚قصه امشب:
💭سنجاق قفلی نگران🔮💈
جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه میرفت و فکر میکرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه میروی! صدای پایت نمیگذارد یک دقیقه خوابمان ببرد.»
دکمه که گوشهی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش میشود.»
سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه اش بگیرد. گفت: «من میترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟»
انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟»
همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!»
انگشتانه خندهاش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره میآید.»
دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست میگوید.»
سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!»
یک دفعه همه جا روشن شد. همهی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی میگشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش میخواست الان فرار میکرد و میرفت توی جعبه و منتظر برادرش میشد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین میرفت و به او نزدیک میشد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیکتر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.»
سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین میرفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.»
سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.»
سوزن خندید و گفت: «من هم همینطور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.
💌
https://eitaa.com/hodhof