فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
✋السلام علیک یا صاحبالزمان علیه السلام✨
👀چشمانم را می بندم ...
❤️و با یعقوبِ قلبم !
❤️به یوسُف قدمهایت می اندیشم ...
🌏دل زمین زُلیخا می شود
🌍و دست جهان تُرنج ...
🌤در صبحِ تماشایِ تو !
✨کجایی ؟ یوسُف ترین عزیز ...!
✋سلام
🤲أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ🤲 🕊
🌤روزیک شنبه زیباتون بخیر 😍
❤️✨💚✨❤️✨💚✨❤️
https://eitaa.com/hodhof
#همنشینی_با_حضرت_قرآن📗
#دعا🤲
✨خدایا از سمت خودت رحمت و گشایشی نصیب ما گردان. 🤲
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
✨خدایا تمایلات مرا به سمت و سوی خودت قرار بده.🤲
📗✨📗✨📗✨📗✨📗
https://eitaa.com/hodhof
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 #چی_چی_بازی 🤔
لذت مادری
#کاردستی✂️
کاردستی با شونه تخم مرغ یه قاب گل زیبا برای روز مادر درست کن❤️😍
از کمک فرزندت غافل نشو😉👌
#روز_مادر
#بازی_با_وسایل_ساده
#همبازی خوب_نه_اسباب بازی
#کارگاه-مادر و کودک - هدهدفاطمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/hodhof
💡 #قصه_چی_بگیم 🤔
📚قصه امشب:
💭سنجاق قفلی نگران🔮💈
جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه میرفت و فکر میکرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه میروی! صدای پایت نمیگذارد یک دقیقه خوابمان ببرد.»
دکمه که گوشهی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش میشود.»
سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه اش بگیرد. گفت: «من میترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟»
انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟»
همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!»
انگشتانه خندهاش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره میآید.»
دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست میگوید.»
سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!»
یک دفعه همه جا روشن شد. همهی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی میگشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش میخواست الان فرار میکرد و میرفت توی جعبه و منتظر برادرش میشد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین میرفت و به او نزدیک میشد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیکتر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.»
سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین میرفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.»
سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.»
سوزن خندید و گفت: «من هم همینطور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.
💌
https://eitaa.com/hodhof